کلمه جو
صفحه اصلی

معمر


مترادف معمر : پیر، جاافتاده، ریش سفید، سالخورده، سالمند، فرتوت، کهنسال، مسن

متضاد معمر : جوان، کم سال

فارسی به انگلیسی

aged, longevity, longeval

aged, longeval


فرهنگ اسم ها

اسم: معمر (پسر) (عربی)
معنی: طویل العمر و مسن

مترادف و متضاد

aged (صفت)
مسن، سالخورده، پیر، معمر، سالار

اسم پیر، جاافتاده، ریش‌سفید، سالخورده، سالمند، فرتوت، کهنسال، مسن ≠ جوان، کم‌سال


پیر، جاافتاده، ریشسفید، سالخورده، سالمند، فرتوت، کهنسال، مسن ≠ جوان، کمسال


فرهنگ فارسی

کسی که عمردرازکرده، پیرسالخورده
( اسم ) معمور آبادان : [ باد معمر به تو ملک عجم تا ابد باد مشرف به تو دین عرب تا قیام ] ( فلکی شروانی . دیوان . چا . هادی حسن قزوینی . یادداشتها ۱۱۳ : ۷ ) [ به پنج فرض مقدر به چار رکن مخیر به هشت قصر معمر به هفت نور مقوم ] ( فلکی شروانی مونس الاحرار قزوینی . یادداشتها . ایضا ) .
ابن مثنی

فرهنگ معین

(مُ عَ مَّ ) [ ع . ] (ص . ) سالخورده ، کسی که عمر طولانی کرده .
( ~. ) [ ع . ] (اِمف . ) آبادان ، معمور.

(مُ عَ مَّ) [ ع . ] (ص .) سالخورده ، کسی که عمر طولانی کرده .


( ~.) [ ع . ] (اِمف .) آبادان ، معمور.


لغت نامه دهخدا

معمر. [ م ُ ع َم ْ م َ ] ( ع ص )طویل العمر و مسن. ( آنندراج ). آنکه عمر زیاد کرده باشد. دارای عمر بسیار. ( ناظم الاطباء ). سخت سالخورده. بسیارسال. دراززندگانی. آنکه سن بسیار دارد. ج ، معمرین. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) : و این حکایت از پیران و معمران بغداد شنودم. ( قابوسنامه ).
به عمر خویش ندیدند پادشاه چو تو
زپادشاهان این دو معمر آتش و آب.
مسعودسعد.
قدرتش باد تا طراز کمال
بر سپهر معمر اندازد.
خاقانی.
ای در زمین ملت معمار کشور دین
بادی چو بیت معمور اندر فلک معمر.
خاقانی.
جاویدعمر باش که عمر از تو یافت ساز
معمار باغ ملک معمر نکوتر است.
خاقانی.
- معمر ساختن ؛ عمری دراز به کسی بخشیدن :
عدل ورزا خسروا پیوند عمرت باد عدل
کز جهان عدل است و بس کو را معمر ساختند.
خاقانی.
|| معمور. ( یادداشتهای قزوینی ج 7 ص 113 ). آباد. آبادان :
زی خازن علم و حکم و خانه معمور
با نام بزرگ آنکه بدو دهر معمر.
ناصرخسرو.
باد معمر به تو ملک عجم تا ابد
باد مشرف به تو دین عرب تا قیام.
فلکی شروانی ( از یادداشتهای قزوینی ).
به پنج فرض مقدر به چار رکن مخیر
به هشت قصر معمر به هفت نور مقوم.
فلکی شروانی ( از یادداشتهای قزوینی ).
شکر جمال گوی که معمار کعبه اوست
یا رب چو کعبه دار عزیز و معمرش.
خاقانی.
|| سعادتمند و خجسته. ( ناظم الاطباء ).

معمر. [ م َ م َ ] ( ع اِ ) منزل فراخ با آب و گیاه. ( مهذب الاسماء ). منزل بسیار آب و گیاه. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ).منزل بسیار آب و گیاه و مردم. ( از اقرب الموارد ).

معمر. [ م ُ ع َم ْ م ِ ] ( ع ص ) آبادکننده و جایی را مسکون نماینده. ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). و رجوع به تعمیر شود.

معمر. [ م َ م َ ] ( اِخ )ابن احمد اصفهانی. رجوع به ابومنصور معمر... شود.

معمر. [ م ُ ع َم ْ م َ / م َ م َ ] ( اِخ ) ابن حسین اهوازی ، مکنی به ابوالقاسم. رجوع به ابوالقاسم معمربن حسین اهوازی شود.

معمر. [ م َ م َ ] ( اِخ ) ابن راشد الازدی الحدانی ، مکنی به ابی عروه ( 95-153 هَ. ق. ) از مردم بصره و از حفاظ حدیث و فقیهی متقن و ثقه بود. ( ازاعلام زرکلی ج 3 ص 1958 ). و رجوع به همین مأخذ شود.

معمر. [ م َ م َ ] (اِخ ) ابن راشد الازدی الحدانی ، مکنی به ابی عروه (95-153 هَ . ق .) از مردم بصره و از حفاظ حدیث و فقیهی متقن و ثقه بود. (ازاعلام زرکلی ج 3 ص 1958). و رجوع به همین مأخذ شود.


معمر. [ م َ م َ ] (اِخ ) ابن عباد سلمی رئیس معمریه فرقه ای از معتزله است . (بیان الادیان ، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مکنی به ابوعمرو و از طبقه ٔ ابوالهذیل ، به روزگار رشید می زیست متوفی به سال 220 هَ .ق . (از حاشیه ٔ ترجمه ٔ الفرق بین الفرق بغدادی ص 154). و رجوع به معمریه و اعلام زرکلی چ 2 ج 8 ص 190 شود.


معمر. [ م َ م َ ] (اِخ ) ابن مثنی . رجوع به ابوعبیده معمربن مثنی التیمی شود.


معمر. [ م َ م َ ] (اِخ )ابن احمد اصفهانی . رجوع به ابومنصور معمر... شود.


معمر. [ م َ م َ ] (ع اِ) منزل فراخ با آب و گیاه . (مهذب الاسماء). منزل بسیار آب و گیاه . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).منزل بسیار آب و گیاه و مردم . (از اقرب الموارد).


معمر. [ م ُ ع َم ْ م َ ] (ع ص )طویل العمر و مسن . (آنندراج ). آنکه عمر زیاد کرده باشد. دارای عمر بسیار. (ناظم الاطباء). سخت سالخورده . بسیارسال . دراززندگانی . آنکه سن بسیار دارد. ج ، معمرین . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و این حکایت از پیران و معمران بغداد شنودم . (قابوسنامه ).
به عمر خویش ندیدند پادشاه چو تو
زپادشاهان این دو معمر آتش و آب .

مسعودسعد.


قدرتش باد تا طراز کمال
بر سپهر معمر اندازد.

خاقانی .


ای در زمین ملت معمار کشور دین
بادی چو بیت معمور اندر فلک معمر.

خاقانی .


جاویدعمر باش که عمر از تو یافت ساز
معمار باغ ملک معمر نکوتر است .

خاقانی .


- معمر ساختن ؛ عمری دراز به کسی بخشیدن :
عدل ورزا خسروا پیوند عمرت باد عدل
کز جهان عدل است و بس کو را معمر ساختند.

خاقانی .


|| معمور. (یادداشتهای قزوینی ج 7 ص 113). آباد. آبادان :
زی خازن علم و حکم و خانه ٔ معمور
با نام بزرگ آنکه بدو دهر معمر.

ناصرخسرو.


باد معمر به تو ملک عجم تا ابد
باد مشرف به تو دین عرب تا قیام .

فلکی شروانی (از یادداشتهای قزوینی ).


به پنج فرض مقدر به چار رکن مخیر
به هشت قصر معمر به هفت نور مقوم .

فلکی شروانی (از یادداشتهای قزوینی ).


شکر جمال گوی که معمار کعبه اوست
یا رب چو کعبه دار عزیز و معمرش .

خاقانی .


|| سعادتمند و خجسته . (ناظم الاطباء).

معمر. [ م ُ ع َم ْ م َ / م َ م َ ] (اِخ ) ابن حسین اهوازی ، مکنی به ابوالقاسم . رجوع به ابوالقاسم معمربن حسین اهوازی شود.


معمر. [ م ُ ع َم ْ م ِ ] (ع ص ) آبادکننده و جایی را مسکون نماینده . (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به تعمیر شود.


فرهنگ عمید

کسی که عمر دراز کرده، سالخورده.

دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] معنی مُّعَمَّرٍ: آن کس که عمرش طولانی شده
ریشه کلمه:
عمر (۲۷ بار)

«مُعَمَّر» از مادّه «تَعمیر ـ عِمارَة» به معنای کسی است که عمر طولانی دارد.

پیشنهاد کاربران

سالخورده

معمر


کلمات دیگر: