کلمه جو
صفحه اصلی

صبحدمان

لغت نامه دهخدا

صبحدمان. [ ص ُ دَ ] ( اِ مرکب ، ق مرکب )هنگام صبح. بوقت صبح دم. بهنگام صبح دم :
صبحدمان دوش خضر بر درم آمد بتاب
کرد به آواز نرم صبحک اﷲ خطاب.
خاقانی.
دی صبحدمان چو رفت سیاره براه
سیاره اشک ریخت صد دلو آن ماه
دور از دم گرگ تا برآمد آن ماه
شد یوسف مسکین رسن سیمین چاه.
خاقانی.

فرهنگ عمید

در هنگام صبح.


کلمات دیگر: