کلمه جو
صفحه اصلی

طرخون

فرهنگ فارسی

لقب عام ملوک سمرقند نام ملک سغد

لغت نامه دهخدا

طرخون. [ طَ ] ( معرب ، اِ ) گیاهی است ، معرب ترخ ، بیخ ریشه های آن عاقرقرحا است ، قاطع شهوت است. ( منتهی الارب ). گفته اند که عاقرقرحا بیخ طرخون کوهی است. ( ذخیره خوارزمشاهی ). کوهیش را عاقرقرحا خوانند. ( نزهةالقلوب ). ابوعلی در مفردات قانون گوید: گویند عاقرقرحا ریشه طرخون جبلی است. نباتی است که اصل عروق آن عاقرقرحا باشد. علفی است که عاقرقرحا بیخ آن است. ( برهان ) ( آنندراج ). رجوع به عاقرقرحا شود. تره ای است بشکل تره میره ، ارجانی گوید که او گرم است و خشک در دو درجه و در معده دیر هضم شود و تریها را که در مزاج معده مانده باشد خشک کند و ناپدید گرداند، و چنین گفته اند که عاقرقرحا بیخ طرخون کوهی است. ( صیدنه ). به شیرازی طرخونی گویند، و نیکوترین آن بستانی تازه بود و طبیعت آن گرم و خشک بود در دویم و در وی قوتی مخدر بود. ابن ماسویه گوید: گرم و خشک بود در وسط درجه سیم ، و گویند سرد است ، مجفف رطوبات بود و نشف تری بکند و قلاع را نافع بود، چون بخایند و زمانی نیک دردهان نگاه دارند و چون بخایند پیش از خوردن داروی مسهل کریه طعم آن احساس نکند بسبب تخدر و معده را قوت دهد و درد حلق آورد و دشوار هضم شود و قطع شهوت باه بکند، تشنگی آورد و مصلح وی کرفس بود، از بهر آنکه منع ضرر آن بکند و زود بگذراند و هضم کند. تمیمی گوید: آب آن با آب رازیانه در شراب هندی کنند که آن را شراب کاوی و کدر گویند و بیاشامند منع آبله و حصبه کند خاصه آب طرخون این فعل میکند و منع حدوث علل وبا میکند. ( اختیارات بدیعی ). به فارسی ترخوانی نامند و از سبزیهای معروف است و بیخ بری او عاقرقرحا است ، درسیم گرم و خشک و مجفف و مقوی معده و مخدر و مغیر ذائقه و مشهی و خوشبوکننده دهان و محلل ریاح و اخلاط لزجه و مفتح سدد و مصلح هوای وبائی و طاعون و خائیدن وی جهت قلاع نافع و اکثار آن محرق خون و قاطع باه و مصلح آن بقول بارده و مخدر و مخشن سینه و مصلحش عسل وبطی ءالهضم و مصلح آن کرفس است و مقوی فعل او رازیانه است. ( تحفه حکیم مؤمن ). و رجوع به تذکره داود انطاکی و مفردات ابن بیطار شود. || نوعی ازسبزی خوردنی هم هست. ( برهان ). ترخون. ذعلوق. ( مهذب الاسماء ). ازنبیژ ( ؟ ). ( السامی فی الاسامی ص 101 ). نام سبزیی است خوشبوی. ریحانی ، یعنی اسپرمی است که با نان خام خورند و در طعامها نیز کنند. غرمانوش. رُعْلول. ترخان. تلخون. و آن بر دو گونه است : بابلی و رومی ، بابلی برگهای دراز و رومی برگهای گرد دارد. || در سراج نوشته که بید سرخ است. ( آنندراج ) ( غیاث اللغات ). و رجوع به فرهنگ شعوری ج 2 ص 165 شود.

طرخون . [ طَ ] (اِخ )لقب عام ملوک سمرقند. (الاَّثار الباقیه چ اروپا ص 101). نام ملک سغد. رجوع به طرخان شود : و از آنجا ما را نامه ای نوشتند، به ملک طرخون . (مجمل التواریخ والقصص ص 490). در ماوراءالنهر... هر خاندانی لقبی و عنوان سلطنتی داشته که تمام افراد آن خاندان بدان مشهور بوده اند چنانکه پادشاهان کش «بندون » و پادشاهان فرغانه «اخشید» و... پادشاهان سمرقند «طرخون » و... نامیده میشدند . (از احوال و اشعار رودکی ج 1 ص 176). نام ملک سغد. صاحب تاریخ بخارا آرد (ص 52، 57): و این حیان مردی بزرگ بود و باقدر، به خراسان رفت و میان قتیبةبن مسلم و طرخون ملک سغد بوقتی که قتیبه کافران را بدر بخارا در میان گرفته بود صلح انداخت . و رجوع به احوال و اشعار رودکی ج 1 ص 86 و ص 242 و 250 و 251 و 262 و 267 شود.


فرهنگ عمید

= ترخون

ترخون#NAME?



کلمات دیگر: