مترادف مفاخرت : نازیدن، بالیدن، افتخار کردن، مفاخره، فخر فروختن
مفاخرت
مترادف مفاخرت : نازیدن، بالیدن، افتخار کردن، مفاخره، فخر فروختن
فارسی به انگلیسی
مترادف و متضاد
نازیدن، بالیدن، افتخار کردن، مفاخره، فخر فروختن
فرهنگ فارسی
۱ - ( مصدر ) غالب شدن در فخر ۲ - فخرکردن اظهار بزرگی کردن بخود بالیدن . ( اسم ) فخر مباهات نازش جمع : مفاخرات .
فرهنگ معین
(مُ خِ رَ ) [ ع . مفاخرة ] (مص ل . ) فخر کردن ، به خود نازیدن
لغت نامه دهخدا
مفاخرت. [ م ُ خ َ / خ ِ رَ ] ( از ع ، اِمص ) با کسی فخر کردن و نازش کردن در بزرگی. ( غیاث ). مفاخرة. و رجوع به مفاخرة شود. || ( اِمص ) فخریه و تفاخر و اظهار بزرگی و مناقبت در حسب و نسب و جز آن. ( ناظم الاطباء ). نازش. سرفرازی. سرافرازی. سربلندی. فخر. افتخار. مباهات. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). ج ، مفاخرات :
به اصل تنها کس را مفاخرت نرسد
که نسبت همه از آدم است و از حواست.
که طبع اوست معانی بکر را مادر.
مفاخرة. [ م ُ خ َ رَ ] ( ع مص ) به فخر نورد کردن. ( المصادر زوزنی ). با کسی در فخر نبرد کردن. ( تاج المصادر بیهقی ). نبرد کردن و برابری نمودن در فخر. فِخار. ( منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ). معارضه کردن در فخر با کسی و بر وی چیره شدن و کریم تر از او بودن. ( از اقرب الموارد ). بر یکدیگر بالیدن و نازیدن. با یکدیگر فخر کردن. مجافخة. مماراة. مباهات. مباهرة. مساجلة. مجاهاة. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). و رجوع به مفاخرت و مفاخره شود.
به اصل تنها کس را مفاخرت نرسد
که نسبت همه از آدم است و از حواست.
مسعودسعد.
ز ماده بودن خورشید را مفاخرت است که طبع اوست معانی بکر را مادر.
مسعودسعد.
پادشاهی را به مکان او مفاخرت است و دولت را به خدمت او مبادرت. ( چهارمقاله ص 135 ). و رجوع به مفاخرات شود.مفاخرة. [ م ُ خ َ رَ ] ( ع مص ) به فخر نورد کردن. ( المصادر زوزنی ). با کسی در فخر نبرد کردن. ( تاج المصادر بیهقی ). نبرد کردن و برابری نمودن در فخر. فِخار. ( منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ). معارضه کردن در فخر با کسی و بر وی چیره شدن و کریم تر از او بودن. ( از اقرب الموارد ). بر یکدیگر بالیدن و نازیدن. با یکدیگر فخر کردن. مجافخة. مماراة. مباهات. مباهرة. مساجلة. مجاهاة. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). و رجوع به مفاخرت و مفاخره شود.
مفاخرت . [ م ُ خ َ / خ ِ رَ ] (از ع ، اِمص ) با کسی فخر کردن و نازش کردن در بزرگی . (غیاث ). مفاخرة. و رجوع به مفاخرة شود. || (اِمص ) فخریه و تفاخر و اظهار بزرگی و مناقبت در حسب و نسب و جز آن . (ناظم الاطباء). نازش . سرفرازی . سرافرازی . سربلندی . فخر. افتخار. مباهات . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ج ، مفاخرات :
به اصل تنها کس را مفاخرت نرسد
که نسبت همه از آدم است و از حواست .
ز ماده بودن خورشید را مفاخرت است
که طبع اوست معانی بکر را مادر.
پادشاهی را به مکان او مفاخرت است و دولت را به خدمت او مبادرت . (چهارمقاله ص 135). و رجوع به مفاخرات شود.
به اصل تنها کس را مفاخرت نرسد
که نسبت همه از آدم است و از حواست .
مسعودسعد.
ز ماده بودن خورشید را مفاخرت است
که طبع اوست معانی بکر را مادر.
مسعودسعد.
پادشاهی را به مکان او مفاخرت است و دولت را به خدمت او مبادرت . (چهارمقاله ص 135). و رجوع به مفاخرات شود.
کلمات دیگر: