کلمه جو
صفحه اصلی

موزون


مترادف موزون : آهنگین، خوش آهنگ، خوش نوا، هم آهنگ، متناسب، سجع، سنجیده، وزن شده

متضاد موزون : ناموزون، ناسنجیده، نسنجیده

برابر پارسی : آهنگین، سنجیده

فارسی به انگلیسی

rhythmical, well - proportioned, elegant


euphonious, graceful, harmonious, lilting, measured, poetic, rhythmic, rhythmical, tuneful, just, symphonic, well - proportioned, elegant

euphonious, graceful, harmonious, just, lilting, measured, poetic, rhythmic, rhythmical, symphonic, tuneful


فارسی به عربی

متناسق

فرهنگ اسم ها

(تلفظ: mo(w)zun) (عربی) دارای اجزای منظم ، هماهنگ ، متناسب و زیبا ؛ دارای آهنگ موسیقی ؛ (در حالت قیدی) به صورت هماهنگ و متناسب ؛ (در قدیم) لطیف و حساس .


اسم: موزون (دختر) (عربی) (مذهبی و قرآنی) (تلفظ: mo(w)zun) (فارسی: موزون) (انگلیسی: mowzun)
معنی: وزن شده، سنجیده شده، متناسب، هماهنگ، آهنگ دار، دارای اجزای منظم، متناسب و زیبا، دارای آهنگ موسیقی، ( در حالت قیدی ) به صورت هماهنگ و متناسب، ( در قدیم ) لطیف و حساس

مترادف و متضاد

آهنگین، خوش‌آهنگ، خوش‌نوا، هم‌آهنگ، متناسب ≠ ناموزون، ناسنجیده، نسنجیده


سجع


سنجیده، وزن‌شده


tunable (صفت)
تنظیم پذیر، کوک، خوش اهنگ، موزون، خوش نوا

elegant (صفت)
زیبا، برازنده، لطیف، ظریف، شیک و مد، موزون، با سلیقه، مطابق مد روز

harmonic (صفت)
خوش اهنگ، همساز، هم اهنگ، موزون، هارمونیک

symphonious (صفت)
هم نوا، هم اهنگ، موزون، هم اوا

lilting (صفت)
خوشحال، موزون، خوش نوا

well-proportioned (صفت)
موزون، معتدل

well-shaped (صفت)
موزون، خوش هیکل

symphoniously (قید)
موزون

۱. آهنگین، خوشآهنگ، خوشنوا، همآهنگ، متناسب
۲. سجع
۳. سنجیده، وزنشده ≠ ناموزون، ناسنجیده، نسنجیده


فرهنگ فارسی

وزن شده، دارای وزن، سنجیده شده ، متناسب
( اسم ) ۱ - وزن شده سنجیده . ۲ - دارای وزن ( شعر ) مقابل نا موزون : [ شعر را بر آن عرض کنند تا موزون از نا موزون پدید آید . ] ( المعجم . مد . چا . دانشگاه ۳ ) ۲۴ - متناسب : [ در چمن چون حرف آن بالای موزون میرود سرو چون دزدان ز راه آب بیرون میرود . ] ( صائب ) یا طبع موزون . قریحه شاعرانه مستقیم که اوزان دلپسند آفریند : [ علی الخصوص کسی را که طبع موزون است چگونه دوست ندارد شمایل موزون . ] ( سعدی قزوینی . یاد داشتها ۱٠۸:۴ )

فرهنگ معین

( مُ ) [ ع . ] (اِمف . ) ۱ - وزن شده ، سنجیده شده . ۲ - متناسب . ۳ - هماهنگ . ۴ - آهنگ دار.

لغت نامه دهخدا

موزون . [ م َ ] (ع ص ) سنجیده شده و اندازه کرده شده . (ناظم الاطباء). سنجیده . (آنندراج ). با وزن کشیده . مقدر. سخته . صاحب وزن . بوزن :
سنگ ترازو به سیم کس نستاند
گرچه بود همچو سیم سنگ تو موزون .

ناصرخسرو.


|| معادل . همسنگ :
بندیش از این ثواب و عقاب اکنون
کاین در خرد برابر و موزون است .

ناصرخسرو.


- موزون شدن ؛ وزن کرده شدن . به وزن درآمدن .
- || مجازاً متناسب و متعادل و همسنگ گشتن :
ذره ای گر جهد تو افزون شود
در ترازوی خدا موزون شود.

مولوی .


|| (اصطلاح فقهی ) چیزی که مقدار آن بوسیله ٔ وزن نوعاً معین می شود. (یادداشت لغت نامه ). || کامل . تمام عیار :
از خلق جعفر دومش آفریده حق
چون زرّ جعفری همه موزون و معنوی .

خاقانی .


وز پی آن تا زند سکه به نام بقاش
می زند از آفتاب آقچه موزون فلک .

خاقانی .


- موزون عیار ؛ که عیار کامل و شایسته ای دارد. دارای معیار درست و متناسب .
- || کنایه از زیبا و متناسب و مطبوع :
سخنهاش موزون عیار آمد آوخ
که ناقه به جز ژاژخایی نیابی .

خاقانی .


|| نیک آراسته و خوش پسندیده . دلپذیر. خوش آیند. صاحب آنندراج گوید: پارسیان به معنی خوش آینده استعمال کنند چون طبع موزون و طینت موزون و پیکر موزون و شمایل موزون و قد موزون و قامت موزون و بالای موزون و خط موزون و خال موزون و خنده ٔ موزون و ناله ٔ موزون و نکته ٔ موزون و جز آن . (از آنندراج ). مطبوع . دلپسند. به اندام . (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف ) :
گرچه عزیز است زرّ، زر بدهد میر
چون سخن خوب و خوش بیابد و موزون .

ناصرخسرو.


نکته نگه دار ببین چون بود
نکته که سنجیده و موزون بود.

نظامی .


همه زیبارخ و موزون و دمساز
همه دستانسرا و نکته پرداز.

نظامی .


دو ابرو سر به هم پیوسته موزون
به زه کرده کمان چون قوس گردون .

نظامی .


کمند زلف تو در صید یارب
چگونه چست و موزون می نماید.

عطار.


ای حریفان بابت موزون خود
من قدحها می خورم از خون خود.

مولوی .


خیز و غنیمت شمار جنبش باد ربیع
ناله ٔ موزون مرغ بوی خوش لاله زار.

سعدی .


علی الصباح کسی را که طبع موزون است
چگونه دوست ندارد شمایل موزون .

سعدی .


متناسبند و موزون ، حرکات دلفریبت
متوجه است با ما سخنان با عتیبت .

سعدی .


ای دردمند مفتون بر خط و خال موزون
قدر وصالش اکنون دانی که در فراقی .

سعدی .


آن نقطه های خال چه موزون نهاده اند
وین خطهای سبز چه شیرین کشیده اند.

سعدی .


به خرمنها شکر سنجد ترازو
لبت چون خنده ٔ موزون نماید.

امیرخسرودهلوی (از آنندراج ).


در چمن چون حرف از بالای موزون می رود
سرو چون دزدان ز راه آب بیرون می رود.

صائب (از آنندراج ).


خال موزونت سویدا را ز دل حک می کند
مردمک را در نظرها نقطه ٔ شک می کند.

صائب (از آنندراج ).


ز شرم گنه سرو موزون ز خاکم
سرافکنده چون بید مجنون نماید.

صائب (از آنندراج ).


طوق قمری بر کمر زنار گردد سرو را
در گلستانی که باشد قامت موزون تو.

صائب (از آنندراج ).


می کند با آن قد موزون نظر بازی به شمع
سرمه ای در دیده ٔ پروانه می باید کشید.

صائب (از آنندراج ).


شهد جان و نمک دل به هم آمیخته اند
در نظر پیکر موزون تو را ریخته اند.

میرزا جلال اسیر (از آنندراج ).


همه مضمون غریب آن خط موزون دارد
گشته از معنی تر سبز تو گویی چمنش .

محسن تأثیر(از آنندراج ).


ندارد چاره از بی دستگاهی طینت موزون
که سرو این چمن صد دست در یک آستین دارد.

بیدل (از آنندراج ).


وان گرزگران را که سپرده ست به خشخاش
وان قامت موزون ز کجا یافت صنوبر.

قاآنی .


- کلام ناموزون ؛ سخن ناپسندیده و غیر مطبوع . (ناظم الاطباء).
- موزون کردن ؛ هماهنگ و متناسب کردن :
او همه معنی جود و داد ودین و دانش است
رنجش آن باشدکه معنی های آن موزون کند.

قطران تبریزی .


- ناموزون ؛ نامطبوع . ناخوش آیند. نامتناسب . (یادداشت مؤلف ) : این چه طلعت مکروه است و منظر ملعون و شمایل ناموزون . (گلستان ).
|| متناسب . خوش آهنگ :
چنان بر ساختی الحان موزون
که زهره چرخ می زد گرد گردون .

نظامی .


ز رود آواز موزون او برآورد
غنا را رسم تقطیع او درآورد.

نظامی .


|| آواز خوش لحن . || (در اصطلاح عروض ) شعر سنجیده . (ناظم الاطباء). شعر مطابق بحر عروضی . صاحب وزن . سخن موزون . آهنگین . (یادداشت مؤلف ) : شعر را بر آن عرض کنند تا موزون از ناموزون پدید آید. (المعجم فی معاییر اشعار العجم ص 24).
هزار قطعه ٔ موزون به هیچ درنگرفت
چو زر ندید پریچهره در ترازویم .

سعدی .


- کلام موزون ؛ شعر و سخنی که دارای سجع و قافیه باشد. (ناظم الاطباء). سخنی که دارای وزن عروضی باشد.
- مصرع موزون ؛ مصراع دارای وزن زیبا و متناسب :
شاخ گل بر خاک نبود نقش صائب ز انفعال
هرکجا قامت فرازد مصرع موزون من .

صائب (از آنندراج ).


- مصرع موزون کردن ؛ تقطیع عروضی گفتن . (آنندراج ).
- موزون طبع ؛ نزد بلغا نظمی است که در حد جواز باشد، اگر چه بر صفت کمال انشاء نبود. (ازکشاف اصطلاحات الفنون ).
- || که طبعی موزون دارد. دارای طبع لطیف و ذوق رقیق :
سماع خرگهی در خرگه شاه
ندیمی چند موزون طبع و دلخواه .

نظامی .


- موزون نکته ؛ که نکته های موزون و متناسب بیان کند. که نکته سنج باشد : زن کنیزکان داشت ... یکی ... موزون نکته . (کلیله و دمنه ).

موزون. [ م َ ] ( ع ص ) سنجیده شده و اندازه کرده شده. ( ناظم الاطباء ). سنجیده. ( آنندراج ). با وزن کشیده. مقدر. سخته. صاحب وزن. بوزن :
سنگ ترازو به سیم کس نستاند
گرچه بود همچو سیم سنگ تو موزون.
ناصرخسرو.
|| معادل. همسنگ :
بندیش از این ثواب و عقاب اکنون
کاین در خرد برابر و موزون است.
ناصرخسرو.
- موزون شدن ؛ وزن کرده شدن. به وزن درآمدن.
- || مجازاً متناسب و متعادل و همسنگ گشتن :
ذره ای گر جهد تو افزون شود
در ترازوی خدا موزون شود.
مولوی.
|| ( اصطلاح فقهی ) چیزی که مقدار آن بوسیله وزن نوعاً معین می شود. ( یادداشت لغت نامه ). || کامل. تمام عیار :
از خلق جعفر دومش آفریده حق
چون زرّ جعفری همه موزون و معنوی.
خاقانی.
وز پی آن تا زند سکه به نام بقاش
می زند از آفتاب آقچه موزون فلک.
خاقانی.
- موزون عیار ؛ که عیار کامل و شایسته ای دارد. دارای معیار درست و متناسب.
- || کنایه از زیبا و متناسب و مطبوع :
سخنهاش موزون عیار آمد آوخ
که ناقه به جز ژاژخایی نیابی.
خاقانی.
|| نیک آراسته و خوش پسندیده. دلپذیر. خوش آیند. صاحب آنندراج گوید: پارسیان به معنی خوش آینده استعمال کنند چون طبع موزون و طینت موزون و پیکر موزون و شمایل موزون و قد موزون و قامت موزون و بالای موزون و خط موزون و خال موزون و خنده موزون و ناله موزون و نکته موزون و جز آن. ( از آنندراج ). مطبوع. دلپسند. به اندام. ( ناظم الاطباء ) ( یادداشت مؤلف ) :
گرچه عزیز است زرّ، زر بدهد میر
چون سخن خوب و خوش بیابد و موزون .
ناصرخسرو.
نکته نگه دار ببین چون بود
نکته که سنجیده و موزون بود.
نظامی.
همه زیبارخ و موزون و دمساز
همه دستانسرا و نکته پرداز.
نظامی.
دو ابرو سر به هم پیوسته موزون
به زه کرده کمان چون قوس گردون.
نظامی.
کمند زلف تو در صید یارب
چگونه چست و موزون می نماید.
عطار.
ای حریفان بابت موزون خود
من قدحها می خورم از خون خود.
مولوی.
خیز و غنیمت شمار جنبش باد ربیع
ناله موزون مرغ بوی خوش لاله زار.
سعدی.
علی الصباح کسی را که طبع موزون است

فرهنگ عمید

۱. وزن شده، دارای وزن، سنجیده شده.
۲. متناسب.
۳. دارای تناسب اندام یا حرکات متناسب: ( علی الخصوص کسی را که طبع موزون است / چگونه دوست ندارد شمایل «موزون» (سعدی۲: ۵۴۲ ).

دانشنامه عمومی

موزون (فیلم). موزون (به انگلیسی: Lilting) فیلمی بریتانیایی به کارگردانی هونگ کائو و محصول سال ۲۰۱۴ است.
۱۶ ژانویه ۲۰۱۴ (۲۰۱۴-01-۱۶) (ساندنس)
۸ اوت ۲۰۱۴ (۲۰۱۴-08-۰۸) (بریتانیا)
این فیلم نخستین بار در ۱۶ ژانویهٔ ۲۰۱۴، در جشنواره فیلم ساندنس بر روی پرده رفت و در بخش بهترین فیلم برداری برگزیده شد.

فرهنگ فارسی ساره

آهنگین


فرهنگستان زبان و ادب

{metrical} [موسیقی] دارای وزن
[موسیقی] ← ریتمی

دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] معنی مَّوْزُونٍ: موزون - متناسب - چیزی که با اندازه گیری و حساب دقیق ساخته شده (کلمه موزون از وزن و به معنای سنجیدن اجسام از جهت سنگینی است ، لیکن آن را عمومیت داده و در اندازهگیری هر چیزی که ممکن باشد آن را اندازهگیری کرد ، به کار برده اندو در کلام خدای تعالی که فرم...
معنی أَنکَرَ: نا مطبوع ترین-نا موزون ترین-نکره ترین
ریشه کلمه:
وزن (۲۳ بار)

«مَوْزُون» در اصل از مادّه «وَزْن» به معنای شناسایی اندازه هر چیز گرفته شده است و اشاره به حساب دقیق و نظم شگرف و اندازه های متناسب در همه اجزای گیاهان است که هر یک از آنها بلکه هر یک از اجزاء آنها از ساقه، شاخه، برگ، گلبرگ، تخم و میوه حساب و کتاب معینی دارد.

گویش مازنی

نام مرتعی در آمل


/moozoon/ نام مرتعی در آمل

واژه نامه بختیاریکا

به بارت؛ وُر یک وندِه

پیشنهاد کاربران

هماهنگ


ریتم

هماهنگ - سنجیده

هماهنگ . مرتب. دارای نظم

مرتب


خوش اهنگ

خوش ترکیب

یایانه=دروغه
کلمه بالا 👆=معنی👆

اهنگین


کلمات دیگر: