کلمه جو
صفحه اصلی

ساکن


مترادف ساکن : اهل، باشنده، سکنه، ماندگار، متوطن، مستقر، مقیم، آرام، آرمیده، بی جنبش، بی حرکت، راکد، غیرمتحرک، ثابت، مجزوم

برابر پارسی : آرام، ایستاده، باشنده، بی جنبش

فارسی به انگلیسی

resident, dwelling, still, motionless, quiescent


calm, denizen, dweller, resident, occupant, occupier, still, motionless, static, quiescent, passive, immobile, inactive, placid, quiet, inert, immovable, settler, tranquil, inhabitant, put, dwelling

inhabitant, resident


denizen, dweller, passive, immobile, immovable, inactive, resident, still, motionless, occupant, occupier, placid, quiescent, quiet, settler, static, tranquil


فارسی به عربی

التزام , ثابت , خامد , ساکن , شاغل , نزیل , هدوء

عربی به فارسی

بي حرکت


ساکن , اهل , مقيم , زيست کننده در , مستقر


مترادف و متضاد

صفت


اهل، باشنده، سکنه، ماندگار، متوطن، مستقر، مقیم


آرام، آرمیده، بی‌جنبش، بی‌حرکت، راکد


غیرمتحرک


ثابت


مجزوم


resident (اسم)
ساکن

denizen (اسم)
ساکن

inhabitant (اسم)
ساکن، اهل، زیست کننده در

occupant (اسم)
ساکن، اشغال کننده، مستاجر

lodger (اسم)
ساکن، مسافر، مستاجر

habitant (اسم)
ساکن

occupier (اسم)
ساکن، اشغال کننده، متصرف

inmate (اسم)
ساکن، اهل بیت، اهل، زندانی

quiescent (صفت)
ساکن، خاموش

irenic (صفت)
ارام، ساکن، مسالمت امیز، صلح جو

waveless (صفت)
ارام، ساکن، بی موج

inert (صفت)
بی روح، بی جان، ساکن، راکد، فاقد نیروی جنبش، پر نشده

static (صفت)
ساکن، راکد، بی حرکت، ایستاده، ایستا، وابسته به اجسام ساکن

stationary (صفت)
ساکن، بی تغییر، بی حرکت، ایستا، لایتغیر، استاده

motionless (صفت)
ساکن، بی حرکت

calm (صفت)
ساکت، ارام، خاطر جمع، ملایم، ساکن، اسوده

quiet (صفت)
ساکت، دوستانه، فراخ، ارام، بی صدا، ملایم، ساکن، خاموش، اهسته، خموش

still (صفت)
ساکت، ارام، ساکن، راکد، خاموش، بی حرکت

stilly (صفت)
ساکت، ارام، ساکن

resting (صفت)
خوابیده، ساکن، راکد، ایستا

۱. اهل، باشنده، سکنه، ماندگار، متوطن، مستقر، مقیم
۲. آرام، آرمیده، بیجنبش، بیحرکت، راکد
۳. غیرمتحرک
۴. ثابت
۵. مجزوم


فرهنگ فارسی

بی حرکت، بی صدا، آرمیده، آرام، باشنده وجای گرفته
۱ - بی حرکت آرمیده مقابل متحرک . ۲ - باشنده جای گرفته در خانه یا مقامی . ۳ - ساکت خاموش . ۴ - دایم ثابت لایتغیر . ۵ - جسمی که فاصله اش تا نقطه معین همواره ثابت باشد . ۶ - حرف غیر متحرک . یا ابتدا با ساکن ۱ - کلمه را با حرفی غیر متحرک ( حرف صامت که پس از آن حرف مصوت نباشد ) شروع کردن . ۲ - بلامقدمه بی سابقه . ۳ - جمع سکان سکنه ساکنین . ۴ - آرامیده آرام آسوده . ۵ - آهسته .
از اعلام مردان است

فرهنگ معین

(کِ ) [ ع . ] (اِفا. ) ۱ - بی حرکت . ۲ - مقیم ، سکونت داشتن .

لغت نامه دهخدا

ساکن.[ ک ِ ] ( ع ص ) باسکون. بیحرکت. ایستاده. متوقف. ضد متحرک : بر جای ساکن می بود. ( کلیله و دمنه ). || آب ایستاده. ( مهذب الاسماء ). آب آرام. رجوع به ساکن ( بحرالَ... ) و اقیانوس ساکن شود. || بی حرکت. بی صدا. ( در نحو ) حرفی که در او حرکت نباشد. حرفی که ضمه و فتحه و کسره ندارد. مجزوم. || خاموش. || برقرار. استوار. محکم. || آرامیده. ( دهار ). آرمیده. آرام. آسوده. با آرامش خاطر. باطمأنینه. بی ترس :
از من چو خر ز شیر مرم چندین
ساکن سخن شنو که نه سکینم
پس من بزیر پر دو مرغ اندر
ظن چون بری که ساکن بنشینم.
ناصرخسرو.
نشسته ام ز قدم تا سر اندر آتش و آب
توان نشستن ساکن چنین در آتش و آب ؟
مسعودسعد.
هر که ترسد مر ورا ایمن کنند
مرد دل ترسنده را ساکن کنند.
مولوی.
زنهار اگر به دانه خالی نظر کنی
ساکن ، که دام زلف بدان گستریده اند.
سعدی ( بدایع ).
|| باشنده. ( منتهی الارب ). متوطن. مقیم. جای گرفته. ( ناظم الاطباء ). بر جای باشنده. مستقر :
بیک جای ساکن نباشد به جنگ
چنین است آیین پور پشنگ.
فردوسی.
مصطفی ساکن خاک و من و تو در غم خسف
این چه نقل است کز اعیان به خراسان یابم ؟
خاقانی.
این جهان و ساکنانش منتشر
آن جهان و سالکانش مستمر.
مولوی.
زان ساکن کربلا شده ستی کامروز
در مقبره یزید حلوایی نیست.
( ؟ )
|| پری. ( منتهی الارب ). رجوع به ساکنان گردون شود. || آهسته. خلاف بلند :
گر بلندت کسی دهد دشنام
به که ساکن دهد جواب سلام.
سعدی ( مفردات ).
|| آسوده. تسکین یافته. بی رنج :
خلق به رنج است و من از فرّ او
هم به دل و هم به جسد ساکنم.
ناصرخسرو.
رجوع به ساکن شدن و ساکن کردن شود.
|| دائم. ( منتهی الارب ). ثابت. لایتغیّر. مستمر :
ناقص محتاج را کمال که بخشد
جز گهر بی نیاز ساکن کامل ؟
ناصرخسرو ( دیوان ص 243 ).
- ابتداء به ساکن ؛ شروع به حرفی غیرمتحرک : ابتداء به ساکن محال است. در تداول عوام ، یعنی بلامقدمه. بی سابقه. بی آمادگی.
- اقیانوس ساکن ؛ اقیانوس کبیر. اقیانوس آرام.
- حرف ساکن ؛ حرفی که حرکت ندارد.

ساکن . [ ک ِ ] (اِخ ) (بحرالَ ...) اقیانوس ساکن . اقیانوس کبیر. اقیانوس آرام . بحرالهاوی . دریایی است میان دو قاره ٔ امریکا و آسیا. رجوع به اقیانوس کبیر شود.


ساکن . [ ک ِ ] (اِخ ) از اعلام مردان است و احمدبن محمدبن ساکن زنجانی ومحمدبن عبداﷲ ساکن از محدثانند. (از منتهی الارب ).


ساکن . [ ک ِ ] (اِخ ) دهی است . (منتهی الارب ) (آنندراج ).


ساکن . [ ک ِ ] (اِخ ) وادیی است نزدیک طائف . (منتهی الارب ) (آنندراج ).


ساکن .[ ک ِ ] (ع ص ) باسکون . بیحرکت . ایستاده . متوقف . ضد متحرک : بر جای ساکن می بود. (کلیله و دمنه ). || آب ایستاده . (مهذب الاسماء). آب آرام . رجوع به ساکن (بحرالَ ...) و اقیانوس ساکن شود. || بی حرکت . بی صدا. (در نحو) حرفی که در او حرکت نباشد. حرفی که ضمه و فتحه و کسره ندارد. مجزوم . || خاموش . || برقرار. استوار. محکم . || آرامیده . (دهار). آرمیده . آرام . آسوده . با آرامش خاطر. باطمأنینه . بی ترس :
از من چو خر ز شیر مرم چندین
ساکن سخن شنو که نه سکینم
پس من بزیر پر دو مرغ اندر
ظن چون بری که ساکن بنشینم .

ناصرخسرو.


نشسته ام ز قدم تا سر اندر آتش و آب
توان نشستن ساکن چنین در آتش و آب ؟

مسعودسعد.


هر که ترسد مر ورا ایمن کنند
مرد دل ترسنده را ساکن کنند.

مولوی .


زنهار اگر به دانه ٔ خالی نظر کنی
ساکن ، که دام زلف بدان گستریده اند.

سعدی (بدایع).


|| باشنده . (منتهی الارب ). متوطن . مقیم . جای گرفته . (ناظم الاطباء). بر جای باشنده . مستقر :
بیک جای ساکن نباشد به جنگ
چنین است آیین پور پشنگ .

فردوسی .


مصطفی ساکن خاک و من و تو در غم خسف
این چه نقل است کز اعیان به خراسان یابم ؟

خاقانی .


این جهان و ساکنانش منتشر
آن جهان و سالکانش مستمر.

مولوی .


زان ساکن کربلا شده ستی کامروز
در مقبره ٔ یزید حلوایی نیست .

(؟)


|| پری . (منتهی الارب ). رجوع به ساکنان گردون شود. || آهسته . خلاف بلند :
گر بلندت کسی دهد دشنام
به که ساکن دهد جواب سلام .

سعدی (مفردات ).


|| آسوده . تسکین یافته . بی رنج :
خلق به رنج است و من از فرّ او
هم به دل و هم به جسد ساکنم .

ناصرخسرو.


رجوع به ساکن شدن و ساکن کردن شود.
|| دائم . (منتهی الارب ). ثابت . لایتغیّر. مستمر :
ناقص محتاج را کمال که بخشد
جز گهر بی نیاز ساکن کامل ؟

ناصرخسرو (دیوان ص 243).


- ابتداء به ساکن ؛ شروع به حرفی غیرمتحرک : ابتداء به ساکن محال است . در تداول عوام ، یعنی بلامقدمه . بی سابقه . بی آمادگی .
- اقیانوس ساکن ؛ اقیانوس کبیر. اقیانوس آرام .
- حرف ساکن ؛ حرفی که حرکت ندارد.
- ساکن بودن ؛ متوطن بودن .
- ساکن رگ ؛ ورید. عِرق ساکن .
- ساکن شدن درد ؛ تسکین یافتن آن . برطرف شدن درد. رفع درد.
- ساکن کردن ؛ تسکین دادن . رجوع به ذیل هر یک از ترکیبات فوق شود.

فرهنگ عمید

۱.بی حرکت.
۲. بی صدا، آرمیده، آرام.
۳. باشنده و جای گرفته در خانه یا مقامی.
۴. (ادبی ) ویژگی حرف غیرمتحرک.

جدول کلمات

بی حرکت, بیحرکت

پیشنهاد کاربران

مُقیم، شهروند!

باشنده

بی تحرک

ایستا

ساکن از مسکن قالب زده شده. و مسکن هم از مانیشن پهلوی یا همون نشیمن . در گویش های کردی به گونه دیرین منیشم منیشی. . . . . هست . در انگلیسیmason . Masonry به معنی سازه و بنا و در فرانسوی maison مزون به معنی خانه هست پس این واژه هندو اروپایی است. . .

در زبان عربی "حرفی" که هیچ حرکتی نداشته باشد . یعنی
نه ضمه داره . ( مضموم نیست . ) - نه فتحه داره . ( مفتوح
نیست . ) و نه کسره داره . ( مکسور نیست . ) را حرف ساکن
می نامند . مثلا در کلمه ی "مطبخ"حرف ط، حرف خ . ساکن
هستند .

inert
ساکن
بی تحرک
بی حرکت

The inert figure of a man could be seen lying in the front of the car
هیکل یه آدم ساکن درازکشیده جلو ( چرخ ) اون ماشین دیده میشد

ریشه ی واژه #ساکن در عربی ✅

از ساخینماق یا بهتر است بگوییم از ساکینماک ترکی به معنی اجتناب کردن ، محتاط بودن است. ♦️

ساکن شدن ، متوقف شدن ( تفسیری از ساکینماق ترکی )

وارد شده به عربی به صورت سه حرف یعنی به صورت وزن در عربی

#سکونت #ساکن #تسکین #مسکونی #مسکن #مساکن #اسکان
تمام این واژه ها از ساکینماک ترکی مشتق شده است و وزن گرفته است.

ساخینماق هم از سوخماق است. ( بند کردن به تفسیری از متوقف کردن با پسوند *ن* که خود بر خود دلالت میکند. )

آرما =از آرمیدن ( مانندِ دانا، از دانستن )


کلمات دیگر: