افرنگ
فارسی به انگلیسی
فرهنگ اسم ها
اسم: آفرنگ (دختر) (فارسی) (تلفظ: āfrang) (فارسی: آفرنگ) (انگلیسی: afrang)
معنی: زیبایی، حشمت
معنی: زیبایی، حشمت
فرهنگ فارسی
( آفرنگ ) ( اسم ) حشمت اورنگ
حشمت زیبایی
اورنگ، اورند: تخت پادشاهی ، فروشکوه، زیب وزیبایی، افرند، فرنگ، فرنگستان، اروپا
۱ - فرنگستان اروپا. ۲ - فرنگیان اروپاییان.
معرب آن افرنجه گروهی است از مردم
حشمت زیبایی
اورنگ، اورند: تخت پادشاهی ، فروشکوه، زیب وزیبایی، افرند، فرنگ، فرنگستان، اروپا
۱ - فرنگستان اروپا. ۲ - فرنگیان اروپاییان.
معرب آن افرنجه گروهی است از مردم
فرهنگ معین
(اَ رَ) (اِ.) تخت پادشاهی .
( ~.) ( اِ.) 1 - فر و شکوه . 2 - زیبایی .
( ~.) ( اِ.) فرنگستان ، اروپا.
( آفرنگ ) (رَ ) ( اِ. ) ۱ - حشمت . ۲ - اورنگ .
(اَ رَ ) (اِ. ) تخت پادشاهی .
( ~. ) ( اِ. ) ۱ - فر و شکوه . ۲ - زیبایی .
( ~. ) ( اِ. ) فرنگستان ، اروپا.
(اَ رَ ) (اِ. ) تخت پادشاهی .
( ~. ) ( اِ. ) ۱ - فر و شکوه . ۲ - زیبایی .
( ~. ) ( اِ. ) فرنگستان ، اروپا.
لغت نامه دهخدا
افرنگ . [ ] (اِخ ) معرب آن افرنجه . گروهی است از مردم . (منتهی الارب ).
( آفرنگ ) آفرنگ. [ رَ ] ( اِ ) اورنگ. حشمت. زیبائی.
افرنگ. [ اَ رَ ] ( اِ ) اورنگ و تخت پادشاهی. ( ناظم الاطباء ). اورنگ است که تخت پادشاهان باشد. ( هفت قلزم ) ( برهان ) ( آنندراج ).بمعنی تخت مرادف اورنگ. ( فرهنگ رشیدی ) :
خدایگان جهان خسرو بزرگ اورنگ
برآورنده نام و فروبرنده رنگ.
فر و افرنگ بتو گیرد دین
منبر از خطبه ٔتو آراید.
ز حسن رای تو دارد عروس ملک افرنگ.
پادشازاده بزرگ افرنگ.
از آن برزبالا و اورنگ او.
افرنگ. [ اَ رَ ] ( اِخ ) فرنگ و اروپا و فرنگستان.( ناظم الاطباء ). فرنگ را نیز گویند که بعربی نصاری خوانند. ( برهان ) ( هفت قلزم ) ( آنندراج ). بمعنی فرنگ نیزآمده. افرنگی یعنی فرنگی. ( مجمعالفرس ) :
بیت المقدس ار شد زَ افرنگ پر ز خوکان
بدنام کی شد آخر آن مسجدمقدس.
این گو برو صدیق شو آن گو برو افرنگ گرد.
هیچ ملحد را مبادا این چنین.
افرنگ. [ ] ( اِخ ) معرب آن افرنجه. گروهی است از مردم. ( منتهی الارب ).
افرنگ. [ اَ رَ ] ( اِ ) اورنگ و تخت پادشاهی. ( ناظم الاطباء ). اورنگ است که تخت پادشاهان باشد. ( هفت قلزم ) ( برهان ) ( آنندراج ).بمعنی تخت مرادف اورنگ. ( فرهنگ رشیدی ) :
خدایگان جهان خسرو بزرگ اورنگ
برآورنده نام و فروبرنده رنگ.
فرخی.
|| فر و زیبائی. ( ناظم الاطباء ). فر و نیکوئی. ( برهان ) ( هفت قلزم ) ( آنندراج ). فر و زیبائی و حشمت. ( مجمعالفرس ). چون زیبائی باشد. ( لغت فرس اسدی ) : فر و افرنگ بتو گیرد دین
منبر از خطبه ٔتو آراید.
دقیقی.
ز خاک پای تو دارد سر فلک افسرز حسن رای تو دارد عروس ملک افرنگ.
منصور شیرازی.
خسرو پردل ستوده سیَرپادشازاده بزرگ افرنگ.
فرخی.
جهان خیره ماند ز فرهنگ اواز آن برزبالا و اورنگ او.
عنصری.
|| حشمت. ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). زیبائی و حشمت. ( برهان ). حشمت و زیبائی. ( اوبهی ) ( هفت قلزم ). زیبائی. ( شرفنامه منیری ) ( حاشیه فرهنگ اسدی نخجوانی ). زیبائی و فر. ( مؤید الفضلاء ). زیب و فر. ( فرهنگ رشیدی ).افرنگ. [ اَ رَ ] ( اِخ ) فرنگ و اروپا و فرنگستان.( ناظم الاطباء ). فرنگ را نیز گویند که بعربی نصاری خوانند. ( برهان ) ( هفت قلزم ) ( آنندراج ). بمعنی فرنگ نیزآمده. افرنگی یعنی فرنگی. ( مجمعالفرس ) :
بیت المقدس ار شد زَ افرنگ پر ز خوکان
بدنام کی شد آخر آن مسجدمقدس.
مولوی.
گر کافری میجویدت ور مؤمنی میشویدت این گو برو صدیق شو آن گو برو افرنگ گرد.
مولوی.
تا نمیرد هیچ افرنگی چنین هیچ ملحد را مبادا این چنین.
مولوی.
افرنگ. [ ] ( اِخ ) معرب آن افرنجه. گروهی است از مردم. ( منتهی الارب ).
افرنگ . [ اَ رَ ] (اِ) اورنگ و تخت پادشاهی . (ناظم الاطباء). اورنگ است که تخت پادشاهان باشد. (هفت قلزم ) (برهان ) (آنندراج ).بمعنی تخت مرادف اورنگ . (فرهنگ رشیدی ) :
خدایگان جهان خسرو بزرگ اورنگ
برآورنده ٔ نام و فروبرنده ٔ رنگ .
|| فر و زیبائی . (ناظم الاطباء). فر و نیکوئی . (برهان ) (هفت قلزم ) (آنندراج ). فر و زیبائی و حشمت . (مجمعالفرس ). چون زیبائی باشد. (لغت فرس اسدی ) :
فر و افرنگ بتو گیرد دین
منبر از خطبه ٔتو آراید.
ز خاک پای تو دارد سر فلک افسر
ز حسن رای تو دارد عروس ملک افرنگ .
خسرو پردل ستوده سیَر
پادشازاده ٔ بزرگ افرنگ .
جهان خیره ماند ز فرهنگ او
از آن برزبالا و اورنگ او.
|| حشمت . (آنندراج ) (ناظم الاطباء). زیبائی و حشمت . (برهان ). حشمت و زیبائی . (اوبهی ) (هفت قلزم ). زیبائی . (شرفنامه ٔ منیری ) (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ). زیبائی و فر. (مؤید الفضلاء). زیب و فر. (فرهنگ رشیدی ).
خدایگان جهان خسرو بزرگ اورنگ
برآورنده ٔ نام و فروبرنده ٔ رنگ .
فرخی .
|| فر و زیبائی . (ناظم الاطباء). فر و نیکوئی . (برهان ) (هفت قلزم ) (آنندراج ). فر و زیبائی و حشمت . (مجمعالفرس ). چون زیبائی باشد. (لغت فرس اسدی ) :
فر و افرنگ بتو گیرد دین
منبر از خطبه ٔتو آراید.
دقیقی .
ز خاک پای تو دارد سر فلک افسر
ز حسن رای تو دارد عروس ملک افرنگ .
منصور شیرازی .
خسرو پردل ستوده سیَر
پادشازاده ٔ بزرگ افرنگ .
فرخی .
جهان خیره ماند ز فرهنگ او
از آن برزبالا و اورنگ او.
عنصری .
|| حشمت . (آنندراج ) (ناظم الاطباء). زیبائی و حشمت . (برهان ). حشمت و زیبائی . (اوبهی ) (هفت قلزم ). زیبائی . (شرفنامه ٔ منیری ) (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ). زیبائی و فر. (مؤید الفضلاء). زیب و فر. (فرهنگ رشیدی ).
افرنگ . [ اَ رَ ] (اِخ ) فرنگ و اروپا و فرنگستان .(ناظم الاطباء). فرنگ را نیز گویند که بعربی نصاری خوانند. (برهان ) (هفت قلزم ) (آنندراج ). بمعنی فرنگ نیزآمده . افرنگی یعنی فرنگی . (مجمعالفرس ) :
بیت المقدس ار شد زَ افرنگ پر ز خوکان
بدنام کی شد آخر آن مسجدمقدس .
گر کافری میجویدت ور مؤمنی میشویدت
این گو برو صدیق شو آن گو برو افرنگ گرد.
تا نمیرد هیچ افرنگی چنین
هیچ ملحد را مبادا این چنین .
بیت المقدس ار شد زَ افرنگ پر ز خوکان
بدنام کی شد آخر آن مسجدمقدس .
مولوی .
گر کافری میجویدت ور مؤمنی میشویدت
این گو برو صدیق شو آن گو برو افرنگ گرد.
مولوی .
تا نمیرد هیچ افرنگی چنین
هیچ ملحد را مبادا این چنین .
مولوی .
فرهنگ عمید
۱. تخت پادشاهی.
۲. فروشکوه.
۳. زیب و زیبایی: ◻︎ فر و افرنگ به تو گیرد دین / منبر از خطبهٴ تو آراید (دقیقی: ۹۸).
۱. تخت پادشاهی.
۲. فروشکوه.
۳. زیب و زیبایی: فر و افرنگ به تو گیرد دین / منبر از خطبهٴ تو آراید (دقیقی: ۹۸ ).
اروپا، فرنگستان.
۲. فروشکوه.
۳. زیب و زیبایی: فر و افرنگ به تو گیرد دین / منبر از خطبهٴ تو آراید (دقیقی: ۹۸ ).
اروپا، فرنگستان.
اروپا؛ فرنگستان.
پیشنهاد کاربران
آفرنگ : /āfrang/ آفرنگ به معنی اورنگ و حشمت، فر و شکوه و زیبایی و نیکویی است . اسم آفرنگ برای نامگذاری دختر موردتاییدثبت احوال کشور است.
کلمات دیگر: