انچه
فارسی به انگلیسی
فارسی به عربی
ما , مهما
مترادف و متضاد
کدام، چه، چقدر، چه نوع، حرف ربط، هر چه، چه اندازه، انچه، چه مقدار
هر چه، انچه، هر انچه
فرهنگ فارسی
( آنچه ) ( اسم ) آن چیز که هر چیز که هر چه که هم. چیزها که .
(اسم اشاره آن چیز، آن چیزکه، هرچه، هرچیزکه
(اسم اشاره آن چیز، آن چیزکه، هرچه، هرچیزکه
لغت نامه دهخدا
( آنچه ) آنچه. [ چ ِ ] ( ضمیر + حرف ربط ) آن چیز که. هر چیز که. هرچه. هرچه را که. تمام چیزها که. آن چیز را که. هر چیز که از :
رو بخور و هم بده که گشت پشیمان
هرکه نخورد و نداد از آنچه بیلفخت.
بورز آورید آنچه بد سودمند.
همان نیز با مریم اندر نهفت.
گزیدند زربفت چینی هزار.
بگو آنچه دیدی بمهراب گَو.
خورش نیز با بَرْسَم آید بکار.
بدان نامداران و گندآوران.
بگفت آنچه آمد همه رهنمای.
یکایک بگفت آنچه دید و شنید.
وآنچه از گونه گون قماش و خنور.
وآنچه خواهی که نشنویش مگوی.
روی تو دارد ز حسن آنچه پری آن نداشت
حسن تو دارد ز ملک آن که سلیمان نداشت.
حیله ها و مکرها باد است باد.
چشم او آنجاست روز و شب گرو.
مرغ خاکی بیند اندر سیل آب.
آنچه کند دود دل مستمند.
رو بخور و هم بده که گشت پشیمان
هرکه نخورد و نداد از آنچه بیلفخت.
رودکی.
جدا کرد گاو و خر و گوسفندبورز آورید آنچه بد سودمند.
فردوسی.
بدیشان بگفت آنچه بایست گفت همان نیز با مریم اندر نهفت.
فردوسی.
بگنج اندرون آنچه بد نامدارگزیدند زربفت چینی هزار.
فردوسی.
ورا سام یل گفت برگرد و روبگو آنچه دیدی بمهراب گَو.
فردوسی.
بدو گفت رو آنچه داری بیارخورش نیز با بَرْسَم آید بکار.
فردوسی.
بگفت آنچه بشنید از آن مهتران بدان نامداران و گندآوران.
فردوسی.
ز شطرنج بازی و از رنج رای بگفت آنچه آمد همه رهنمای.
فردوسی.
همی تاخت تا پیش خاقان رسیدیکایک بگفت آنچه دید و شنید.
فردوسی.
آنچه بودم بخانه خم و کنوروآنچه از گونه گون قماش و خنور.
طیان.
آنچه خواهی که نَدْرَویش مکاروآنچه خواهی که نشنویش مگوی.
ناصرخسرو.
شنیدم آنچه بیان کردی لیکن بعقل خود رجوع کن. ( کلیله و دمنه ). شاخ رَز...بر آنچه نزدیکتر باشد درآویزد. ( کلیله و دمنه ). آنچه در دهن داشت بباد داد. ( کلیله و دمنه ). و اجتهاد تو در کارها و رأی آنچه در امکان آید علماء و اشراف مملکت را نیز معلوم گردد. ( کلیله و دمنه ).روی تو دارد ز حسن آنچه پری آن نداشت
حسن تو دارد ز ملک آن که سلیمان نداشت.
خاقانی.
آنچه آبست است شب جز آن نزادحیله ها و مکرها باد است باد.
مولوی.
آنچه گندم کاشتندش آنچه جوچشم او آنجاست روز و شب گرو.
مولوی.
آنچه آن خر دید از رنج و عذاب مرغ خاکی بیند اندر سیل آب.
مولوی.
آتش سوزان نکند با سپندآنچه کند دود دل مستمند.
سعدی.
آنچه خوبان همه دارند تو تنها داری.؟
فرهنگ عمید
( آنچه ) آن چیز، آن چیز که، هرچه، هرچه که، هرچیز که.
کلمات دیگر: