نیکو حال . بسامان . توانگر . مرفه . صاحب جاه و قدرت .
نکو حال
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
نکوحال. [ ن ِ ] ( ص مرکب ) نیکوحال. به سامان. توانگر. مرفه. صاحب جاه و قدرت :
دشمن چو نکوحال شدی گرد تو گردد
زنهارمشو غره بدان چرب زبانیش.
دشمن چو نکوحال شدی گرد تو گردد
زنهارمشو غره بدان چرب زبانیش.
ناصرخسرو.
|| سالم وسرحال. سردماغ. تندرست.کلمات دیگر: