کلمه جو
صفحه اصلی

اندازه گرفتن

فارسی به انگلیسی

gauge, measure, to measure, to dip

to measure, to dip


to measure


gauge, measure


فارسی به عربی

اجراء , مقیاس

مترادف و متضاد

measure (فعل)
اندازه گرفتن، سنجیدن، در امدن، پیمانه کردن، اندازه نشان دادن، اندازه داشتن، پیمودن

stack up (فعل)
روی هم انباشتن، جمع کردن، اندازه گرفتن

span (فعل)
اندازه گرفتن، وجب کردن، پل بستن، تاق بستن

admeasure (فعل)
تعیین حصه کردن، سهم دادن، تقسیم کردن، اندازه گرفتن

mete (فعل)
سهم دادن، اندازه گرفتن، دادن، پیمودن

gage (فعل)
اندازه گرفتن، شرط بستن، گرو گذاشتن، متعهد شدن

gauge (فعل)
اندازه گرفتن، ازمایش کردن، شرط بستن، گرو گذاشتن، پیمانه کردن

فرهنگ فارسی

(مصدر ) ۱ - مقیاس کردن وزن یا طول و عرض و عمق (ارتفاع ). ۲ - قیاس کردن حدس زدن . ۳ - شمردن حساب کردن .
مقیاس کردن وزن یا طول و عرض و عمق .

فرهنگ معین

( ~. گِ رِ تَ ) (مص ل . ) قیاس گرفتن .

لغت نامه دهخدا

اندازه گرفتن. [ اَ زَ / زِگ ِ رِ ت َ ] ( مص مرکب ) مقیاس کردن وزن یا طول و عرض و عمق ( ارتفاع ). ( فرهنگ فارسی معین ). پیمایش کردن و گز کردن و تعیین طول و عرض و عمق کردن. ( ناظم الاطباء ). پیمودن. سنجیدن. مساحی کردن. مساحت کردن. تقدیر کردن. کیل کردن. کشیدن. ( یادداشت مؤلف ) : وی نخست ببرید و اندازه نگرفت. ( تاریخ بیهقی ). || قیاس کردن. حدس زدن. ( از ناظم الاطباء ). ( فرهنگ فارسی معین ). مقدار و حد چیزی سنجیدن :
یکی کار پیش آمد اکنون شگفت
که از دانش اندازه نتوان گرفت.
فردوسی.
عجب ماند و نیست جای شگفت
کزان برتر اندازه نتوان گرفت.
فردوسی.
بتوران نماندبر و بوم رست
ز تخت من اندازه گیرد نخست.
فردوسی.
همی گفت هر کس که اینت شگفت
کزین هرگز اندازه نتوان گرفت.
فردوسی.
اندازه میگیرد اشیاء را بدانایی و تدبیر. ( تاریخ بیهقی ).
گر از نعلش هلال اندازه گیرد
فلک را حلقه در دروازه گیرد.
نظامی.
چون اندازه زچشم خویش گیرد
بر آهویی صد آهو پیش گیرد.
نظامی.
|| بمجاز، تعبیر کردن :
دلم دوش دیده ست خوابی شگفت
ندانم چه اندازه باید گرفت.
شمسی ( یوسف و زلیخا ).
|| شمردن. حساب کردن. ( از ناظم الاطباء ) ( فرهنگ فارسی معین ). || عبرت گرفتن. پند گرفتن. تجربه گرفتن. ( از یادداشت مؤلف ) :
نخستین ز اغریرث اندازه گیر
که بر دست او کشته شد خیرخیر
برادر ز یک کالبد بود و پشت
چنان پرخرد بی گنه را بکشت.
فردوسی.
دگر منزل اکنون چه بینم شگفت
کزین جادو اندازه باید گرفت.
فردوسی.
ز پرویزت اندازه باید گرفت
چو دفتر بخوانی بمانی شگفت.
فردوسی.
جهان پرشگفت است چون بنگری
ندارد کسی آلت داوری
که جانت شگفت است و تن هم شگفت
نخست از خود اندازه باید گرفت.
فردوسی.
بکشتند هرکس که بد نامدار
همی تاخت با ویژگان شهریار [ اردشیر ]
خروش آمد از پس که از بخت گرم
که رخشنده بادا سر تخت گرم
همی هرکسی گفت اینت شگفت
کزین هرکس اندازه باید گرفت.
فردوسی.
تو از کار کیخسرو اندازه گیر
کهن گشته کار جهان تازه گیر.
فردوسی.

اندازه گرفتن . [ اَ زَ / زِگ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) مقیاس کردن وزن یا طول و عرض و عمق (ارتفاع ). (فرهنگ فارسی معین ). پیمایش کردن و گز کردن و تعیین طول و عرض و عمق کردن . (ناظم الاطباء). پیمودن . سنجیدن . مساحی کردن . مساحت کردن . تقدیر کردن . کیل کردن . کشیدن . (یادداشت مؤلف ) : وی نخست ببرید و اندازه نگرفت . (تاریخ بیهقی ). || قیاس کردن . حدس زدن . (از ناظم الاطباء). (فرهنگ فارسی معین ). مقدار و حد چیزی سنجیدن :
یکی کار پیش آمد اکنون شگفت
که از دانش اندازه نتوان گرفت .

فردوسی .


عجب ماند و نیست جای شگفت
کزان برتر اندازه نتوان گرفت .

فردوسی .


بتوران نماندبر و بوم رست
ز تخت من اندازه گیرد نخست .

فردوسی .


همی گفت هر کس که اینت شگفت
کزین هرگز اندازه نتوان گرفت .

فردوسی .


اندازه میگیرد اشیاء را بدانایی و تدبیر. (تاریخ بیهقی ).
گر از نعلش هلال اندازه گیرد
فلک را حلقه در دروازه گیرد.

نظامی .


چون اندازه زچشم خویش گیرد
بر آهویی صد آهو پیش گیرد.

نظامی .


|| بمجاز، تعبیر کردن :
دلم دوش دیده ست خوابی شگفت
ندانم چه اندازه باید گرفت .

شمسی (یوسف و زلیخا).


|| شمردن . حساب کردن . (از ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). || عبرت گرفتن . پند گرفتن . تجربه گرفتن . (از یادداشت مؤلف ) :
نخستین ز اغریرث اندازه گیر
که بر دست او کشته شد خیرخیر
برادر ز یک کالبد بود و پشت
چنان پرخرد بی گنه را بکشت .

فردوسی .


دگر منزل اکنون چه بینم شگفت
کزین جادو اندازه باید گرفت .

فردوسی .


ز پرویزت اندازه باید گرفت
چو دفتر بخوانی بمانی شگفت .

فردوسی .


جهان پرشگفت است چون بنگری
ندارد کسی آلت داوری
که جانت شگفت است و تن هم شگفت
نخست از خود اندازه باید گرفت .

فردوسی .


بکشتند هرکس که بد نامدار
همی تاخت با ویژگان شهریار [ اردشیر ]
خروش آمد از پس که از بخت گرم
که رخشنده بادا سر تخت گرم
همی هرکسی گفت اینت شگفت
کزین هرکس اندازه باید گرفت .

فردوسی .


تو از کار کیخسرو اندازه گیر
کهن گشته کار جهان تازه گیر.

فردوسی .


ز هر سالخوردی و هر تازه ای
بگیرم بقدر وی اندازه ای .

فغانی (از آنندراج ).


- اندازه اندرگرفتن ؛ اندازه گرفتن :
ازومانده بد شاه توران شگفت
وزان کار اندازه اندرگرفت .

فردوسی .


- اندازه برگرفتن ؛سبر. (تاج المصادر بیهقی ). اندازه گرفتن :
ز پیکارش اندازه ها برگرفت
غمین گشت و زو ماند اندر شگفت .

فردوسی .


بدو ماند کاوس کی در شگفت
ز کردارش اندازه ها برگرفت .

فردوسی .


و رجوع به اندازه شود.

جدول کلمات

قیاس

پیشنهاد کاربران

سنجیدن


کلمات دیگر: