کلمه جو
صفحه اصلی

زمج

فارسی به انگلیسی

falcon

فرهنگ فارسی

( اسم ) پرنده ایست شکاری از نوع عقاب و کوچکتر از آن و به رنگ او سرخی غلبه دارد . یا زمج مائی ( آبی ) پرنده ایست آبی سفید رنگ بقد کبوتر و جز ماهی چیزی نخورد نورس .
موضعی است در خراسان و احمد زمجی به آن موضع منسوب است .

لغت نامه دهخدا

زمج . [ زَ م ِ ] (ع ص ) خشمناک . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).


زمج . [ زُم ْ م َ ] (ع اِ) مرغی است به فارسی دوبرادران گویند، لانه اذا عجز عن صیده اعانه اخوه . (منتهی الارب ) (آنندراج ). مرغی گوشتخوار و درنده که دوبرادران و زمنج گویند. (ناظم الاطباء). نوعی پرنده که بدان شکار کنند کوچکتر از عقاب . ج ، زمامج . (از اقرب الموارد). مرغی است که آن را دوبرادران می گویند و بعضی گویند مرغی است شکاری و خوش منظر از جنس سیاه چشم یعنی از جنس چرغ و شاهین . (برهان ). کبوترگیر. (دهار). به فارسی چرغ و به ترکی او تلکو نامند و از جمله ٔ سباع طیور است ... (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). زمچ . زمنج ، فوکون . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). رجوع به تحفه ٔ حکیم مؤمن ، لکلرک ج 2 ص 216، اختیارات بدیعی ، صبح الاعشی ج 2 ص 54 و المعرب جوالیقی ص 170، 171 شود.
- زمج الماء ؛ نوعی از مرغان آبی . نورس . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). مرغی است که در مصر آن رانورس گویند و آن سپید است و به اندازه ٔ کبوتر و یا بزرگتر از آن و به هوا پرد و سپس خود را به آب زند وماهی را شکار کند و جز ماهی چیزی نخورد. (از اقرب الموارد).


زمج. [ زَ ] ( اِ ) مطلق صمغرا گویند خواه صمغ عربی باشد و خواه غیر عربی. ( برهان ). صمغ. ( ناظم الاطباء ). || مطلق زاج را نیز گویند، اعم از زاج سفید، سرخ ، سیاه ، و زرد و سبزو بعضی گویند این لغت به فتح اول و ثانی است و معرب زمه است و زمه زاج سفید باشد نه مطلق زاج. ( برهان ).زاج. ( ناظم الاطباء ). در برهان گوید معنی زاج است. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ). رجوع به زاج ، زمچ و زمه شود.
- زمج بلور ؛ زاج سفید.( ناظم الاطباء ). زاج سفید را زمج بلور گویند. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ).

زمج. [ زَ ] ( ع مص ) پر کردن مشک. ( تاج المصادر بیهقی ) ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). || برافژولیدن قوم را بر یکدیگر. || ناگاه و بی دستوری برآمدن قوم. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ).

زمج. [ زَ م َ ] ( ع مص ) خشم گرفتن. ( تاج المصادر بیهقی ) ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). || ( اِ ) خشم. ( ناظم الاطباء ).

زمج. [ زَ م ِ ] ( ع ص ) خشمناک. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ).

زمج. [ زُم ْ م َ ] ( ع اِ ) مرغی است به فارسی دوبرادران گویند، لانه اذا عجز عن صیده اعانه اخوه. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). مرغی گوشتخوار و درنده که دوبرادران و زمنج گویند. ( ناظم الاطباء ). نوعی پرنده که بدان شکار کنند کوچکتر از عقاب. ج ، زمامج. ( از اقرب الموارد ). مرغی است که آن را دوبرادران می گویند و بعضی گویند مرغی است شکاری و خوش منظر از جنس سیاه چشم یعنی از جنس چرغ و شاهین. ( برهان ). کبوترگیر. ( دهار ). به فارسی چرغ و به ترکی او تلکو نامند و از جمله سباع طیور است... ( تحفه حکیم مؤمن ). زمچ. زمنج ، فوکون . ( حاشیه برهان چ معین ). رجوع به تحفه حکیم مؤمن ، لکلرک ج 2 ص 216، اختیارات بدیعی ، صبح الاعشی ج 2 ص 54 و المعرب جوالیقی ص 170، 171 شود.
- زمج الماء ؛ نوعی از مرغان آبی. نورس. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ). مرغی است که در مصر آن رانورس گویند و آن سپید است و به اندازه کبوتر و یا بزرگتر از آن و به هوا پرد و سپس خود را به آب زند وماهی را شکار کند و جز ماهی چیزی نخورد. ( از اقرب الموارد ).

زمج. [ زَ / زِ م ِ ] ( اِخ )موضعی است در خراسان و احمد زمجی به آن موضع منسوب است. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ). یکی از دهستانهای بخش ششتمد شهرستان سبزوار و مرکز آن ششتمد است. این دهستان از خاور به دهستان شامکان و از باختر به دهستان فروغن و همائی و از شمال به کال شور و بخش حومه سبزوار و از جنوب به دهستان خواشید محدود است. ناحیه ای است کوهستانی و از 16 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل یافته و 6770 تن سکنه دارد. ( از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9 ).

زمج . [ زَ ] (اِ) مطلق صمغرا گویند خواه صمغ عربی باشد و خواه غیر عربی . (برهان ). صمغ. (ناظم الاطباء). || مطلق زاج را نیز گویند، اعم از زاج سفید، سرخ ، سیاه ، و زرد و سبزو بعضی گویند این لغت به فتح اول و ثانی است و معرب زمه است و زمه زاج سفید باشد نه مطلق زاج . (برهان ).زاج . (ناظم الاطباء). در برهان گوید معنی زاج است . (انجمن آرا) (آنندراج ). رجوع به زاج ، زمچ و زمه شود.
- زمج بلور ؛ زاج سفید.(ناظم الاطباء). زاج سفید را زمج بلور گویند. (انجمن آرا) (آنندراج ).


زمج . [ زَ ] (ع مص ) پر کردن مشک . (تاج المصادر بیهقی ) (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || برافژولیدن قوم را بر یکدیگر. || ناگاه و بی دستوری برآمدن قوم . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).


زمج . [ زَ / زِ م ِ ] (اِخ )موضعی است در خراسان و احمد زمجی به آن موضع منسوب است . (انجمن آرا) (آنندراج ). یکی از دهستانهای بخش ششتمد شهرستان سبزوار و مرکز آن ششتمد است . این دهستان از خاور به دهستان شامکان و از باختر به دهستان فروغن و همائی و از شمال به کال شور و بخش حومه ٔ سبزوار و از جنوب به دهستان خواشید محدود است . ناحیه ای است کوهستانی و از 16 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل یافته و 6770 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).


زمج . [ زَ م َ ] (ع مص ) خشم گرفتن . (تاج المصادر بیهقی ) (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || (اِ) خشم . (ناظم الاطباء).


فرهنگ عمید

= زاج۱ * زاج سفید

= زاج۱ ⟨ زاج سفید



کلمات دیگر: