کلمه جو
صفحه اصلی

سان


مترادف سان : روش، طرز، گونه، نمط، رژه، مارش، مشق، قرین، مانند، مثل، رسم، قاعده، قانون، پاره، حصه، خوی، عادت

فارسی به انگلیسی

parade, like, resembling, manner, review

parade, review


like, resembling, manner


parade


فارسی به عربی

استعراض

مترادف و متضاد

parade (اسم)
نمایش، رژه، جلوه، تظاهرات، جولان، خود نمایی، سان، نمایش با شکوه، میدان رژه، عملیات دسته جمعی، اجتماع مردم

how (اسم)
راه، چگونگی، روش، طرز، متد، سان، کیفیت

inspection (اسم)
بازرسی، معاینه، سرکشی، تفتیش، سان، بازدید

ostentatious show (اسم)
سان

way (اسم)
راه، عنوان، سیاق، سمت، خط، سبک، جاده، رسم، مسیر، روش، طرز، طریقه، طریق، سان، طور، مسلک، نحو

manner (اسم)
راه، رفتار، طرز عمل، عنوان، قسم، سیاق، فن، نوع، سبک، چگونگی، تربیت، ادب، روش، رسوم، طرز، طریقه، طریق، سان، طور، مسلک، سلیقه

like (حرف اضافه)
مثل، چنانکه، چون، سان، چنان

-like (پسوند)
سان

روش، طرز، گونه، نمط


رژه، مارش، مشق


قرین، مانند، مثل


رسم، قاعده، قانون


پاره، حصه


خوی، عادت


۱. روش، طرز، گونه، نمط
۲. رژه، مارش، مشق
۳. قرین، مانند، مثل
۴. رسم، قاعده، قانون
۵. پاره، حصه
۶. خوی، عادت


فرهنگ فارسی

وی در آغاز آماندین اررلوسی دوپن و سپس بارن دو دوان نامیده میشد و بعد نام ژرژسان را بر خود گذاشت . بانوی رمان نویس فرانسوی ( و.پاریس ۱۸٠۴ - ف.نوهان ۱۸۷۶م. ) او از زنان اشرافی فرانسه و نواده موریس د ساکس فاتح معروف فونتنوا بود . رمانهای او انعکاسی از مصایب و شکنجه های عصر است . او شیفته افسانه ها بود . در ۲۵ سال اخیر زندگانی خود بنوشتن یک سلسله کتب اقدام کرد : نخست (( سرگذشت زندگی من ) ) سپس تخیل داستان پرداز وی او را بجهان فانتزی ( آدم برفی ) رمان اید آلیست ( مارکی - د ویلمر ) و زندگی روستایی که تا صد حماسه اوج میگیرد ( ویون زنان دیه ها ) کشانید . از آثار مشهور اوست : گلگون و سپید ( ۱۸۳۱م. ) ( این رمان را بهمراهی ساندو نوشت و ژول سان امضا کرد . بقیه رمانهای او همگی امضای ژرژسان دارند ) . ایندیانا و والنتین [[ نامه های یک مسافر ]] ژاک آندره سیمون نامه باقای نیسار ( دفاع از رمانتیسم ) زمستانی در میورقه هراس کونسوئلو کنتس رود لشتادت ژان آسیابان آنژیبو گناه آنتوان مرداب شیطانی ( شاهکار ) و غیره . سبک او ساده و بی تکلف و مشحون از احساسات سرشار و دارای جنبه روانشناسی و روانکاری است اما هنرش بزودی فراموش شد .
پسوند مکان : خارسان ( خارستان )
از قرای بلخ

فرهنگ معین

۱ - (اِ. ) طرز، روش . ۲ - قاعده ، قانون . ۳ - رسم ، عادت . ۴ - پسوند شباهت : دیوسان . ۵ - در اصطلاح ارتش بازدید سپاهیان از طرف فرمانده است به این طریق که فرمانده از برابر صف سربازان که به طور منظم ایستاده اند عبور می کند.
(اِ. ) ۱ - سوهان . ۲ - سنگی که با آن کارد و شمشیر و غیره را تیز کنند.
(اِ. ) بهره ، پاره .

1 - (اِ.) طرز، روش . 2 - قاعده ، قانون . 3 - رسم ، عادت . 4 - پسوند شباهت : دیوسان . 5 - در اصطلاح ارتش بازدید سپاهیان از طرف فرمانده است به این طریق که فرمانده از برابر صف سربازان که به طور منظم ایستاده اند عبور می کند.


(اِ.) 1 - سوهان . 2 - سنگی که با آن کارد و شمشیر و غیره را تیز کنند.


(اِ.) بهره ، پاره .


لغت نامه دهخدا

سان. ( اِ ) سنگی بود که بدان کارد و شمشیر و امثال آن را تیز نمایند و آن را فسان نیر نامند. ( جهانگیری ) ( صحاح الفرس ). سنگی بود که با آن کارد تیز کنند و بتازی آن را مسین گویند. ( اوبهی ). آن سنگ که بدان تیغ و خنجر و کارد و امثال آن تیز کنند وآن را فسان نیز گویند و بتازیش مِسَن خوانند. ( شرفنامه منیری ). سنگ فسان که بر آن کارد و شمشیر را تیزکنند. ( غیاث ). و فسان را نیز گفته اند و آن سنگی باشد که کارد و شمشیر و غیره بدان تیز کنند. ( برهان ). سوهان و سنگی که بدان خنجر و کارد و غیره تیز کنند و آن را فسان نیز خوانند. ( الفاظ الادویه ) :
خورشید تیغ تیز ترا آب میدهد
مریخ نوک نیزه تو سان زند همی.
دقیقی.
درگاه به امید قبول تو کند خوش
آهن الم پتک و خراشیدن سان را.
انوری.
بسا کز رنج دشمن را همی مالید جان در تن
در آن ساعت که آهنگر همی مالید برسانش.
( از تاج المآثر ).
رجوع به سامیز شود. || مخفف سوهان در اراک ( سلطان آباد ) سون ( مکی نژاد ) رک : سوهان. و رک : سوهن. و رک : ص له دیباچه مؤلف. ( حاشیه برهان قاطع چ معین ). مطلق سوهان اعم از چوب ساوی و آهن و طلا و نقره ساوی. ( برهان ). سوهان. ( غیاث ) ( رشیدی ) ( جهانگیری ) :
گویی که باد توده سوهان آژده
گاهی زند بصیقل و گاهی زند بسان.
( از تاج المآثر ).
|| طرز و روش. رسم و عادت. ( برهان ) ( غیاث ) ( اوبهی ). رسم و نهاد.( صحاح الفرس ). رسم. ( شرفنامه ). هیئت. ( دهار ). حال. ( صحاح الفرس ). و این کلمه با ترکیبات بدان ، بدین ، بر، بر آن ، بر این. به ، دگر، دیگر، زین ، سیرت ، یک ، یکی ، آید :
تا صبر را نباشد شیرینی شکر
تا بید بوی ندهد برسان دار بوی.
رودکی.
سپاهی بدین سان بیاید ز چین
ز سقلاب و ختلان و توران زمین.
فردوسی.
بدان بد که گردون بگیرد بچنگ
بر آن سان که نخجیر گیرد پلنگ.
فردوسی.
بنام نیک از اینجا روان شدن بهتر
که بازگشتن نزد پدر به دیگرسان.
فرخی.
عهدها بست که تا باشد بیدار بود
عهدها بست و جهان گشت بدان سیرت و سان.
فرخی ( دیوان ص 121 ).
تا تو را دیده ام ای ماه دگرسان شده ام
باخلل گشت همی حال من و حال حذر.
فرخی.

سان . (اِ) سنگی بود که بدان کارد و شمشیر و امثال آن را تیز نمایند و آن را فسان نیر نامند. (جهانگیری ) (صحاح الفرس ). سنگی بود که با آن کارد تیز کنند و بتازی آن را مسین گویند. (اوبهی ). آن سنگ که بدان تیغ و خنجر و کارد و امثال آن تیز کنند وآن را فسان نیز گویند و بتازیش مِسَن خوانند. (شرفنامه ٔ منیری ). سنگ فسان که بر آن کارد و شمشیر را تیزکنند. (غیاث ). و فسان را نیز گفته اند و آن سنگی باشد که کارد و شمشیر و غیره بدان تیز کنند. (برهان ). سوهان و سنگی که بدان خنجر و کارد و غیره تیز کنند و آن را فسان نیز خوانند. (الفاظ الادویه ) :
خورشید تیغ تیز ترا آب میدهد
مریخ نوک نیزه ٔ تو سان زند همی .

دقیقی .


درگاه به امید قبول تو کند خوش
آهن الم پتک و خراشیدن سان را.

انوری .


بسا کز رنج دشمن را همی مالید جان در تن
در آن ساعت که آهنگر همی مالید برسانش .

(از تاج المآثر).


رجوع به سامیز شود. || مخفف سوهان در اراک (سلطان آباد) سون (مکی نژاد) رک : سوهان . و رک : سوهن . و رک : ص له دیباچه مؤلف . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). مطلق سوهان اعم از چوب ساوی و آهن و طلا و نقره ساوی . (برهان ). سوهان . (غیاث ) (رشیدی ) (جهانگیری ) :
گویی که باد توده ٔ سوهان آژده
گاهی زند بصیقل و گاهی زند بسان .

(از تاج المآثر).


|| طرز و روش . رسم و عادت . (برهان ) (غیاث ) (اوبهی ). رسم و نهاد.(صحاح الفرس ). رسم . (شرفنامه ). هیئت . (دهار). حال . (صحاح الفرس ). و این کلمه با ترکیبات بدان ، بدین ، بر، بر آن ، بر این . به ، دگر، دیگر، زین ، سیرت ، یک ، یکی ، آید :
تا صبر را نباشد شیرینی شکر
تا بید بوی ندهد برسان دار بوی .

رودکی .


سپاهی بدین سان بیاید ز چین
ز سقلاب و ختلان و توران زمین .

فردوسی .


بدان بد که گردون بگیرد بچنگ
بر آن سان که نخجیر گیرد پلنگ .

فردوسی .


بنام نیک از اینجا روان شدن بهتر
که بازگشتن نزد پدر به دیگرسان .

فرخی .


عهدها بست که تا باشد بیدار بود
عهدها بست و جهان گشت بدان سیرت و سان .

فرخی (دیوان ص 121).


تا تو را دیده ام ای ماه دگرسان شده ام
باخلل گشت همی حال من و حال حذر.

فرخی .


گوید که شما را بچه سان حال بکشتم
اندر خمتان کردم و آنجای بهشتم .

منوچهری .


بندش عدل است و چون بعدل ببندیش
انسی گیرد همه دگر شودش سان .

ابوحنیفه اسکافی (از تاریخ بیهقی ).


آمد خزان فرخ شاها به خدمتت
شد بوستان و باغ بدیگر نهاد و سان .

مسعودسعد.


نه همه سال کار هموار است
نه بهر وقت حال یکسان است .

مسعودسعد.


آینه ام من اگر تو زشتی زشتم
ور تو نکویی نکوست سیرت و سانم .

ناصرخسرو.


بچشمت کرد بد چشمی همانا
ز چشم بد دگر شد حال و سانت .

ناصرخسرو.


به پیشش بندگان را بندگانند
بگوید مدح او دانا ازینسان .

ناصرخسرو.


زاد المسافر است یکی گنج من
نثر آنچنان و نظم ازینسان کم .

ناصرخسرو.


و حکیمان گفته اند جهان بمردم به سان است و مردم بحیوان . (قابوسنامه ).
من شنیدستم که آن صاحبقران مردی بود
تیزدولت صعب هیبت نیک سیرت خوب سان .

رشیدی سمرقندی .


بنگر که عقاب از پی تسبیح چه گوید
آراسته دارید مر این سیرت و سان را.

سنایی .


داری از رسم و ره و سان ملوک نیکنام
حصه و حظ و نصیب و قسم و بخش و بهر و تیر.

سوزنی .


سیرت و سان پدر کن با رعیت روز و شب
خود ندانی شهریارا سیرت و سان دگر.

سوزنی .


هر روز کند بنیک نامی
فعل و ره و رسم و سان دیگر.

سوزنی .


کسی بود که ورا خود از این نمد کله است
و یا منم که بدین سیرت و بدین سانم .

سوزنی .


این جهان بر کسی نخواهد ماند
تا جهان بد نبد مگر زینسان .

ابوعلی سیمجور.


ز فر ماه فروردین جهان چون خلد رضوان شد
همه حالش دگرگون شد همه رسمش دگرسان شد.

معزی .


برین سان سه هزار مرد مبارز جریده باخود برنشاند. (ابن البلخی ). و برین سان تاختنی برد که مرغ در هوا ستوده شدی . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 79). سام نریمان بیامد و کار به نیکوتر سان کرد. (مجمل التواریخ ).
ندارد جهان بر یکی سان شکیب
فراز است پیش از بر هرنشیب .

اسدی .


از آن ترس کو از تو ترسان بود
دگر آنکه هزمان دگرسان بود.

اسدی .


دهنده ست لیکن نه بر رأی و سان
به کس چیز نَدْهَد جز آن کسان .

اسدی .


زن زیرک از سیرت و سان او
در آن داوری شد هراسان او.

نظامی .


بدو گفت کاهریمنی سان تست
اگر جانی آتش بود جان تست .

نظامی .


که طفلی خرد با آن نازنینی
کند در کار از اینسان خرده بینی .

نظامی .


بدینسان روزها تدبیر کردند
گهی عشرت گهی نخجیر کردند.

نظامی .


گرمعتقدتر از تو شنیدیم هیچ میر
پس اعتقاد رافضیان رسم و سان ماست .

خاقانی .


هست طریق غریب نظم من از رسم و سان
هست شعار بدیع شعر من از پود و تار.

خاقانی .


تربیت یکسان است ولیکن طبایع مختلف . (گلستان ).
شاهدان گر دلبری زینسان کنند
زاهدان را رخنه در ایمان کنند.

حافظ.


زلف هندوی تو گفتم که دگر ره نزند
سالها رفت و بدان سیرت و سان است که بود.

حافظ.


هر یک قبول فیض دگر سان همی کنند
نان ارچه نی بود نشود چون فی فتات .

ابن یمین .


|| مثل و مانند. (شرفنامه ) (غیاث ) (برهان ). نظیر. (برهان ) (غیاث ). شبه . (برهان ) (جهانگیری ). و همیشه با حرف اضافه ٔ «بر» «به » و «ز» آید :
جمله صید این جهانیم ای پسر
ما چو صعوه مرگ برسان زغن .

رودکی .


یکی بر نهاده ز پیروزه تخت
پس او درفشی بسان درخت .

فردوسی .


همی گشت در پیش گردان چنین
بسان یکی کوه بر پشت زین .

فردوسی .


گر کسی گوید که در گیتی کسی برسان اوست
گر همه پیغمبری باشد بود یافه درای .

منوچهری .


زبان دستان گوناگون همی زد
بسان عندلیبی از عنادل .

منوچهری .


بدار ملک درآمد بسان جد و پدر
بکام خویش رسیده ز شکر کرده شعار.

ابوحنیفه ٔ اسکافی .


بماندند بیچاره ترکان ز کار
ندیدیم گفتند از این سان سوار.

اسدی .


و آن روی او بسان یک آغوش غوش خشک
و آن موی او بسان یک آغوش غوشنه .

؟ (از فرهنگ اسدی نخجوانی ).


بسان گمان است روز جوانی
قراری نبوده ست هرگز گمان را.

ناصرخسرو.


حاسدانت را ز باد حسرت و بار ندم
دم بسان زمهریر و دل بکردار سعیر.

سوزنی .


بسان و سیرت و آئین و مردمی کردن
همه جهان را دعویست مر ورابرهان .

سوزنی .


اگر این خم نبودی ... زانوها از هم دور بودندی برسان زانوهاء بندیان و رفتن همچنان بودی . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). و اسباب ریش گرده و مثانه و مجراها همه یک سان است ...لیکن علامتهای هر یک دیگر سان است . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
آب صفت هرچه شنیدی بشوی
آینه سان آنچه بدیدی مگوی .

نظامی .


که باشد کسی تا بدوران او
کند دزدی سیرت و سان او.

نظامی .


چرخ به هر سان که هست زاده ٔ شمشیر اوست
گربه به هرحال هست عطسه ٔ شیر عرین .

خاقانی .


عیسی کده خرگاه او وز دلو یوسف چاه او
در حوت یونس گاه او برسان نو پرداخته .

خاقانی .


چو در چشم شاهد نیاید زرت
زر و خاک یکسان نماید برت .

سعدی (بوستان ).


|| عرض لشکر را نیز گویند.(برهان ). در اصطلاح نظام کنونی نیز سان گویند. (حاشیه ٔ برهان چ معین ). و با دادن و دیدن آید : نسخه ٔ سان توپچیان را وزیر و مستوفی سرکار مزبور در خدمت حضرت اشرف ، در حضور عالیجاه معظم الیه ، بمعرض عرض میرسانند. (تذکرة الملوک ص 14). و مواجب عمله ٔ بیوتات جمعی که در سان حاضر باشند از قرار توامیر که بخط وزیر بیوتات و مهر ناظرو رقم اعتمادالدوله رسیده باشد داده میشود. (تذکرة الملوک ص 35). || سامان . سرانجام . (برهان )(غیاث ) (رشیدی ). سامان . (جهانگیری ). || مطلق سلاح جنگ باشد خواه خود پوشند و خواه بر فیل و اسب پوشانند. (برهان ) (جهانگیری ). سلاح . (رشیدی ). || پاره و حصه و بهره هم هست چه گاه گویند «سان سان کردند» مراد آن باشد که پاره پاره کردند. (برهان ). پاره و حصه . (غیاث ). پاره پاره . (رشیدی ). پاره ای را گویند از چیزی چنانچه اگر کسی گوید که این گوشت سان سان کنند مراد آن باشد که پاره پاره سازند. (جهانگیری ). رجوع به سان سان شود. || وانمودن خود را به خوبی . || اسباب . (برهان ). این کلمه بصورت مخفف به عوض ستان آید و معنی جا و مکان دهد.
- بیمارسان ؛ بیمارستان :
بسا شارسان گشت بیمارسان
بسا بوستان نیز شد خارسان .

فردوسی .


- خارسان ؛ خارستان :
نگه کرد هر جا که بد خارسان
از او کرد خرم یکی شارسان .

فردوسی .


ای شاه می ستان بنشاط و طرب که طبع
هر خارسان که هست همی گلستان کند.
مسعودسعد (دیوان چ رشید یاسمی ص 130).
- شارسان ؛ شهرستان :
دریغ است رنج اندرین شارسان
که داننده خواندش پیکارسان .

فردوسی .


همی گشت بر گرد آن شارسان
بدستی ندید اندر آن خارسان .

فردوسی .


- شورسان ؛ شورستان :
بر این دشت من گورسانی کنم
برومند را شورسانی کنم .

فردوسی .


- گورسان ؛ گورستان :
ز گودرزیان روز ننگ و نبرد
چنین گورسانی پدیدار کرد.

فردوسی .


بر این دشت من گورسانی کنم
برومند را شهرسانی کنم .

فردوسی .


- هندسان ؛ هندوستان :
گر ز جود تو نسیمی بگذرد بر زنگبار
ور ز خشم تو سمومی بروزد بر هندسان .

فرخی .


در امکنه ٔ زیر پسوند است :
برسان ، بیمارسان ، پیکارسان ، خاسان ، خراسان ، خوسان ، دیسان ، قوسان ، قهجاورسان ، کاسان ، کالخسان ، سورسان ، شارسان ، شورسان و غیره .

سان . (اِخ ) از قرای بلخ . (معجم البلدان ج 5). شهری است بخراسان از گوزکانان و مر او را ناحیتی است آبادان و از وی گوسپند بسیار خیزد.(حدود العالم ). نام قصبه ای است نزدیک به چاریک کار که آن هم قصبه ای است از کابل . (برهان ). قصبه ای از توابع بلخ نزدیک به قصبه ٔ چاریت . (جهانگیری ) (رشیدی ).


فرهنگ عمید

سوهان یا سنگی که برای تیز کردن کارد، شمشیر، و مانندِ آن به کار می‌رود: ◻︎ خورشید تیغ تیز تو را آب می‌دهد / مریخ نوک نیزهٴ تو سان زند همی (دقیقی: ۱۰۶).


سوهان یا سنگی که برای تیز کردن کارد، شمشیر، و مانندِ آن به کار می رود: خورشید تیغ تیز تو را آب می دهد / مریخ نوک نیزهٴ تو سان زند همی (دقیقی: ۱۰۶ ).
حصه، بهره، پاره.
* سان سان: [قدیمی] حصه حصه، پاره پاره.
جا، مکان: گورسان: بسا شارسان گشت بیمارسان / بسا گلستان نیز شد خارسان (فردوسی۴: ۵۵۴ ).
۱. رسم، عادت.
۲. [قدیمی] طرز، روش.
۳. مثل، طور: به سان، برسان، چه سان، یک سان، دیگرسان، بدان سان، ازاین سان، جمله صید این جهانیم ای پسر / ما چو صعوه مرگ برسان زغن (رودکی: ۵۰۵ )، نه همه سال کار هموار است / نه به هر وقت حال یک سان است (مسعودسعد: ۷۱ ). &delta، بیشتر به صورت ترکیب با حرف یا کلمۀ دیگر از قبیل به، بر، چه، یک، دیگر، بدان (به آن )، بدین (به این )، زین (از این ) استعمال می شود.
۴. مثل، مانند، نظیر (در ترکیب با کلمۀ دیگر ): آب سان، آینه سان، پیل سان، دیوسان، ذره سان، شیشه سان، قندیل سان، آب صفت هر چه شنیدی بشوی / آینه سان هرچه ببینی مگوی (نظامی۱: ۸۸ ).
۵. [مقابلِ رژه] (نظامی ) بازدید فرمانده یا مقام بلندپایه از نظامیانی که در حالت خبردار در صفوف منظم ایستاده اند.
* سان دیدن: (مصدر لازم ) (نظامی ) بازدید کردن فرمانده در حال عبور (سواره یا پیاده ) از سربازانی که به صف ایستاده باشند.

۱. رسم؛ عادت.
۲. [قدیمی] طرز؛ روش.
۳. مثل؛ طور: به‌سان، برسان، چه‌سان، یک‌سان، دیگرسان، بدان‌سان، ازاین‌سان، ◻︎ جمله صید این جهانیم ای پسر / ما چو صعوه مرگ برسان زغن (رودکی: ۵۰۵)، ◻︎ نه همه‌سال کار هموار است / نه به‌هر وقت حال یک‌سان است (مسعودسعد: ۷۱). Δ بیشتر به‌صورت ترکیب با حرف یا کلمۀ دیگر از قبیل به، بر، چه، یک، دیگر، بدان (به آن)، بدین (به این)، زین (از این) استعمال می‌شود.
۴. مثل؛ مانند؛ نظیر (در ترکیب با کلمۀ دیگر): آب‌سان، آینه‌سان، پیل‌سان، دیوسان، ذره‌سان، شیشه‌سان، قندیل‌سان، ◻︎ آب‌صفت هر‌چه شنیدی بشوی / آینه‌سان هرچه ببینی مگوی (نظامی۱: ۸۸).
۵. [مقابلِ رژه] (نظامی) بازدید فرمانده یا مقام بلندپایه از نظامیانی که در حالت خبردار در صفوف منظم ایستاده‌اند.
⟨ سان دیدن: (مصدر لازم) (نظامی) بازدید کردن فرمانده در حال عبور (سواره یا پیاده) از سربازانی که به صف ایستاده باشند.


جا؛ مکان: گورسان: ◻︎ بسا شارسان گشت بیمارسان / بسا گلستان نیز شد خارسان (فردوسی۴: ۵۵۴).


حصه؛ بهره؛ پاره.
⟨ سان‌سان: [قدیمی] حصه‌حصه؛ پاره‌پاره.


دانشنامه عمومی

سان می تواند اشاره به یکی از موارد زیر داشته باشد:
سان، نام قدیم منطقه سانچارک کنونی بوده است.
سان یکی از حروف الفبای یونانی است.
سان مایکروسیستمز، یک شرکت سازنده رایانه و نرم افزار است.

سای، مانند، چو، هم‌چون، مثل


سنگ


پسوند شبیه بودن - مانند آی سان = مانند ماه ( آی = در ترکی یعنی ماه )


دانشنامه آزاد فارسی

سان (San)
(پیش تر: بوشمن) گروه کوچکی از مردم شکارچی گردآورندۀ خوراک، ساکن در صحرای کالاهاریو اطراف آن. زبان آنان به خانوادۀ زبانی خویسانتعلق دارد.

گویش مازنی

/saan/ باد گرمی که در پاییز از باختر می وزد - هوای صاف و بی ابر & نوبت

۱باد گرمی که در پاییز از باختر می وزد ۲هوای صاف و بی ابر


نوبت


پیشنهاد کاربران

سان : به معنی مشابه ، همچون ، همانند، آسا وار ، واره ، گون . در پیوندهایى چون گربه سان ، همچون گربه ( از خانواده گربه ها ) . سگ سان یا طوطى سان . دیوسان : همچون دیو ، مانند دیو . آبسان : همچون آب ، آب مانند . پیلسان : مانند پیل ، همچون پیل . شیرسان : مانند
شیر ، همچون شیر . مهرسان : مانند خورشید ، همچون خورشید

در بالا همه دوستان و فرهنگستاها درست نوشته اند
ولی تنها واژه سان در گویش رواج هازمان ( جامعه ) کنونی
سان است ( سان دیدن )
که در نیروهای مسلح بازدید از یگانهای حاضر در میدان نظامی که توسط ارشد ترین فرمانده انجام می شود را سان می گویند

تکه
قطعه
بخش

انسان یا ادم


نمیدونم این سان کجا به کار میره و به چه دردی میخوره ولی از معنی های دیگش احترام گذاشتن به هم دیگس مثل
اسونا سان
همین طور چان و کون هم به معنی احترام گذاشتنه
کیریتو کون
یویی چان

کاربر گرامی اینایی که گفتید برای زبان کره ای و ژاپنی هست و ربطی به پارسی نداره


کلمات دیگر: