انجمن کردن
فارسی به انگلیسی
فارسی به عربی
جمع
مترادف و متضاد
جفت کردن، انباشتن، متراکم کردن، گرد امدن، جمع شدن، گرد اوردن، سوار کردن، فراهم اوردن، هم گذاردن، انجمن کردن
فرهنگ فارسی
( مصدر ) گرد هم شدن مشورت کردن .
لغت نامه دهخدا
انجمن کردن. [ اَ ج ُ م َک َ دَ ] ( مص مرکب ) گردآوردن. جمع کردن :
دل شاه بچه برآمد بجوش
سپاه انجمن کرد و بگشاد گوش.
همی رفت تا بیشه نارون.
ز درندگان گرگ و ببر دلیر.
سرش پر ز کین بود و دل پر ز داد.
اختران آسمان را انجمن.
بسی انجمن کرد بر خویشتن
سواران گردنکش تیغزن.
یکی انجمن کرد با بخردان
بزرگان و بیدار دل موبدان
چه بینید گفت اندرین داستان
چه دارید یاد از گه باستان.
می آورد و میخواره کرد انجمن.
بپیمای جام و بیارای خوان...
بساز انجمن کن بر این تخت من
چنان چون بود در خور بخت من.
بی مقالات سعدی انجمنی.
وز سر اندیشه از هر در سخن کرد آفتاب.
چو شب کرد بر آفتاب انجمن
کدوی می و سنجد آورد زن.
دل شاه بچه برآمد بجوش
سپاه انجمن کرد و بگشاد گوش.
فردوسی.
سپاه پراکنده کرد انجمن همی رفت تا بیشه نارون.
فردوسی.
پری و پلنگ انجمن کرد و شیرز درندگان گرگ و ببر دلیر.
فردوسی.
سپاه انجمن کرد و روزی بدادسرش پر ز کین بود و دل پر ز داد.
فردوسی.
زین قبل میکرد باید هر شبی اختران آسمان را انجمن.
ناصرخسرو.
- انجمن کردن بر کسی ؛ دور او جمع کردن : بسی انجمن کرد بر خویشتن
سواران گردنکش تیغزن.
فردوسی.
|| گردآمدن و مشورت و کنکاش کردن. ( ناظم الاطباء ). انتداء. ( مصادر زوزنی ). مجلس ترتیب دادن برای مشاوره یا کار دیگر : یکی انجمن کرد با بخردان
بزرگان و بیدار دل موبدان
چه بینید گفت اندرین داستان
چه دارید یاد از گه باستان.
فردوسی.
سر تازیان سرو شاه یمن می آورد و میخواره کرد انجمن.
فردوسی.
نبید آر و رامشگران را بخوان بپیمای جام و بیارای خوان...
بساز انجمن کن بر این تخت من
چنان چون بود در خور بخت من.
فردوسی.
هفت کشور نمی کنند امروزبی مقالات سعدی انجمنی.
سعدی.
داوری را دوش زانجم انجمن کرد آفتاب وز سر اندیشه از هر در سخن کرد آفتاب.
؟ ( از آنندراج ).
|| در بیت زیر از فردوسی ظاهراً به معنی ماتم ساختن آمده است : چو شب کرد بر آفتاب انجمن
کدوی می و سنجد آورد زن.
( شاهنامه بروخیم ج 7 ص 2156 ).
و رجوع به انجمن شود.پیشنهاد کاربران
مجلس کردن . [ م َ ل ِ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) انجمن کردن و گفتگو نمودن و مشاوره و مذاکره کردن . ( ناظم الاطباء ) . جلسه کردن . مجلس تشکیل دادن . فراهم آمدن مشاوره و مصلحتی را : حاجب مجلسی کرد و بو سهل حمدوی و سوری و تنی چند دیگر که آنجای بودند با وی خالی بنشستند. ( تاریخ بیهقی چ فیاض ص 541 ) . پس از این مجلسی کرد با استادم . او حکایت کرد که در آن خلوت چه رفت . ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 179 ) . || فراهم آمدن ضیافت را. بزم ترتیب دادن . بساط عیش و طرب گستردن :
بعد از این بینی در سایه ٔ هر شاخ بلند
مجلسی کرده جوانان می آشام بهار.
امیرخسرو ( از آنندراج ) .
تابه تاراج دلم از مژه لشکر نکشد.
نکند مجلس و ننشیند و ساغر نکشد.
میرزا جلال اسیر ( از آنندراج ) .
- مجلس می کردن ؛ بزم می گساری ترتیب دادن :
چون ملک با ملکان مجلس می کرده بود
پیش او بیست هزاران بت نو برده بود.
منوچهری ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) .
بعد از این بینی در سایه ٔ هر شاخ بلند
مجلسی کرده جوانان می آشام بهار.
امیرخسرو ( از آنندراج ) .
تابه تاراج دلم از مژه لشکر نکشد.
نکند مجلس و ننشیند و ساغر نکشد.
میرزا جلال اسیر ( از آنندراج ) .
- مجلس می کردن ؛ بزم می گساری ترتیب دادن :
چون ملک با ملکان مجلس می کرده بود
پیش او بیست هزاران بت نو برده بود.
منوچهری ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) .
کلمات دیگر: