کلمه جو
صفحه اصلی

زدودن


مترادف زدودن : ستردن، پاک کردن، محو کردن، جلادادن، صیقل دادن، ازاله، زدایش، محو

فارسی به انگلیسی

blot, clear, efface, elision, erase, expunge, purge, rub, sanitize, sweep, to rub off, to file away, to furbish

to rub off, to file away, to furbish


blot, clear, efface, elision, erase, expunge, purge, rub, sanitize, sweep


فارسی به عربی

تفتیش , مسحة , نظیف , ورطة

مترادف و متضاد

۱. ستردن
۲. پاک کردن، محو کردن
۳. جلادادن، صیقلدادن
۴. ازاله، زدایش، محو


پاک کردن، محو کردن


جلادادن، صیقل‌دادن


ازاله، زدایش، محو


effacement (اسم)
محو، زدودن

clean (فعل)
پاک کردن، تمیز کردن، تصفیه کردن، درست کردن، زدودن، منزه کردن، تنظیف کردن

scrape (فعل)
پاک کردن، زدودن، تراشیدن، خراشیدن، پنجول زدن، ستردن، خاراندن، خراشاندن، خست کردن، با ناخن و جنگال خراشیدن

clear (فعل)
تمیز کردن، تبرئه کردن، ترخیص کردن، زدودن، روشن کردن، توضیح دادن، واضح کردن، صاف کردن، خار چیدن

purge (فعل)
پاک کردن، تصفیه کردن، تبرئه کردن، خالی کردن، زدودن، تطهیر کردن، تهی کردن، پاکسازی کردن، تنقیه کردن

eliminate (فعل)
خرد کردن، برطرف کردن، محو کردن، رفع کردن، زدودن، بیرون کردن، حذف کردن، منتفی کردن

obliterate (فعل)
پاک کردن، سربه سر کردن، محو کردن، زدودن، ستردن، معدوم کردن، ناپدید ساختن

wipe out (فعل)
محو کردن، زدودن

scour (فعل)
جستجو کردن، زدودن، پرداخت کردن، تکاپو کردن، تطهیر کردن، شستن، صیقلی کردن، صابون زدن

blot out (فعل)
محو کردن، زدودن

sweep (فعل)
رفتن، زدودن، جاروب کردن، روبیدن، روفتن، بسرعت گذشتن از، از این سو بان سو حرکت دادن

swab (فعل)
زدودن، پیچیدن، گرد و خاک گرفتن، با کهنه آب چیزی را کشیدن

scurf (فعل)
زدودن، سفیدک زدن، با شوره پوشاندن

deterge (فعل)
پاک کردن، زدودن، شستن

efface (فعل)
پاک کردن، محو کردن، زدودن، ستردن، خود را تحت الشعاع قرار دادن

shuck (فعل)
زدودن

remove (فعل)
دور کردن، بردن، برطرف کردن، حمل کردن، رفع کردن، زدودن، برداشتن، عزل کردن، بلند کردن، برچیدن، برداشت کردن، از جا برداشتن

wipe (فعل)
از میان بردن، پاک کردن، زدودن، خشک کردن، بوسیله مالش پاک کردن

فرهنگ فارسی

پاک کردن، پاکیزه ساختن، جلاداده، پاک شده
( مصدر ) ( زدود زداید خواهد زدود بزدای زداینده زدوده ) ۱ - پاک کردن پاکیزه کردن . ۲ - برطرف کننده زنگ ( آینه شمشیر و مانند آن ) صیقل دادن . ۳ - محو کردن غم و اندوه از دل .
بمعنی ازاله کردن و پاک ساختن باشد عموما چنان که دل را از غم و آیینه و شمشیر و امثال آن را از زنگ و اعضای را از چرک و ملک را از فتنه

فرهنگ معین

(زُ دَ ) (مص م . ) ۱ - پاک کردن . ۲ - صیقل دادن .

لغت نامه دهخدا

زدودن . [ زِ / زُ دو دَ ] (مص ) بمعنی ازاله کردن و پاک ساختن باشد عموماً، چنانکه دل را از غم و آئینه و شمشیر و امثال آن را از زنگ و اعضاء را از چرک و ملک را از فتنه . (برهان ) (از ناظم الاطباء). زنگ از چیزی دور کردن و صاف و روشن کردن آئینه و تیغ و غیره ... در برهان و جهانگیری به کسر اول و ضم ثانی و در سراج اللغات بکسر اول و ضم اول هر دو صحیح گفته . (غیاث اللغات ) (از آنندراج ). زداییدن . پاک کردن . پاکیزه کردن . برطرف کردن زنگ آئینه و شمشیر و مانند آن . صیقل دادن . محو کردن غم و اندوه از دل . (فرهنگ فارسی معین ). (از: «ز« »دو» + «دن »، پسوند مصدری )، پارسی باستان «اوزداوئیتی » ، هندی باستان ریشه ٔ «ذاو» (مالیدن ، پاک کردن ). (حاشیه ٔ برهان چ معین ). زایل کردن . ستردن . محو کردن . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
گر کند یارئی مرا به غم عشق آن صنم
بتواند زدود زین دل غمخواره زنگ غم .

رودکی (از احوال و اشعارج 3 ص 1063).


ای زدوده سایه ٔ تو ز آینه ٔ فرهنگ رنگ
بر خرد سرهنگ و فخر عالم از فرهنگ و هنگ .

کسائی (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 282).


بدو گفت جان را زدودن ز چیست
هنرهای تن را ستودن ز چیست ؟

فردوسی .


خردمند بزدود آهن چو آب
فرستاد بازش هم اندر شتاب
زدودش به دارو کز آن پس زنم
نگردد بزودی سیاه و دژم .

فردوسی .


ترا گفتم از دانش آسمان
زدایم دلت گر شود بدگمان .

فردوسی .


بیادکردش بتوان زدود از دل غم
بمصقله بتوان برد ز آینه زنگار.

فرخی .


چو دل به خدمت او دادی و تو را پذرفت
ز خدمت دگران دل چو آینه بزدای .

فرخی .


آنکه دو دست راد او بزدود
ز آینه ٔ رادی و بزرگی زنگ .

فرخی .


ای بار خدای همه احرار زمانه
کز دل بزداید لطفت بار زمانه .

منوچهری .


زنگ همه مشرق به سیاست بزدودی
زنگ همه مغرب به سیاست بزدائی .

منوچهری .


یکی دختر که چون آمد ز مادر
شب دیجور را بزدود چون خور.

(ویس و رامین ).


بسا عشقا، که نادیدن ، زدوده ست
چنان کز اصل گوئی خود نبوده ست .

(ویس و رامین ).


مکن بد که تا بد نباید زدود
مدر و مدوز و تو را رشته سود.

اسدی .


بناچار برجست و کرد آب گرم
بشستن سر و موی فرزند نرم
به آهستگی دست و پایش زدود
بر اندام او دست نرمک بسود.

شمسی (یوسف و زلیخا).


هرکه رغبت کنددر این معنی
دل بباید که پاک بزداید.

ناصرخسرو.


بر دل و جان تو نور عقل بتابد
چون تو ز دل زنگ جهل را بزدائی .

ناصرخسرو.


جز که حسد را همی ندانی و ترسم
زنگ جهالت ز جانت چون بزدائی .

ناصرخسرو.


رو کآینه ٔ بخت تو نزداید کس
روزیت نکاهد و نیفزاید کس .

مسعودسعد.


زنگ ظلمت به صیقل خورشید
همچو آئینه پاک بزدایند.

مسعودسعد.


قوت آب زداینده است ، ریش را بزدایدو پاک کند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
خودها را گشاده گشت غلاف
تیغها را زدوده شد زنگار.

مسعودسعد.


مزدای زنگ خون ستمکاره را ز تیغ
خود تیغ تست صیقل زنگ ستم زدای .

سوزنی .


بلی از پی چار منزل گرفتن
به از فقر سرمازدائی نبینم .

خاقانی .


خوی پیشانی و کف در دهنم بس خطر است
به گلاب این خوی و کف چند زدائید همه .

خاقانی .


زنگ از دو سیه سفید بزدای
هندوی ز چار طبع بگشای .

نظامی .


سیه موئی ، جوان را غم زداید
که در چشم سیاهان غم نیاید.

نظامی .


به ره بر یکی دختر خانه بود
به معجر غبار از پدر می زدود.

سعدی (بوستان ).


این لطافت که تو داری همه دلها بفریبی
وین حلاوت که تو داری همه غمها بزدائی .

سعدی .


اگر چنانچه بپرسی ز چرخ آینه گون
که زنگ حادثه ز آئینه ٔ رخت که زدود.

امامی هروی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).


آهن ارچه تیره و بی نور بود
صیقلی آن تیرگی او زدود.

مولوی .


رجوع به زدوده شود.

زدودن. [ زِ / زُ دو دَ ] ( مص ) بمعنی ازاله کردن و پاک ساختن باشد عموماً، چنانکه دل را از غم و آئینه و شمشیر و امثال آن را از زنگ و اعضاء را از چرک و ملک را از فتنه. ( برهان ) ( از ناظم الاطباء ). زنگ از چیزی دور کردن و صاف و روشن کردن آئینه و تیغ و غیره... در برهان و جهانگیری به کسر اول و ضم ثانی و در سراج اللغات بکسر اول و ضم اول هر دو صحیح گفته. ( غیاث اللغات ) ( از آنندراج ). زداییدن. پاک کردن. پاکیزه کردن. برطرف کردن زنگ آئینه و شمشیر و مانند آن. صیقل دادن. محو کردن غم و اندوه از دل. ( فرهنگ فارسی معین ). ( از: «ز« »دو» + «دن »، پسوند مصدری )، پارسی باستان «اوزداوئیتی » ، هندی باستان ریشه «ذاو» ( مالیدن ، پاک کردن ). ( حاشیه برهان چ معین ). زایل کردن. ستردن. محو کردن. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) :
گر کند یارئی مرا به غم عشق آن صنم
بتواند زدود زین دل غمخواره زنگ غم.
رودکی ( از احوال و اشعارج 3 ص 1063 ).
ای زدوده سایه تو ز آینه فرهنگ رنگ
بر خرد سرهنگ و فخر عالم از فرهنگ و هنگ.
کسائی ( از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 282 ).
بدو گفت جان را زدودن ز چیست
هنرهای تن را ستودن ز چیست ؟
فردوسی.
خردمند بزدود آهن چو آب
فرستاد بازش هم اندر شتاب
زدودش به دارو کز آن پس زنم
نگردد بزودی سیاه و دژم.
فردوسی.
ترا گفتم از دانش آسمان
زدایم دلت گر شود بدگمان.
فردوسی.
بیادکردش بتوان زدود از دل غم
بمصقله بتوان برد ز آینه زنگار.
فرخی.
چو دل به خدمت او دادی و تو را پذرفت
ز خدمت دگران دل چو آینه بزدای.
فرخی.
آنکه دو دست راد او بزدود
ز آینه رادی و بزرگی زنگ.
فرخی.
ای بار خدای همه احرار زمانه
کز دل بزداید لطفت بار زمانه.
منوچهری.
زنگ همه مشرق به سیاست بزدودی
زنگ همه مغرب به سیاست بزدائی.
منوچهری.
یکی دختر که چون آمد ز مادر
شب دیجور را بزدود چون خور.
( ویس و رامین ).
بسا عشقا، که نادیدن ، زدوده ست
چنان کز اصل گوئی خود نبوده ست.
( ویس و رامین ).
مکن بد که تا بد نباید زدود
مدر و مدوز و تو را رشته سود.
اسدی.

فرهنگ عمید

۱. پاک کردن، پاکیزه ساختن، زداییدن.
۲. پاک کردن زنگ از فلز.

جدول کلمات

جلا

پیشنهاد کاربران

sweep

E. g. you must sweep such memories from your mind
بایستی چنین یادهایی را از فکر خود بزدایی.
E. g. the flood swept cars into the sea
سیلاب ماشین ها را به دریا ریخت.

suddenly she was swept away by the crowd
ناگهان جمعیت او را از جاکند و با خود برد.

پاک کردن

ستردن

ستردن، پاک کردن، محو کردن، جلا، صیقل، ازاله، زدایش، محو


کلمات دیگر: