مترادف ساکن شدن : سکناگزیدن، جا گرفتن، مسکن گزیدن، اقامت کردن، متوطن شدن، مقیم شدن، مستقر شدن، استقراریافتن، ماندگار شدن، ایستادن، متوقف شدن، بی حرکت ماندن، آرام شدن، تسکین یافتن
ساکن شدن
مترادف ساکن شدن : سکناگزیدن، جا گرفتن، مسکن گزیدن، اقامت کردن، متوطن شدن، مقیم شدن، مستقر شدن، استقراریافتن، ماندگار شدن، ایستادن، متوقف شدن، بی حرکت ماندن، آرام شدن، تسکین یافتن
فارسی به انگلیسی
settle
to dwell or reside
فارسی به عربی
التزم به , ثابت , ناس
التزم به , ثابت , ناس
( ساکن شدن(در ) ) اسکن
( ساکن شدن(در ) ) اسکن
مترادف و متضاد
ایستادن، متوقف شدن، بیحرکت ماندن
آرام شدن، تسکین یافتن
ماندن، ایستادگی کردن، پایدار ماندن، ساکن شدن، ایستادن، منتظر شدن، وفا کردن، تاب اوردن، ساکن بودن
ساکن شدن، ساکن بودن، اقامت گزیدن، سکنی کردن
ساکن شدن، مسکن گزیدن، منزل کردن، سکنی گرفتن در، بودباش گزیدن در، اباد کردن
ساکن شدن، ساکن بودن، سکونت کردن، مستقر بودن، اقامت داشتن، مسکن داشتن، مقیم شدن
ساکن شدن، اشغال کردن، جا گرفتن، جایگیر شدن
ساکن شدن، اراستن، جامه پوشیدن، زندگی کردن
سکناگزیدن، جا گرفتن، مسکن گزیدن، اقامت کردن، متوطن شدن، مقیم شدن، مستقر شدن، استقراریافتن، ماندگار شدن
۱. سکناگزیدن، جا گرفتن، مسکن گزیدن، اقامت کردن، متوطن شدن، مقیم شدن، مستقر شدن، استقراریافتن، ماندگار شدن
۲. ایستادن، متوقف شدن، بیحرکت ماندن
۳. آرام شدن، تسکین یافتن
لغت نامه دهخدا
ساکن شدن. [ ک ِ ش ُ دَ ] ( مص مرکب ) مسکن گرفتن. مستقر شدن. جای گرفتن :
حق قدم بر وی نهد از لامکان
آنگه او ساکن شود در کن فکان.
ساکن نمیشود نفسی آب چشم من
کاین درد عاشقی به ملامت فزون شود.
گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق
ساکن شود، بدیدم و مشتاق تر شدم.
حق قدم بر وی نهد از لامکان
آنگه او ساکن شود در کن فکان.
مولوی.
|| ایستادن : ساکن نمیشود نفسی آب چشم من
کاین درد عاشقی به ملامت فزون شود.
سعدی ( خواتیم ).
|| تسکین یافتن. آرام گرفتن : گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق
ساکن شود، بدیدم و مشتاق تر شدم.
سعدی ( طیبات ).
واژه نامه بختیاریکا
سزر اوردن؛ ساز اَوُردِن؛ مُله وَندِن
پیشنهاد کاربران
رکود
رکود، سکناگزیدن، جا گرفتن، مسکن گزیدن، اقامت کردن، متوطن شدن، مقیم شدن، مستقر شدن، استقراریافتن، ماندگار شدن، ایستادن، متوقف شدن، بی حرکت ماندن، آرام شدن، تسکین یافتن
مقام کردن
کلمات دیگر: