مترادف زبر : بالا، فوق، کسره | خشن، درشت، زمخت، ضخیم، ناصاف
متضاد زبر : پایین، زیر | لین، نرم
coarse, rough
upper part, top
the vowel-sign
bristly, coarse, grainy, granular, gritty, gross, sur-, up , prickly, rough, shaggy, splintery, super-, supra-, thick
بالا، فوق، کسره ≠ پایین، زیر
خشن، درشت، زمخت، ضخیم، ناصاف ≠ لین، نرم
(زِ) (ص .) خشن ، درشت .
(زُ بُ) [ ع . ] (اِ.) ج . زبور.
(زَ یا زِ بَ) 1 - (حراض .) بالا، فوق . 2 - (اِ.) حرکت فتحه ( - ).
زبر. [ زَ ] (اِخ ) جد عبداﷲبن علاء. از تبع تابعین است . (منتهی الارب ). جد ابوزبرعبداﷲبن علأبن زبربن عطاریف الربعی العبدی الدمشقی از تبع تابعین . (تاج العروس ). رجوع به انساب سمعانی ذیل زبری و زبری در این لغت نامه شود.
زبر. [ زَ ] (اِخ ) جد قاضی ابومحمدعبداﷲبن احمد...بن عبدالرحمن بن زبر زبری . (تاج العروس ). رجوع به انساب سمعانی و زبری در این لغت نامه شود .
زبر. [ زِ ] (ع اِ) نبشته . ج ، زُبور. (منتهی الارب ) (المنجد). || مکتوب . ج ، زبور، مانند قدر و قدور از این معنی است زبور در این آیت از قرآن ، «و آتینا داود زبورا» بر طبق قرائت زبور بضم زاء. و در حدیث است از ابوبکر که در بیماری خویش دوات و مزبری خواست و نام خلیفه ٔ پس از خویش را در آن نوشت . مزبر در این حدیث بمعنی قلم است که با آن کتابت میشود. (تاج العروس ). مکتوب . مزبور. ج ، زُبور. (محیطالمحیط). || عقل . گویند: «ما له زبر» یعنی عقل ندارد. (از المنجد). || سخت . (مهذب الاسماء) (المنجد). || قوی . (نهایة اللغة ابن اثیر) (لسان العرب ).
(تاج العروس ).
(تاج العروس ).
زبر. [ زَ / زِ ] (ع اِ) عقل . (المنجد). رجوع به زَبر و زِبر شود. || قوی و شدید از مردان . (نهایة اللغه ) (لسان العرب ). رجوع به زَبر شود. || کتاب ، رجوع به زَبر و زِبر شود.
زبر. [ زَ ب َ ] (ع اِ) همه : اخذه بزبره ؛ یعنی گرفت او را همه . (از منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (تاج العروس ) (متن اللغه )(محیط المحیط). اخذه بزبره ؛ ای باسره . (البستان ).
- زبر الجبل ؛ برآمدگی در طرف بالای کوه . حید. (تاج العروس ). و رجوع به حید شود.
(شاهنامه چ بروخیم ج 7 ص 2870).
زبر. [ زَ ب ُ] (ع اِ) گورخر. حیوانی شبیه به خر که پیکرش دارای خطوط سیاه و زرد است . (الموسوعة العربیه ) (قاموس عثمانی ). رجوع به زرد خر و گورخر در این لغت نامه شود.
فردوسی .
فردوسی .
فردوسی .
فرخی .
منوچهری .
ناصرخسرو.
ناصرخسرو.
مسعودسعد.
مسعودسعد.
مسعودسعد.
خاقانی .
خاقانی .
خاقانی .
نظامی .
سوزنی .
سوزنی .
سوزنی .
ناصرخسرو.
مسعودسعد.
سنائی .
خاقانی .
خاقانی .
نظامی .
سعدی (بوستان ).
مسعودسعد.
زبر. [ زِ ] (ص )چیزی که در لمس با جزئی از بدن خشن احساس شود مثل پارچه ٔ زبر و چوب زبر و سنگ زبر. (ناظم الاطباء). دستی زبر. آردی زبر : سعد بووقاص با مرد انصاری خمر خوردند. پیش از تحریم خمر اما انصاری استخوان زبر گوسفند بر سعد ابووقاص زد و سر و روی او بشکست . (تفسیر ابوالفتوح ج 2 ص 219). || چابک و تنهابصورت ترکیب شده با زرنگ «زبر و زرنگ » استعمال میشود مثال : فلان آدم زبرو زرنگی است . (از فرهنگ نظام ).
زبر. [ زِ ب ِرر ] (ع ص ) نیک قوی و توانا. (منتهی الارب ). قوی و شدید از مردان . (متن اللغه ) (اقرب الموارد) (تاج العروس ). و بدین معنی است در شعر ابومحمد فقعسی : «اکون ثم اسدا زبراً. (لسان العرب ) (تاج العروس ) (اقرب الموارد). قوی و شدید. (محیط المحیط). قوی . (کشف اللغات ). || شدید الرأی . صاحب رأی استوار. (متن اللغه ).
زبر. [ زُ ] (ع ص ) ج ِ زبراء (مؤنث ازبر). (اقرب الموارد). رجوع به زبراء و ازبرشود. || ج ِ زبره [ زُ رَ ] برخلاف قیاس . ج ِ قیاسی آن زبر [ زُ ب َ ] . (از متن اللغه ).یکی از وجوه قرائت در آیه ٔ: «فتقطعوا امرهم بینهم زبرا» زبر با سکون باء است . همچنانکه در عُنُق ، عِنق گویند تخفیف را. (لسان العرب ). || لغتی است در زب بمعنی ذَکِر. (از دزی ج 1 ص 579). صاحب محیط المحیط زَبر بمعنی ذکر را جزء لغات مولدین آورده و زُبر را بدین معنی ضبط نکرده است . رجوع به زَبر شود.
زبر. [ زُ ب َ ] (اِخ ) ابن وهب بن وثاق بن وهب بن سعدبن شطن بن مالک بن لوی بن الحرث بن سامةبن لوی . سرسلسله ٔ بطن زبر از بنوسامة (از بطون بنی لوی ). و جد ابراهیم بن عبداﷲ زبری راوی . رجوع به تاج العروس و انساب سمعانی و لباب الانساب و زُبَری ّ و ماده ٔ فوق شود.
زبر. [ زُ ب َ ] (اِخ ) بطنی است از بنوسامةبن لوی که به نام یکی از رجال این بطن خوانده شده و او زبربن وهب بن وثاق ... بن سامةبن لوی است . (تاج العروس ). رجوع به انساب سمعانی برگ 270 و لباب الانساب و زبربن وهب و زُبَری ّ شود.
(تاج العروس ).
زبر. [ زُ ب ُ / ب َ ] (ع اِ) ج ِ زبرة. (مجمع البحرین ). رجوع به زُبُر و زُبَر شود. || جمع زبور. رجوع به زُبُر و زُبُر شود.
زبر.[ زُ ب َ ] (ع اِ) ج ِ زُبرَة. (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). جمع قیاسی زبره . زُبَر است و زُبُر برخلاف قیاس جمع زبره آمده است . (از متن اللغه تألیف احمدرضا). ج ِ زبره ... زبرالحدید. پاره های آهن است . در آیه ٔ «آتونی زبرالحدید». (قرآن 96/18) (از لسان العرب ).
درشت؛ خشن؛ ناهموار.
۱. فتحه؛ حرکت فتحه؛ علامتی به این شکل«ـََ» که بالای حروف میگذارند.
۲. [قدیمی] بالا؛ فوق: ◻︎ زبرین چرخ فلک زیر کمینهمت توست / نه عجب گر تو به قدر از همه عالم زبری (فرخی: ۳۹۹).
تکیه ای: zewr
طاری: zevr
طامه ای: zevr
طرقی: zewr
کشه ای: zewr
نطنزی: zevr
۱قوی – نیرومند ۲فرز – چالاک
برف و سرمای شدید هوای سرد
۱ناهموار ۲درشت
۱بالا ۲حرکت فتحه
از نام های سگ