( گفت و گو ی ) ( اسم ) مکالمه صحبت گفتگو .
گفت و گوی
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
گفت و گوی. [ گ ُ ت ُ ] ( ترکیب عطفی ، اِمص مرکب ) هنگامه وپرخاش. ( آنندراج ). مشاجره. بحث. جنجال :
زمین کرد ضحاک پر گفت و گوی
که گرد جهان را بدی جست و جوی.
شد از کار گیتی پر از گفت و گوی.
برآید بسی غلغل و گفت و گوی.
بی گفت و گوی زلف تو دل را همی کشد
با زلف دلکش تو کرا روی گفت و گوست.
درای کاروان یوسف شناسان را به وجد آرد
ز گفت و گوی مردم نیست پروایی خداجو را.
سخن بی مخرج آید بر زبانم.
زمین کرد ضحاک پر گفت و گوی
که گرد جهان را بدی جست و جوی.
فردوسی.
بشد سیر ضحاک از آن جست و جوی شد از کار گیتی پر از گفت و گوی.
فردوسی.
چو یک هفته بگذشت و ننمود روی برآید بسی غلغل و گفت و گوی.
فردوسی.
پس از رفتن وی [ مسعود ] بر آنها روان شد و گفت و گوی بخاست. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 260 ). پس میان ایشان [ بزرگان فارس ] گفت و گوی خاست و قومی که هوای کسری میخواستند گفتند ما بر پادشاهی او بیعت کردیم. ( فارسنامه ابن البلخی ص 77 ). تا بسقیفه بنی ساعده پس از گفت و گوی با ابوبکر الصدیق رضی اﷲ عنه بیعت کردند. ( مجمل التواریخ و القصص ). سه چیز به شما میراث گذاشتیم رفت و روی و شست و شوی و گفت و گوی. ( تذکرة الاولیاء عطار ج 2 ص 335 ).بی گفت و گوی زلف تو دل را همی کشد
با زلف دلکش تو کرا روی گفت و گوست.
حافظ.
ما در جست و جوی شما و شما در گفت و گوی ما. ( انیس الطالبین نسخه خطی مؤلف ص 187 ).درای کاروان یوسف شناسان را به وجد آرد
ز گفت و گوی مردم نیست پروایی خداجو را.
صائب ( از آنندراج ).
ز گفت و گوی پیری در دهانم سخن بی مخرج آید بر زبانم.
حکیم زلالی ( از آنندراج ).
کلمات دیگر: