کلمه جو
صفحه اصلی

مجموع


مترادف مجموع : تمام، جمع، جمیع، کل، کلیه، همگی، همه، بسامان، آسوده خاطر، آسوده دل، خاطرجمع ، جمع شده، گردآمده

متضاد مجموع : پریشان، پراکنده

برابر پارسی : روی هم، باهم، گردایش، هم فزون

فارسی به انگلیسی

total, whole, peaceful, tranquil, [n.] total, [adj. lit] peaceful, aggregate, all, amount, ensemble, number, sum, complement

[n.] total, whole, [adj. lit] peaceful, tranquil


aggregate, all, amount, ensemble, number, sum


فارسی به عربی

بشکل عام , حاسبة المراهنات , کتلة , مبلغ , مجموع , مجموعة

عربی به فارسی

جمع شده , متراکم , متراکم ساختن , تماميت , جمع کل , چيزدرست ودست نخورده , کل , کلي , تام , مطلق , مجموع , جمع , جمله , سرجمع , حاصل جمع , جمع کردن , سرجمع کردن , کليت , مقدار کلي


مترادف و متضاد

complex (اسم)
مجموع، مجموعه، هم تافت، عقده، گروهه، اچار

aggregate (اسم)
توده، جمع، تراکم، مجموع

altogether (اسم)
مجموع

sum (اسم)
جمع، مجموع، مبلغ، جمله، حاصل جمع

summation (اسم)
افزایش، جمع، مجموع، جمع زنی، مجموع یابی

sum total (اسم)
مجموع، جمع کل

totality (اسم)
مجموع، تمامیت، کلی، کلیت، مقدار کلی

whole (صفت)
کامل، درست، مجموع، همه، تمام، سراسر، تمام و کمال، دست نخورده، سالم، بی خرده

assembled (صفت)
مجموع، مجتمع

collected (صفت)
فراهم، مجموع، غند

lump (صفت)
مجموع، دربست

total (صفت)
مطلق، کامل، مجموع، کل، کلی، تام

تمام، جمع، جمیع، کل، کلیه، همگی، همه ≠ پریشان


بسامان


آسوده‌خاطر، آسوده‌دل، خاطرجمع


۱. تمام، جمع، جمیع، کل، کلیه، همگی، همه
۲. بسامان
۳. آسودهخاطر، آسودهدل، خاطرجمع ≠ پریشان
۴. جمع، جمع شده، گردآمده ≠ پراکنده


فرهنگ فارسی

گرد آمده، گرد آورده شده، دفتری که در آن مطالب متفرقه مثل اشعاروقصص گرد آورده باشند، مجامیع جمع، به معنی جمع نیزگویند
( اسم ) ۱ - گرد آمده جمع شده : مردم ده شهر مجموع اندرو لیک جمله سه تن ناشسته رو . ( مثنوی ) ۲ - جزوه ای که در آن موضوعات مختلف نقل شده مجموعه جمع : مجامیع . ۳ - جمیع همه : و بیشتر از آن مقدار آب که بنجشکی بدان سیراب گردد در مجموع شهر قم مقدور و یافت نمی شد . ۴ - یکی از انواع خطوط اسلامی . ۵ - جمعا : همگی : نامداران زندیه که مجموع پانزده کس بودند ...

حاصل عمل جمع یا عبارتی که بیانگر جمع چند شی‌ء ریاضی باشد


فرهنگ معین

(مَ ) [ ع . ] ۱ - (اِمف . ) گرد آمده ، گرد - آورده شده . ۲ - (اِ. ) حاصل جمع (ریاضی ). ۳ - مجموعاً، همگی .

لغت نامه دهخدا

مجموع. [ م َ ] ( ع ص ) گرد آورده از هر جای. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). جمع شده و گرد آمده و گرد آورده و فراهم آمده. ( ناظم الاطباء ) : اِن فی ذلک لاَّیة لمن خاف عذاب الاخرة ذلک یوم مجموع له الناس و ذلک یوم مشهود. ( قرآن 103/11 ). لمجموعون الی میقات یوم معلوم. ( قرآن 50/56 ).
چو صد دانه مجموع در خوشه ای
فتادیم هر دانه ای گوشه ای.
سعدی ( بوستان ).
که ممدوح اکابر آفاق است و مجموع مکارم اخلاق. ( گلستان ).
- چیزی را در مجموع کسی بستن ؛ جزو ابواب جمعی او قرار دادن : و ولایت غرش و معاملات آن نواحی در مجموع ابوالحسن منیعی بستند و او را به استخراج آن وجوه نصب کردند. ( ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 346 ).
|| در بیت زیر بمعنی انبوه ، مقابل مختصر آمده است :
لهو یک جزو و غم هزار ورق
غصه مجموع و قصه مختصر است.
خاقانی.
|| همه و همگی و تمام. ( ناظم الاطباء ). همه. جمله. جملگی. جمیع. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) :
آدم و نوح و خلیل و موسی و عیسی
مده مجموع در ظلال محمد.
سعدی.
وبیشتر از آن مقدار آب که بنجشکی بدان سیراب گردد درمجموع شهر قم مقدور و یافت نمی شد. ( تاریخ قم ص 6 ).
- مجموع بنی آدم ؛ همه اولاد آدم و همه مردمان و تمام مردم. ( ناظم الاطباء ).
|| آسوده خاطر. آسوده خیال. آن که خاطرش پریشان و پراکنده نیست. آنکه تشویش و تفرق خاطر ندارد. فارغ البال :
پیش از این گفتند کز عشقم پریشان است حال
گر بگفتندی که مجموعم پریشان گفته اند.
سعدی.
ای روی دلارایت مجموعه زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم.
سعدی.
تا سر زلف پریشان تو در جمع آمد
هیچ مجموع ندانم که پریشان تو نیست.
سعدی.
ما پراکندگان مجموعیم
یار ما غایب است و در نظر است.
سعدی.
عارف مجموع را در پس دیوار صبر
طاقت بودن نماند ننگ شد و نام رفت.
سعدی.
چو بینی که در سپاه دشمن خلاف افتاد تو مجموع باش و گر بینی که جمعاند از پریشانی اندیشه کن. ( گلستان سعدی ).
ز فکر تفرقه باز آی تا شوی مجموع
بحکم آنکه چو شد اهرمن سروش آمد.
حافظ.
- مجموع نشستن ؛ فارغ البال نشستن. آسوده خاطر بسر بردن :
بیزارم از وفای تو گر بی تو یک زمان

مجموع . [ م َ ] (ع ص ) گرد آورده از هر جای . (منتهی الارب ) (آنندراج ). جمع شده و گرد آمده و گرد آورده و فراهم آمده . (ناظم الاطباء) : اِن فی ذلک لاَّیة لمن خاف عذاب الاخرة ذلک یوم مجموع له الناس و ذلک یوم مشهود. (قرآن 103/11). لمجموعون الی میقات یوم معلوم . (قرآن 50/56).
چو صد دانه مجموع در خوشه ای
فتادیم هر دانه ای گوشه ای .

سعدی (بوستان ).


که ممدوح اکابر آفاق است و مجموع مکارم اخلاق . (گلستان ).
- چیزی را در مجموع کسی بستن ؛ جزو ابواب جمعی او قرار دادن : و ولایت غرش و معاملات آن نواحی در مجموع ابوالحسن منیعی بستند و او را به استخراج آن وجوه نصب کردند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 346).
|| در بیت زیر بمعنی انبوه ، مقابل مختصر آمده است :
لهو یک جزو و غم هزار ورق
غصه مجموع و قصه مختصر است .

خاقانی .


|| همه و همگی و تمام . (ناظم الاطباء). همه . جمله . جملگی . جمیع. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
آدم و نوح و خلیل و موسی و عیسی
مده مجموع در ظلال محمد.

سعدی .


وبیشتر از آن مقدار آب که بنجشکی بدان سیراب گردد درمجموع شهر قم مقدور و یافت نمی شد. (تاریخ قم ص 6).
- مجموع بنی آدم ؛ همه ٔ اولاد آدم و همه ٔ مردمان و تمام مردم . (ناظم الاطباء).
|| آسوده خاطر. آسوده خیال . آن که خاطرش پریشان و پراکنده نیست . آنکه تشویش و تفرق خاطر ندارد. فارغ البال :
پیش از این گفتند کز عشقم پریشان است حال
گر بگفتندی که مجموعم پریشان گفته اند.

سعدی .


ای روی دلارایت مجموعه ٔ زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم .

سعدی .


تا سر زلف پریشان تو در جمع آمد
هیچ مجموع ندانم که پریشان تو نیست .

سعدی .


ما پراکندگان مجموعیم
یار ما غایب است و در نظر است .

سعدی .


عارف مجموع را در پس دیوار صبر
طاقت بودن نماند ننگ شد و نام رفت .

سعدی .


چو بینی که در سپاه دشمن خلاف افتاد تو مجموع باش و گر بینی که جمعاند از پریشانی اندیشه کن . (گلستان سعدی ).
ز فکر تفرقه باز آی تا شوی مجموع
بحکم آنکه چو شد اهرمن سروش آمد.

حافظ.


- مجموع نشستن ؛ فارغ البال نشستن . آسوده خاطر بسر بردن :
بیزارم از وفای تو گر بی تو یک زمان
مجموع اگر نشستم و خرسند اگر شدم .

سعدی .


هر که را باغچه ای هست به بستان نرود
هر که مجموع نشسته ست پریشان نرود.

سعدی .


- وقت مجموع ؛ روزگار آسودگی . ایام فراغت . اوقات آسایش خاطر : فی الجمله دولت وقت مجموع او به زوال آمد. (گلستان سعدی ).
|| بسامان . مضبوط. منظم :
چون عیش گدایان به جهان سلطنتی نیست
مجموعتر از ملک جهان مملکتی نیست .

سعدی .


|| حاصل جمع هر حسابی . (ناظم الاطباء). در نزد محاسبان حاصل عمل جمع. (از کشاف اصطلاحات الفنون ). || همه ٔ حساب . (ناظم الاطباء). || در نزد نحویان همان جمع است . (از کشاف اصطلاحات الفنون ). || (ق ) جمعاً. بر روی هم . روی هم رفته : نامداران زندیه که مجموع پانزده کس بودند. (مجمل التواریخ گلستانه ص 232). || (اِ) جُنگ . مجموعه . دفتری که در آن موضوعات مختلف گرد آورند. ج ، مجامیع. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و به دقایق حیلت گردآن می گشتند که مجموعی سازند. (کلیله و دمنه ). || یکی از انواع خطوط اسلامی است .
- قلم مجموع ؛ خط مجموع . خط سامیا. قلم سامیا. (ابن الندیم ، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).

فرهنگ عمید

۱. حاصل اضافه شدن چند چیز به هم، جمع، کل.
۲. [قدیمی] گردآمده، گردآورده شده.
۳. (اسم ) [قدیمی] = مجموعه
۴. [قدیمی، مجاز] آسوده، راحت، خاطرجمع.
۵. (قید ) [قدیمی] همگی، کلاً، جمعاً.

دانشنامه آزاد فارسی

مجموع (المجموع). (یا: المجموع فی شرح المهذّب) تألیف ابوزکریا محی الدین نَوَوی، کتابی به عربی، در فقه شافعی. شرحی است بر کتاب بسیار معروف المهذب فی المذهب ابواسحاق شیرازی، و دوره ای کامل از فقه استدلالی شافعی است. با زندگی نامه امام شافعی و ابواسحاق شافعی، مباحثی مقدماتی مانند آداب تعلیم و تربیت، احکام مفتی و مستفتی و آداب فتوا آغاز می شود و با بحث استدلالی در باب موضوعات فقهی از طهارت تا حدود و دیات خاتمه می یابد. مؤلف در آغاز این شرح را چنان مفصل نوشت که فقط ۳ جلد آن، به کتاب طهارت تا پایان مبحث حیض اختصاص داشته است. رفته رفته، نویسنده با احتراز از توضیحات طولانی، ابوابی را مانند کتاب لعان که کمتر مورد نیاز هستند به اختصار تشریح کرد. نووی معتقد است که در کتاب خود، تمام آرای مذاهب فقهی اسلامی را شرح کرده است. در این اثر افزون بر نقد احادیث متن و تفسیر دقیق آیات متن، مؤلف از توضیح لغات و اصطلاحات موجود در متن نیز غافل نبوده است. نووی همچنین به نظریه هایی در متن که خاص او بود و نیز به موارد اختلاف خود با ابوابراهیم مُزَنی در المختصر و ابوحامد غزالی در الوسیط نیز اشاره کرده است. المجموع در ۲۰ جلد در لبنان به چاپ رسیده است.

فرهنگ فارسی ساره

گردایش، هم فزون


فرهنگستان زبان و ادب

{sum} [ریاضی] حاصل عمل جمع یا عبارتی که بیانگر جمع چند شی ء ریاضی باشد

دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] معنی مَّجْمُوعٌ: جمع شده
معنی دِینَ: پاداش - به معنای مطلق جزا است ، چه وعده باشد و چه وعید -مجموع یا قسمتی ازاحکامی که خداوند بر انبیای خودش نازل کرده (در جمله "أَلَا لِلَّهِ ﭐلدِّینُ ﭐلْخَالِصُ " منظور عبادت است)
معنی کُلِّ: همه - کل (اصل در معنای این کلمه احاطه داشتن است مجموع هر چیزی را هم که کُل میخوانند ، برای این است که به همه اجزا احاطه دارد ، یک فرد سربار جامعه را هم اگر کـَل بر جامعه تعبیر میکنند ، برای این است که سنگینیش بر جامعه احاطه دارد)
معنی أَجَلٍ: موعد - مدت مقرر (کلمه أجل به معنای غایت و نهایتی است که زمان دین و یا هر چیز دیگری بدان منتهی میگردد ، گاهی هم اطلاق میشود به مجموع زمان دین ، نه آخر آن ، ولی استعمالش غالبا در همان معنای اول است )
معنی مُّؤَجَّلاًَ: مدت دار- موعد دار (اسم مفعول از کلمه أجل به معنای غایت و نهایتی است که زمان دین و یا هر چیز دیگری بدان منتهی میگردد ، گاهی هم اطلاق میشود به مجموع زمان دین ، نه آخر آن ، ولی استعمالش غالبا در همان معنای اول است )
معنی لَا یَدِینُونَ: متدین نمی شوند - دیندار نمی شوند - به احکام الهی عمل نمی کنند (کلمه دین بر مجموع یا قسمتی از احکامی که خداوند بر انبیای خودش نازل کرده اطلاق می گردد و این کلمه در اصل معنی پاداش و جزا می دهد چه در مورد کار خیر (وعده ) و چه در مورد کار شر (وعید) )
معنی مَّعْرُوشَاتٍ: داربستی شده ها (از عرش به معنای داربست و آلاچیق است ، یعنی سقفی که بر روی پایههائی زده میشود ، تا بوتههای مو را روی آن بخوابانند . مانند عبارت " جنات معروشات و غیر معروشات "سقف خانه را هم از همین رو عرش مینامند فرقش با سقف این است که سقف تنها به طاق...
معنی یَرْکُمَهُ: که متراکم و انباشته سازد (از کلمه رکم به معنای جمع کردن و قرار دادن چیزی است بر روی چیزی دیگر ، ابر پر پشت را هم از همین جهت سحاب مرکوم میگویند که قطعات آن رویهم قرار دارد ، پس سحاب مرکوم یعنی مجتمع ابر و مجموع آن ، و تراکم اشیاء به معنای رویهم قرار ...
معنی کَلَالَةً: کسی که بی اولاد و پدر ومادر است - خواهر یا برادر تنی یا نا تنی - کل کسانی که غیر از پدر و مادر و فرزند از شخصی ارث می برند(کلمه کلاله در اصل ، مصدر و به معنای احاطه است ،مجموع هر چیزی را هم که کُل میخوانند ، برای این است که به همه اجزا احاطه دارد ، ی...
ریشه کلمه:
جمع (۱۲۸ بار)

پیشنهاد کاربران

این واژه عربی است و پارسی آن اینهاست:
اوپیک upik ( اوپ از سنسکریت: اوپَدهی= جمع + پسوند یاتیکی ( = مفعولی ) «یک» )
چیوانیک، چیوانیت ( چیوان از اوستایی: چینوَنت= جمع + پسوند یاتیکی پهلوی «یک» و سنسکریت «یت» )
بومَنیک، بومَتیت ( بومَن از سنسکریت: بْهومَن= جمع + «یک، یت» )
باهوتیک، باهوتیت ( باهوت از سنسکریت: باهوتْوَ= جمع + «یک، یت» )

هم آیند

هماد= مجموع
جماد = جم آد= جماد


کلمات دیگر: