کلمه جو
صفحه اصلی

مقرر کردن


مترادف مقرر کردن : مقرر داشتن، مقرر فرمودن، امر کردن، دستوردادن، حکم کردن، معین کردن، تعیین کردن، برقرار کردن

فارسی به انگلیسی

award, constitute, establish, fix, mete, ordain, state

مترادف و متضاد

مقرر داشتن، مقرر فرمودن


امر کردن، دستوردادن، حکم کردن


معین کردن، تعیین کردن، برقرار کردن


۱. مقرر داشتن، مقرر فرمودن
۲. امر کردن، دستوردادن، حکم کردن
۳. معین کردن، تعیین کردن، برقرار کردن


فرهنگ فارسی

( مصدر ) مقررداشتن : [ نواب سلطان ابراهیم میرزا را مقرر کرد که با تفاق ... در ایوان عدل نشسته مهمات حسابی خلایق و امور خیریه ممالک را فیصل دهند . ] ( عالم آرا. چا . امیرکبیر . ۲٠۷:۱ )

پیشنهاد کاربران

مقرر کردن : قرار نهادن .
( مرزبان نامه، محمد روشن ج اول، چاپ دوم، ۱۳۶۷، ص 216 ) .


کلمات دیگر: