کلمه جو
صفحه اصلی

منفعل


مترادف منفعل : پشیمان، تائب، بی اراده، اثرپذیر، تاثیرپذیر، پذیرا، خجل، شرمسار، شرمنده

برابر پارسی : کنش پذیر

فارسی به انگلیسی

contrite, passive, ashamed

ashamed, put to shame


ashamed


contrite, passive


فارسی به عربی

سلبی

عربی به فارسی

گازدار


مترادف و متضاد

embarrassed (صفت)
خجل، خجالتی، خجالت کش، ژولیده، منفعل

پشیمان، تائب


بی‌اراده


اثرپذیر، تاثیرپذیر، پذیرا


خجل، شرمسار، شرمنده


۱. پشیمان، تائب
۲. بیاراده
۳. اثرپذیر، تاثیرپذیر، پذیرا
۴. خجل، شرمسار، شرمنده


فرهنگ فارسی

اثرپذیرفته، شرمنده، شرمسار
( اسم ) ۱ - اثر پذیرنده . پذیرا . ۲ - شرمنده خجل . یا منفعل اول . جسم ( مصنفات بابا افضل ج ۱ رساله ۲ ص ۲۵ )

فرهنگ معین

(مُ فَ عِ ) [ ع . ] (اِفا. ) ۱ - اثر پذیرفته . ۲ - خجل ، شرمسار.

لغت نامه دهخدا

منفعل. [ م ُ ف َ ع ِ ] ( ع ص ) کرده شده و ساخته شده. ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). رجوع به انفعال شود. || اثر چیزی پذیرنده. ( غیاث ) ( آنندراج ). اثر چیزی پذیرفته. ( ناظم الاطباء ). متأثرشده : که از فعل فاعل اندر منفعل پدید آید. ( زادالمسافرین ناصرخسرو چ برلین ص 31 ).
مکن نعتش بدانگونه که ذاتش منفعل گردد
چنان کز کمترین قصدی به گاه فعل ذات ما.
ناصرخسرو ( دیوان چ تقوی ص 27 ).
معلوم است که تعب منفعل چون تعب فاعل نبود. ( اخلاق ناصری ).
- منفعل اول ؛ ( اصطلاح فلسفه ) جسم. ( مصنفات بابا افضل ج 1 رساله 2 ص 25 ).
- منفعل شدن ؛ متأثر شدن. تحت تأثیر قرار گرفتن : بدان صفت منفعل شد که در نامه نوشت که آرد نماند. ( چهارمقاله چ معین ص 28 ). منفعل آن آثار شوند تا به اضطراب فاحش و جزع بر احساس الم ، خویشتن را فضیحت کنند. ( اخلاق ناصری ).
- منفعل گشتن ؛ منفعل شدن : چون رودکی بدین بیت رسید امیر چنان منفعل گشت که از تخت فرودآمد و... ( چهارمقاله چ معین ص 53 ). رجوع به ترکیب منفعل شدن شود.
|| شرمنده و خجل و شرمسار. ( ناظم الاطباء ):
به سودای خامان ز جان منفعل
به ذکر حبیب از جهان مشتغل.
سعدی.
ماه و خورشید از فروغ عکس رویت منفعل
بحر و بر از رشحه فیض بنانت شرمسار.
عبید زاکانی.
- منفعل شدن ؛ شرمنده شدن. خجل شدن : آن نازنین چنان منفعل شد که حالتی که به زنان مخصوص است واقع شد. ( چهارمقاله ص 36 ).
- منفعل کردن ؛ شرمنده کردن. خجالت دادن.
|| پریشان و آشفته. || دلگیر و مهموم و مغموم.
|| بجاآورده شده. ( ناظم الاطباء ).

فرهنگ عمید

۱. اثرپذیرفته.
۲. شرمنده، شرمسار.

دانشنامه عمومی

تاثیرپذیر


فرهنگ فارسی ساره

کنش پذیر


پیشنهاد کاربران

بی کنش، اثرپذیر، کنش پذیر، متأثر، مطیع، پیرو، متبع، بی اثر، بی اراده، بی حس، بی عمل

یا به تعبیری؛
منفعل ≠ فعال

بی کنش، اثرپذیر، کنش پذیر، تابع، مطیع، پیرو، متأثر، بی اثر، بی اراده، تسلیم، بی حس، بی کار ( بی عمل )

کون کشاد، تنبل،

مخالف فعال

بیکار ، بی کنش ، غیرفعال، بی عمل

بی منفعت


معنی مُنفَعِل یعنی بی اراده، بدون اختیار


کلمات دیگر: