( کامجو ی ) ( صفت ) آنکه در طلب آرزو و امیال خود بر آید طالب تمتع و عیش و عشرت : [ با چنین کامجوی مطلب دوست رفتن و می کشیدنت نه نکوست ] . ( ضیائ اصفهانی سفین. فرخ )
کامجو ی
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
کامجوی. ( نف مرکب ) کامران. ( آنندراج ). کامروا. کامیاب. برمراد و آرزو رسیده. طالب آمال و امانی :
اگر دادده باشی ای نامجوی
شوی بر همه آرزو کامجوی.
هزبران تیزچنگ ، سواران کامکار.
شاه باشی بر زمانه کامجوی و کامران.
می آتش کن و غم بسوزان بر اوی.
بر زمستان صبر باید طالب نوروز را.
اگر دادده باشی ای نامجوی
شوی بر همه آرزو کامجوی.
فردوسی.
امیران کامران ، دلیران کامجوی هزبران تیزچنگ ، سواران کامکار.
فرخی.
شاد بادی بر هواها کامران و کامگارشاه باشی بر زمانه کامجوی و کامران.
فرخی.
گرت غم نماید تو شو کامجوی می آتش کن و غم بسوزان بر اوی.
اسدی.
کامجویان را ز ناکامی چشیدن چاره نیست بر زمستان صبر باید طالب نوروز را.
سعدی.
رجوع به کامجو شود.کلمات دیگر: