کلمه جو
صفحه اصلی

سایر


مترادف سایر : دگر، دیگر، غیر ، روان، ساری، سیرکننده، باقی، بقیه، جمیع، همه، رایج، متداول، جاری

متضاد سایر : همان، همین

برابر پارسی : دیگر، روان، رونده

فارسی به انگلیسی

rest, remainder


فرهنگ اسم ها

اسم: سایر (پسر) (عربی)
معنی: سیرکننده، رونده

مترادف و متضاد

traveler (اسم)
سالک، غریب، سیار، سایر، سیاح، مسافر، عابر، رهنورد، پی سپار رهنورد، پی سپار

traveller (اسم)
سیار، سایر، رهنورد، پی سپار رهنورد، پی سپار

other (صفت)
غیر، مغایر، دیگر، دیگری، سایر، متفاوت، جز این

another (صفت)
غیر، دیگر، دیگری، جدا، سایر

going (صفت)
سایر، موجود، رایج، جاری

moving (صفت)
محرک، متحرک، سیار، سایر

اسم ≠ همان، همین


دگر، دیگر، غیر ≠ روان، ساری، سیرکننده


۱. دگر، دیگر، غیر ≠ همان، همین
۲. روان، ساری، سیرکننده
۳. باقی، بقیه، جمیع، همه
۴. رایج، متداول، جاری


فرهنگ فارسی

سائر، سایر، سیرکننده، رونده، جاری، روان، داستان
۱ - سر کننده رونده . ۲ - جاری روان ۳ - همه جمیع . ۴ - باقی چیزی باقی مردم دیگر : شاگردان حروفچین پنج نفر عمله طبع ده نفر ... سایر هفت نفر . جمع سایرین . توضیح بعضی پندارند که سایر ( سائر ) در عربی به معنی همه و جمیع است و بمعنی بقیه نیامده . این قول اشتباه است : [[ السائر الباقی . ]]
دهی است از دهستان کوهسارات بخش مینودشت شهرستان گرگان

۱ - سر کننده رونده . ۲ - جاری روان ۳ - همه جمیع . ۴ - باقی چیزی باقی مردم دیگر : شاگردان حروفچین پنج نفر عمله طبع ده نفر ... سایر هفت نفر . جمع سایرین . توضیح بعضی پندارند که سایر ( سائر ) در عربی به معنی همه و جمیع است و بمعنی بقیه نیامده . این قول اشتباه است : [[ السائر الباقی . ]]
ناحیه ایست از نواحی مدینه

فرهنگ معین

(یِ ) [ ع . سائره ] (اِفا. ) ۱ - سیر کننده . ۲ - جاری ، روان . ۳ - همه . ۴ - بقیة چیزی . ۵ - مشهور.

لغت نامه دهخدا

سایر. [ ی ِ ] (اِ) در هندوستان زری که از مکانها و دکانها و کشتیها و مانند آن گیرند و آن را سایر جهات نیز گویند. (آنندراج از فرهنگ فرنگ ).


سایر. [ ی ِ ] (ع ص ) رجوع به سائر شود.


سائر. [ ءِ ] ( ع ص ) رونده. روان. جاری. سیرکننده. سایر :
نه هیچ ساکن و جنبان در او مگر انجم
نه هیچ طائر و سائر در او مگر صرصر.
( سندبادنامه ص 255 ).
لفظ چون وکر است و معنی طائر است
جسم جوی و روح آب سائر است.
( مثنوی ).
|| داستان شده. مشهور.
- ذکر سائر ؛ شهرت. صیت. نام سائر : آنگاه نفس خویش را میان چهار کار مخیر گردانید... وفور مال و ذکر سائر. ( کلیله و دمنه ). و طایفه ای از مشاهیر ایشان که هر یک علمی وافرو ذکری سائر داشتند بمنزلت ساکنان خانه و بطانه مجلس بودند. ( کلیله و دمنه ). و ذکر آن در آفاق و اقطار عالم سائر و مبسوط گشت. ( کلیله و دمنه ). ذکراین فتح بزرگوار در جهان سائر گشت. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 295 ).
- مثل سائر ؛ داستان رونده بر افواه ، زبان زد :
بنسبت چون فلک قدر تو عالی
بهمت چون مثل ذکر تو سائر.
ادیب صابر.
سائر است این مثل که مستسقی
نکند رود دجله سیرابش.
سعدی ( بدایع ).
- نام سائر ؛ ذکرسائر :
نامی تری ز صاحب عباد در جهان
سائر چو نام صاحب عباد نام تست.
سوزنی.
|| دیگر. دگر. علیحده : بدان وقت که ضیاع میداشت در روزگار سلطان محمود و چه در سایر اوقات... برامیر مسعود عرضه کردند. ( تاریخ بیهقی ).
- سائر ناس ؛ دیگر مردمان.
|| ( اِ ) باقی. ( جوهری ). باقی از شی ٔ. ( قطر المحیط ) ( اقرب الموارد ). || همه. تمام. جمیع. ( جوهری ). سائر ناس ؛ همه مردم ، تمامت مردم : سائر حکما از تأویل این فروماندند مگر درویشی که بجای آورد. ( گلستان ). تا شبی آتش در انبار هیزمش افتاد و سائر املاکش بسوخت. ( گلستان ). غلامان را در این هیچ گناهی نیست چه سائر بندگان و خدمتکاران به انعام و بخشش خداوندی خشنودند. ( گلستان ).

سائر. [ ءِ ] ( اِخ ) ناحیه ای است از نواحی مدینه. ( معجم البلدان ).

سائر. [ ءِ ] (اِخ ) ناحیه ای است از نواحی مدینه . (معجم البلدان ).


سائر. [ ءِ ] (ع ص ) رونده . روان . جاری . سیرکننده . سایر :
نه هیچ ساکن و جنبان در او مگر انجم
نه هیچ طائر و سائر در او مگر صرصر.

(سندبادنامه ص 255).


لفظ چون وکر است و معنی طائر است
جسم جوی و روح آب سائر است .

(مثنوی ).


|| داستان شده . مشهور.
- ذکر سائر ؛ شهرت . صیت . نام سائر : آنگاه نفس خویش را میان چهار کار مخیر گردانید... وفور مال و ذکر سائر. (کلیله و دمنه ). و طایفه ای از مشاهیر ایشان که هر یک علمی وافرو ذکری سائر داشتند بمنزلت ساکنان خانه و بطانه ٔ مجلس بودند. (کلیله و دمنه ). و ذکر آن در آفاق و اقطار عالم سائر و مبسوط گشت . (کلیله و دمنه ). ذکراین فتح بزرگوار در جهان سائر گشت . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 295).
- مثل سائر ؛ داستان رونده بر افواه ، زبان زد :
بنسبت چون فلک قدر تو عالی
بهمت چون مثل ذکر تو سائر.

ادیب صابر.


سائر است این مثل که مستسقی
نکند رود دجله سیرابش .

سعدی (بدایع).


- نام سائر ؛ ذکرسائر :
نامی تری ز صاحب عباد در جهان
سائر چو نام صاحب عباد نام تست .

سوزنی .


|| دیگر. دگر. علیحده : بدان وقت که ضیاع میداشت در روزگار سلطان محمود و چه در سایر اوقات ... برامیر مسعود عرضه کردند. (تاریخ بیهقی ).
- سائر ناس ؛ دیگر مردمان .
|| (اِ) باقی . (جوهری ). باقی از شی ٔ. (قطر المحیط) (اقرب الموارد). || همه . تمام . جمیع. (جوهری ). سائر ناس ؛ همه ٔ مردم ، تمامت مردم : سائر حکما از تأویل این فروماندند مگر درویشی که بجای آورد. (گلستان ). تا شبی آتش در انبار هیزمش افتاد و سائر املاکش بسوخت . (گلستان ). غلامان را در این هیچ گناهی نیست چه سائر بندگان و خدمتکاران به انعام و بخشش خداوندی خشنودند. (گلستان ).

سایر. [ ی ِ ] ( ع ص ) رجوع به سائر شود.

سایر. [ ی ِ ] ( اِ ) در هندوستان زری که از مکانها و دکانها و کشتیها و مانند آن گیرند و آن را سایر جهات نیز گویند. ( آنندراج از فرهنگ فرنگ ).

سایر. [ ی ِ ] ( اِخ ) دهی است از دهستان کوهسارات بخش مینودشت شهرستان گرگان واقع در 31 هزارگزی جنوب خاوری مینودشت. هوای آن سرد و دارای 214 تن سکنه است. آب آنجا از چشمه سار تأمین میشود. محصول آن غلات ، ابریشم و شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی زنان بافتن پارچه های ابریشمی و چادرشب. زیارتگاهی دارد و راه آن مالرو است. ( از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3 ).

سایر. [ ی ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان کوهسارات بخش مینودشت شهرستان گرگان واقع در 31 هزارگزی جنوب خاوری مینودشت . هوای آن سرد و دارای 214 تن سکنه است . آب آنجا از چشمه سار تأمین میشود. محصول آن غلات ، ابریشم و شغل اهالی زراعت و گله داری . صنایع دستی زنان بافتن پارچه های ابریشمی و چادرشب . زیارتگاهی دارد و راه آن مالرو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).


فرهنگ عمید

۱. باقی چیزی، باقی مردم.
۲. دیگر.
۳. [قدیمی] سیرکننده، رونده.
۴. [قدیمی] جاری، روان.
۵. [قدیمی، مجاز] داستان شده و مشهور میان مردم.
۶. [قدیمی] همه، جمیع.

دانشنامه عمومی

سایر می تواند به موارد زیر اشاره کند:
تام سایر، شخصیت داستانی

جدول کلمات

دیگر

پیشنهاد کاربران

دیگر . . . . غیر . . .


کلمات دیگر: