کلمه جو
صفحه اصلی

مفخر


مترادف مفخر : سرافراز، مباهی، مفتخر، نازیدن، مایه ناز

فارسی به انگلیسی

honoured, glorified

(object or cause of) glory or honour


مترادف و متضاد

اسم


سرافراز، مباهی، مفتخر


نازیدن


مایه‌ناز


۱. سرافراز، مباهی، مفتخر
۲. نازیدن
۳. مایهناز


فرهنگ فارسی

جای فخرکردن ونازیدن، محل افتخار، آنچه به آن فخرکنند
۱ - ( اسم ) جای نازیدن محل افتخار . ۲ - ( مصدر ) نازیدن . ۳ - آنچه بدان فخر کنند مایه نازیدن : [ بحقیقت که در سخن امروز هر یکی مفخر خراسانند . ] ( نظامی عروضی . چهار مقاله . ۸۵ ) جمع : مفاخر

فرهنگ معین

(مَ خَ ) [ ع . ] (اِ. ) هرچه بدان فخر کنند.

لغت نامه دهخدا

مفخر. [ م َ خ َ ] ( ع اِمص ) مصدر میمی است به معنی فخر و نازیدن به چیزی. ( غیاث ) ( آنندراج ). مأخوذ از تازی ، فخر و نازش. ( ناظم الاطباء ) :
ای تو را بر همه مهان منت
ای تو را بر همه شهان مفخر.
فرخی.
دولت با تو گرفت صحبت دایم
کرده ست از تو همیشه دولت مفخر.
فرخی ( دیوان چ عبدالرسولی ص 130 ).
سببی باید تا فخر توان کرد بدان
رادی و فخر و بزرگی سبب مفخر اوست.
فرخی.
گر سیستان بنازد بر شهرها برازد
زیرا که سیستان را زیبد به خواجه مفخر.
فرخی.
از این پیش بوده ست زاولستان را
به سام یل و رستم زال مفخر.
فرخی.
جوانی ستوده ست مدحت مر او را
بس است و جز این نیستش هیچ مفخر.
ناصرخسرو.
که از فر تو فخر ملک عجم را
بیفزود عز و بزرگی و مفخر.
امیرمعزی ( دیوان چ اقبال ص 377 ).
چون بنگرد اندر سیرش مرد خردمند
عنوان شرف بیند و پیرایه مفخر.
امیرمعزی ( ایضاً ص 327 ).
|| ( اِ ) هرچه بدان فخر کنند و بنازند و مایه ناز و بزرگی. ( ناظم الاطباء ). آنچه بدان بالند ونازند و فخر کنند. آنکه بدو نازند . ج ، مفاخر. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) :
خواجه بزرگ بوعلی آن سید کفات
خواجه بزرگ بوعلی آن مفخر گهر.
فرخی ( دیوان چ عبدالرسولی ص 195 ).
ای صورت علم و تن فضل و دل حکمت
ای فایده مردمی و مفخر مفخر.
ناصرخسرو.
که امام همام خاقانی
مفخر صدهزار خاقان است.
امام مجدالدین خلیل.
امیر غازی محمود سیف دولت و دین
که پادشاه زمین است و مفخر دنیاست.
مسعودسعد.
مفخر و زینت زمانه رشید
که نیارد چنو زمانه دگر.
مسعودسعد.
مدحت صاحب اجل منصور
مفخر آل احمدبن حسن.
مسعودسعد.
جهان از طلعت و از طالعت نازد که جاویدان
یکی شد بر زمین معجز یکی شد بر فلک مفخر.
امیرمعزی ( دیوان چ اقبال ص 388 ).
به حقیقت که در سخن امروز
هر یکی مفخر خراسانند.
نظامی عروضی ( چهارمقاله ص 85 ).
مفخر اول البشر مهدی آخرالزمان
وحی به جانش آمده آیت عدل گستری.
خاقانی.
مفخر خاقانی است مدح تو تا در جهان

مفخر. [ م َ خ َ ] (ع اِمص ) مصدر میمی است به معنی فخر و نازیدن به چیزی . (غیاث ) (آنندراج ). مأخوذ از تازی ، فخر و نازش . (ناظم الاطباء) :
ای تو را بر همه مهان منت
ای تو را بر همه شهان مفخر.

فرخی .


دولت با تو گرفت صحبت دایم
کرده ست از تو همیشه دولت مفخر.

فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 130).


سببی باید تا فخر توان کرد بدان
رادی و فخر و بزرگی سبب مفخر اوست .

فرخی .


گر سیستان بنازد بر شهرها برازد
زیرا که سیستان را زیبد به خواجه مفخر.

فرخی .


از این پیش بوده ست زاولستان را
به سام یل و رستم زال مفخر.

فرخی .


جوانی ستوده ست مدحت مر او را
بس است و جز این نیستش هیچ مفخر.

ناصرخسرو.


که از فر تو فخر ملک عجم را
بیفزود عز و بزرگی و مفخر.

امیرمعزی (دیوان چ اقبال ص 377).


چون بنگرد اندر سیرش مرد خردمند
عنوان شرف بیند و پیرایه ٔ مفخر.

امیرمعزی (ایضاً ص 327).


|| (اِ) هرچه بدان فخر کنند و بنازند و مایه ٔ ناز و بزرگی . (ناظم الاطباء). آنچه بدان بالند ونازند و فخر کنند. آنکه بدو نازند . ج ، مفاخر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
خواجه ٔ بزرگ بوعلی آن سید کفات
خواجه ٔ بزرگ بوعلی آن مفخر گهر.

فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 195).


ای صورت علم و تن فضل و دل حکمت
ای فایده ٔ مردمی و مفخر مفخر.

ناصرخسرو.


که امام همام خاقانی
مفخر صدهزار خاقان است .

امام مجدالدین خلیل .


امیر غازی محمود سیف دولت و دین
که پادشاه زمین است و مفخر دنیاست .

مسعودسعد.


مفخر و زینت زمانه رشید
که نیارد چنو زمانه دگر.

مسعودسعد.


مدحت صاحب اجل منصور
مفخر آل احمدبن حسن .

مسعودسعد.


جهان از طلعت و از طالعت نازد که جاویدان
یکی شد بر زمین معجز یکی شد بر فلک مفخر.

امیرمعزی (دیوان چ اقبال ص 388).


به حقیقت که در سخن امروز
هر یکی مفخر خراسانند.

نظامی عروضی (چهارمقاله ص 85).


مفخر اول البشر مهدی آخرالزمان
وحی به جانش آمده آیت عدل گستری .

خاقانی .


مفخر خاقانی است مدح تو تا در جهان
صبح برد آب ماه میوه پزد ماه آب .

خاقانی .


مفخر اول بشر خوانش که دهر
مهدی آخرزمان می خواندش .

خاقانی .


در خبر است از سید کاینات و مفخر موجودات و رحمت عالمیان و صفوت آدمیان و تتمه ٔ دور زمان محمدمصطفی (ص )... (گلستان ).

فرهنگ عمید

۱. جای فخر کردن و نازیدن، محل افتخار.
۲. آنچه به آن فخر کنند.

پیشنهاد کاربران

مایه فخر


کلمات دیگر: