منقطع. [ م ُ ق َ طِ ] (ع ص ) رسن گسسته . (آنندراج ). ریسمان گسسته و بریده شده . (ناظم الاطباء). || بریده شونده و سپری گردنده . (آنندراج ). هر چیز ازهم جداشده و گسسته و بریده و پاره شده و جداشده و منفصل گشته و به انجام رسیده و قطعشده و موقوف گشته و سپری شده . (ناظم الاطباء). بریده شده . گسیخته . ازهم گسیخته
: تویی مجیب و همه خلق سائلان تواند
مباد منقطع از عالم این سؤال و جواب .
امیر معزی (دیوان چ اقبال ص 61).
ز بهر خدمت تو تا گه دمیدن صور
مباد منقطع ارواح بندگان ز صور.
امیر معزی (ایضاً ص 209).
منزلی کاندر سوادش منقطع رود و سرود
منزلی کاندر جوارش مندرس خمر و خمار.
امیر معزی (ایضاً ص 266).
یک دم ز تو هبات فلک منقطع مباد
کز بخشش تو روی زمین پرهبات شد.
عبدالواسع جبلی (دیوان چ صفا ج
1 ص
107).
متصل بادا ترا تا نفخ صور امداد لطف
منقطع هرگز مبادا دولت این خاندان .
جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص
283).
باد او سخن سرای و فلک گشته مستمع
و انفاس او مباد ابدالدهر منقطع.
جمال الدین عبدالرزاق (ایضاً ص 351).
مباد منقطع این سایه از سر عالم
که هست طلعت تو زینت بنی آدم .
جمال الدین عبدالرزاق (ایضاً ص 384).
این جهان و عاشقانش منقطع
اهل آن عالم مخلد مجتمع.
مولوی (مثنوی چ رمضانی ص 138).
منقطع از خلق نی از بدخویی
منفرد از مرد و زن نی از دویی .
مولوی (ایضاً ص 168).
بر آستان عبادت وقوف کن سعدی
که وهم منقطع است از سرادقات جلال .
سعدی .
و عارضی از اثر اضأت نار کفر و نفاق و منقطع از منشاء نور لاجرم به انقراض حیات دنیوی منطفی شود. (مصباح الهدایه چ همایی ص
285).
تا مدار کار عالم را نبینی منقطع
از بسیط خاک دور بیقرار آفتاب
باد کار عالم از تأثیر عدلش برقرار
بر مداررای او بادا مدار آفتاب .
ابن یمین .
-
حدیث منقطع ؛ حدیثی که یکی از راویان آن قبل از رسیدن به تابع ساقط شده است و آن مانند حدیث مرسل باشد زیرا اسناد هیچ یک از آن دو متصل نیست . (از تعریفات جرجانی ). آن است که اسناد او متصل نشود و بعضی گفتند آن است که پیش از وصول با تابعی اسناد را در او گم کرده باشند و بعضی از علما گفتند آن است که بر تابعی موقوف باشد یا کسی که از او فروتر بود. (از نفایس الفنون ). حدیثی که اسنادش تا به قائل نپیوسته است . (یادداشت مرحوم دهخدا).
-
عقد یا نکاح منقطع ؛ مقابل عقد یانکاح دائم . عقد یا نکاح انقطاعی . عقد یا نکاح تمتع.(یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به صیغه شود.
-
غیرمنقطع ؛ پیوسته و متصل و بدون انقطاع . (ناظم الاطباء).
-
منقطع آمدن ؛ درماندن . درمانده شدن
: مرد را از این سخن وقعی سخت بر دل نشست ... که در جواب او منقطع آمد. (مرزبان نامه چ قزوینی ص
153).
ز عجز منقطع آید چو در مقام سؤال
ز سرّ حکمت رمزی کنندش استفسار.
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ بحرالعلومی ص
125).
-
منقطعان کسی ؛ خاصان او. (یادداشت مرحوم دهخدا).
-
منقطعالخبر ؛ آنکه از وی خبری نرسد. آنکه خبر وی قطع شده باشد
: ناگاه فرزند یا محبوبی منقطعالخبر از سفر بازآید... (مصباح الهدایه چ همایی ص
190).
-
منقطعالقرین ؛ بیمانند. یقال هو منقطعالقرین ؛ ای عدیم النظیر فی سخاء و غیره . (منتهی الارب ). بی مانند در سخاوت و جوانمردی و جز آن . (ناظم الاطباء). عدیم النظیر. (اقرب الموارد). منقطعالنظیر
: اگر چه شمس وار... منقطعالقرین و عدیم المثل است . (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص
299). رجوع به ترکیب منطقعالنظیر شود.
-
منقطعالنظیر ؛ بی نظیر. بیمانند. بی همتا. عدیم النظیر.منقطعالقرین
: قطبی بود بر فلک فضل و بزرگی و ماهی بر سپهر مجد و بزرگواری ، در کمال فضایل عدیم المثل و در فنون هنر منقطعالنظیر. (لباب الالباب چ نفیسی ص
106). رجوع به ترکیب منقطعالقرین شود.
-
منقطع شدن ؛ بریده شدن . قطع شدن . گسسته شدن
: عطای تونشود منقطع که زایر تو
چو یک عطا بستاند دهی عطای دگر.
امیر معزی (دیوان چ اقبال ص 209).
یک التفات او ز تو گر منقطع شدی
زآن التفاتها که به صوت حزین کنند.
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 145).
ز هفت بحر چنان منقطع شودنم ، کآب
کند تیمم در قعر چشمه ٔ جیحون .
جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص
279).
از کنه جلالت متحیر شده ادراک
وز عز جناب تو شده منقطع اوهام .
جمال الدین عبدالرزاق (ایضاً ص 251).
امید منفعت از خلق منقطع شد از آنک
مزاجها همه پرفضله ٔ ضرر دیدم .
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ بحرالعلومی ص
381).
چه اگر تدبیر منقطع شود، نظام مرتفع گردد. (اخلاق ناصری ). هرگز خیر از خلق مرتفع و منقطع نشود. (اخلاق ناصری ). مواد خیرات عالم قدس از او منقطع شود. (اخلاق ناصری ). چون ... غلات از ایشان منقطع شد... (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج
1 ص
49).
منقطع شد خوان و نان از آسمان
ماند رنج زرع و بیل و داسمان .
مولوی .
نان و خوان از آسمان شد منقطع
بعد از آن زآن خوان نشد کس منتفع.
مولوی .
اگر یک لحظه و لمحه مدد شهود از حقیقت قلب محب مشتاق منقطع شود. (مصباح الهدایه چ همایی ص
141). خاطر نفسانی به نور ذکر منقطع نشود. (مصباح الهدایه ایضاً ص
105). اما خاطر شیطانی به نور ذکر منقطع شود. (مصباح الهدایه ایضاً ص
105). هیچ یک از خاطر حقانی و ملکی و نفسانی منقطع نشود. (مصباح الهدایه ایضاً ص
105).
- || به پایان رسیدن . تمام شدن . پایان یافتن . به سر رسیدن . منقرض شدن
: غم و اندوه و مشغله ٔ دنیا منقطع شود. (کیمیای سعادت چ احمد آرام ص
845). بدین وی هلاک شود و بدان نسل منقطع شود. (کیمیای سعادت ایضاً ص
741). لاجرم خصومت منقطع نشود. (کلیله و دمنه ).
روز فراق رفت و برآمد شب وصال
ای روز منقطع شو و ای شب علی الدوام .
سنائی (دیوان چ مصفا ص 463).
لیکن به شکر آنکه شد آن رنج منقطع
هم ابر درفشان شد و هم باد زرفشان .
جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص
305).
جمعی را بدین علت نگرفتند... و ایشان رابه هلاک آوردند و ماده ٔ آن محنت منقطع نمی شد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ
1 تهران ص
327). چون ... ماده ٔ عمر منقطع شود خدای تعالی به مقتضای عدالت با او در حساب مناقشه کند و در عفو مضایقه . (اخلاق ناصری ). اذان مؤذن و توحید موحد و مؤمن منقطع شد. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج
1 ص
49).
چه واجب است که شد با کریم طبعی تو
به بخت ابن یمین منقطع زمان کرم .
ابن یمین .
- || دور شدن . جدا شدن
: یا داود با هیچ کس از خلق خدای انس مگیر که از من منقطع شوی . (کیمیای سعادت چ احمد آرام ص
854). تا این نحس مستمر از ایام ناکامی من به سر آید از من منقطع شوی . (مرزبان نامه چ قزوینی ص
113).
-
منقطع شدن از دنیا ؛ دست کشیدن از دنیا. (یادداشت مرحوم دهخدا).
-
منقطع کردن ؛ بریدن . قطع کردن . گسستن
: اما اصل دوستی را که بنا بر مناسبت بود منقطع نکند. (کیمیای سعادت چ احمد آرام ص
838).
ای به برکرده بیوفایی را
منقطع کرده آشنایی را.
سنائی (دیوان چ مصفا ص 371).
نظر از غیر منقطع کن زآنک
شاهد غیر در دل آور عین .
سنائی (ایضاً ص 718).
جوان امید بکلی از خلق منقطع کرده ... در مسجدی خراب شد. (تذکرةالاولیاء عطار چ کتابخانه ٔ مرکزی ج
2 ص
277). دست ظلمه از اموال مسلمان کوتاه گردانید و پای کفره از بلاد اسلام منقطع کرد. (المعجم چ دانشگاه ص
366). نسل فساد ایشان منقطع کردن و بیخ تبارشان برآوردن اولیتر است . (گلستان سعدی ).
-
منقطع گردانیدن ؛ بریدن . قطع کردن
: حسن نظر از ما منقطع گردانیده . (مرزبان نامه چ قزوینی ص
20). آرام گرفتن اسباب دردل ، منقطع گرداند از اعتماد کردن بر مسبب الاسباب . (تذکرةالاولیاء عطار چ کتابخانه ٔ مرکزی ج
2 ص
73).
-
منقطع گردیدن (گشتن ) ؛ بریده شدن . قطع شدن . گسسته شدن . پاره شدن
: بیخ و پیوند منقطع گردد
وز ریا پاک منخلع گردد.
سنائی (مثنویها چ مدرس رضوی ص 28). مادت این اسهال از دماغ بود و تا از دماغ فرودنیامدی این اسهال منقطع نگشتی . (چهارمقاله چ معین ص 113). از چشمه سار دماغ جویهای اعصاب را امداد منقطع گشته . (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 281). ماده ٔ فساد و الحاد کفر و عناد در آن نواحی منحسم و منقطع گشت . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 291). تا ماده ٔ طمع ایشان از آن نواحی منقطع گردد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ایضاً ص 297).
لیک کی گردد امیدم منقطع
هر دمم صد وعده ٔ موزون ز تو.
عطار.
شکایت و ملامت حادث گردد و هر روز در تزاید بود تا علاقت منقطع گردد. (اخلاق ناصری ). وجد آن است که جمله ٔ اوصاف منقطع گردد در حالتی که ذات او به سرور موسوم بود. (مصباح الهدایه چ همایی ص
133). دیگرباره چون برق منقطع گردد... ظهور صفات نفس ... معاودت نماید. (مصباح الهدایه ایضاً ص
121).
|| آنکه از سفر بماند به سببی . (منتهی الارب ). وامانده در سفر به سببی . (ناظم الاطباء). وامانده در راه
: جهد آن کن تا ببری منزل اندر نور روح
تا نمانی منقطع در اوسط ظل و ضلال .
سنائی (دیوان چ مصفا ص 193).
مرحبا بسطت جاهی که در او منقطعاند
مسرع سایه و خورشید ز بی پایانی .
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 752).
از منقطعان راه امید
یک تن رصد امان ندیده ست .
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 69).
صد قافله ٔ وفا فروشد
یک منقطع از میان ندیدم .
خاقانی .
نیازمندتر و متعطش تر از آن است که منقطعان بیابان بریده و به ظلال کعبه ٔ نجات بخش و زلال زمزم حیات رسان ... (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص
231). اما گرد نقطه ٔ هوس جولان میکنی و در موضع منقطعانی و هول کعبه می داری . (منشآت خاقانی ایضاً ص
246). سؤال کردند از منقطعان راه که به چه چیز منقطع شدند گفت ... (تذکرةالاولیاء عطار چ کتابخانه ٔ مرکزی ج
2ص
260).
یاران کجاوه غم ندارند
از منقطعان کاروانی .
سعدی .
-
منقطعسان ؛ همچو منقطع. همچون کسی که در راه وامانده
: از پی حج در چنین روزی ز پانصد سال باز
بر در فید آسمان را منقطعسان دیده اند.
خاقانی .
-
منقطع شدن ؛ بازماندن از ادامه ٔ سفر. واماندن از پیمودن راه و به پایان رساندن آن
: منقطع شد کاروان مردمی
دیده های دیده بان دربسته به .
خاقانی .
به هول بازپسین منزل از طریق اجل
که منقطع شود آنجا قوافل اعمار...
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ بحرالعلومی ص
127).
زودا که منقطع شدی ارزآنکه نیستی
اقبال تو قوافل ایام را خفیر.
کمال الدین اسماعیل (ایضاً ص 293).
|| هلاک شده . (یادداشت مرحوم دهخدا).گم شده در بیابان چنانکه نشانی از او یافت نشود
: نی که سالی صدهزار آزاده گردد منقطع
هم دریغی نیست گر ما نیز چون ایشان شویم .
سنائی (دیوان چ مصفا ص 227).
قومی گفتند از حبس بگریخت و در بعضی از بوادی حجاز منقطع شد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ
1 تهران ص
402). || گوشه نشین و معزول گشته . (ناظم الاطباء).