کلمه جو
صفحه اصلی

زبون


مترادف زبون : بیچاره، درمانده، عاجز، ناتوان، حقیر، خفیف، خوار، ذلیل، پست، جلب، سقط، فرومایه، ناکس، مغلوب، ضعیف، ضعیف النفس، نژند

برابر پارسی : خوار، بیچاره، ناتوان

فارسی به انگلیسی

despicable, humble, weak


wretch, despicable, abject, down, downfallen, groveler, groveller, helpless, low, pitiful, puny, servile, weak, wretched, humble

abject, down , downfallen, groveler, groveller, helpless, low, pitiful, puny, servile, weak, wretched


فارسی به عربی

حقیر , متواضع

عربی به فارسی

موکل , مشتري , ارباب رجوع


مترادف و متضاد

حقیر، خفیف، خوار، ذلیل


بیچاره، درمانده، عاجز، ناتوان


پست، جلب، سقط، فرومایه، ناکس


مغلوب


ضعیف، ضعیف‌النفس، نژند


humble (صفت)
پست، فروتن، خاضع، محقر، زبون، خاکی، خاشع، بدون ارتفاع

despicable (صفت)
خوار، پست، مطرود، زبون، نکوهش پذیر

۱. بیچاره، درمانده، عاجز، ناتوان
۲. حقیر، خفیف، خوار، ذلیل
۳. پست، جلب، سقط، فرومایه، ناکس
۴. مغلوب
۵. ضعیف، ضعیفالنفس، نژند


فرهنگ فارسی

بیچاره، ناتوان، عاجز، خوار، زیردست
( صفت ) ۱ - بیچاره درمانده عاجز . ۲ - مغلوب . ۳ - خوار حقیر . ۴ - زیر دست فرو دست .
فرقه ایست وابسته به حراحشه از بنو هلیل که شعبه ایست از قبیله بنو حسن که در اطراف جرش منزل دارند

فرهنگ معین

(زَ ) (ص . ) ۱ - ضعیف ، درمانده . ۲ - خوار، حقیر.

لغت نامه دهخدا

زبون. [ زَ ] ( ص ) خوار. ( فرهنگ نظام ) ( انجمن آرا ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( غیاث اللغات ). زیردست. ( برهان قاطع ) ( شرفنامه منیری ). بیمقدار. ناچیز. حقیر. ذلیل. توسری خور. ستمکش. فاقد مقام و موقع در میان مردم یا در محیطی خاص. رجوع به زبون شدن ، زبونی کشیدن و دیگر ترکیبات زبونی و زبون شود. || آسان. سهل. خوار :
گفتم که داروییست مرا آن هلاهل است
دیدنْش بس گران و نهادنْش بس زبون.
سوزنی.
- زبون چیزی ( کسی ) بودن ؛ مجازاً، مقهوراو بودن. در برابر آن بغایت کوچک و ناچیز بودن :
زبون بود چنگال او [ طغرل ] را کلنگ
شکاری که نخجیر او بد پلنگ.
فردوسی.
خود نباشد جوع هر کس را زبون
کاین علف زاری است زاندازه برون.
مولوی.
- زبون کسی بودن ؛ مطیع او بودن. ( از مجموعه مترادفات ). سرسپرده و رام او بودن. کوچکی او کردن. خود را در برابر آن چیز یا آن کس ناچیز و خرد گرفتن :
بهر کار ما را زبون بود روم
کنون بخت آزادگان گشت شوم.
فردوسی.
تا زین سپس همی گه و بیگاه خوش زییم
دانی بهیچ حال زبون کسی نییم.
منوچهری.
نه از تواضعباشد زبون دون بودن
نه حلم باشد خوردن قفا ز دست جهود.
جمال الدین عبدالرزاق.
زبون عشق شو تا برکشندت
که هر گاهی که کم گشتی ، فزونی.
عطار.
چاره کرباس چه بْوَد جان من
جز زبون رای آن غالب شدن.
مولوی.
ما چو مصنوعیم و صانع نیستیم
جز زبون و جز که قانع نیستیم.
مولوی.
برای یکدمه شهوت که خاک بر سر آن
زبون زن شدن آیین شیرمردان نیست.
ملا حسین کاشفی.
- || دستخوش و بازیچه دست کسی بودن. مقهور دست کسی بودن و جز به اراده او کار نکردن :
زن ارچه زیرک و هشیار باشد
زبون مرد خوش گفتار باشد.
( ویس و رامین ).
رجوع به ترکیب بعد شود.
- زبون گرفتن کسی را ؛ او را ببازیچه گرفتن. با زبان خوش او را در دست خود داشتن و به اراده خود گرداندن. او را مقهور اراده خویش ساختن :
ای مر ترا گرفته بت خوش زبان زبون
تو خوش بدو سپرده دل مهربان زبون.
ناصرخسرو.
رجوع به ماده زبون گرفتن شود.
|| پست ترین جنس از هر چیزی. ضایع و بد. ( ناظم الاطباء ). بی بها. ( آنندراج ) ( انجمن آرا ). ضایع و بد. ( برهان قاطع ) ( فرهنگ نظام ) : اسپرزه... سفید و سرخ و سیاه می باشد و بهترین او سفید و زبون ترین او سیاهست. ( تحفه ٔحکیم مؤمن ). نوعی که بیدانه است و کشمش نامند بهترین او سبز و زبونترین او سیاهست. ( تحفه حکیم مؤمن ). و روزبروز بخوبی و بدی و کم و زیاد اخراجات و طعام خاصه و خادمان رسیده ( ناظر ) که تحویلداران اجناس زبون بخرج ندهند. ( تذکرة الملوک ص 12 ). و آنچه از زرهای قلابی و زبون باشد جدا کرده تسلیم صاحب زر مینماید.( تذکرة الملوک ص 34 ). || ضعیف. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ). بیچاره و ضعیف. ( شرفنامه ). عاجز. ( فرهنگ نظام ). ناتوان و ضعیف و کم زور و عاجز و درمانده وبیچاره. ( ناظم الاطباء ) :

زبون . [ زَ ] (اِخ ) عشیره ای از محمودیان ، از حجاز یا یکی از قبائل بادیه ٔ شرقی اردن . سبایله از شاخهای این عشیره اند. (از معجم قبائل العرب تألیف عمر رضا کحاله ).


زبون . [ زَ ] (اِخ ) فرقه ای است وابسته به حراحشه ، از بنوهلیل که شعبه ای است از قبیله ٔ بنوحسن که در اطراف جرش منزل دارند. از ریشه ٔ آن اطلاعی در دست نیست . (از معجم قبائل العرب تألیف عمر رضا کحاله از تاریخ اردن شرقی ص 333).


زبون . [ زَ ] (ص ) خوار. (فرهنگ نظام ) (انجمن آرا) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات ). زیردست . (برهان قاطع) (شرفنامه ٔ منیری ). بیمقدار. ناچیز. حقیر. ذلیل . توسری خور. ستمکش . فاقد مقام و موقع در میان مردم یا در محیطی خاص . رجوع به زبون شدن ، زبونی کشیدن و دیگر ترکیبات زبونی و زبون شود. || آسان . سهل . خوار :
گفتم که داروییست مرا آن هلاهل است
دیدنْش بس گران و نهادنْش بس زبون .

سوزنی .


- زبون چیزی (کسی ) بودن ؛ مجازاً، مقهوراو بودن . در برابر آن بغایت کوچک و ناچیز بودن :
زبون بود چنگال او [ طغرل ] را کلنگ
شکاری که نخجیر او بد پلنگ .

فردوسی .


خود نباشد جوع هر کس را زبون
کاین علف زاری است زاندازه برون .

مولوی .


- زبون کسی بودن ؛ مطیع او بودن . (از مجموعه ٔ مترادفات ). سرسپرده و رام او بودن . کوچکی او کردن . خود را در برابر آن چیز یا آن کس ناچیز و خرد گرفتن :
بهر کار ما را زبون بود روم
کنون بخت آزادگان گشت شوم .

فردوسی .


تا زین سپس همی گه و بیگاه خوش زییم
دانی بهیچ حال زبون کسی نییم .

منوچهری .


نه از تواضعباشد زبون دون بودن
نه حلم باشد خوردن قفا ز دست جهود.

جمال الدین عبدالرزاق .


زبون عشق شو تا برکشندت
که هر گاهی که کم گشتی ، فزونی .

عطار.


چاره ٔ کرباس چه بْوَد جان من
جز زبون رای آن غالب شدن .

مولوی .


ما چو مصنوعیم و صانع نیستیم
جز زبون و جز که قانع نیستیم .

مولوی .


برای یکدمه شهوت که خاک بر سر آن
زبون زن شدن آیین شیرمردان نیست .

ملا حسین کاشفی .


- || دستخوش و بازیچه ٔ دست کسی بودن . مقهور دست کسی بودن و جز به اراده ٔ او کار نکردن :
زن ارچه زیرک و هشیار باشد
زبون مرد خوش گفتار باشد.

(ویس و رامین ).


رجوع به ترکیب بعد شود.
- زبون گرفتن کسی را ؛ او را ببازیچه گرفتن . با زبان خوش او را در دست خود داشتن و به اراده ٔ خود گرداندن . او را مقهور اراده ٔ خویش ساختن :
ای مر ترا گرفته بت خوش زبان زبون
تو خوش بدو سپرده دل مهربان زبون .

ناصرخسرو.


رجوع به ماده ٔ زبون گرفتن شود.
|| پست ترین جنس از هر چیزی . ضایع و بد. (ناظم الاطباء). بی بها. (آنندراج ) (انجمن آرا). ضایع و بد. (برهان قاطع) (فرهنگ نظام ) : اسپرزه ... سفید و سرخ و سیاه می باشد و بهترین او سفید و زبون ترین او سیاهست . (تحفه ٔحکیم مؤمن ). نوعی که بیدانه است و کشمش نامند بهترین او سبز و زبونترین او سیاهست . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). و روزبروز بخوبی و بدی و کم و زیاد اخراجات و طعام خاصه و خادمان رسیده (ناظر) که تحویلداران اجناس زبون بخرج ندهند. (تذکرة الملوک ص 12). و آنچه از زرهای قلابی و زبون باشد جدا کرده تسلیم صاحب زر مینماید.(تذکرة الملوک ص 34). || ضعیف . (انجمن آرا) (آنندراج ). بیچاره و ضعیف . (شرفنامه ). عاجز. (فرهنگ نظام ). ناتوان و ضعیف و کم زور و عاجز و درمانده وبیچاره . (ناظم الاطباء) :
ز مردان ازین پیش ننگ آمدت
زبون بود مرد ار بچنگ آمدت .

فردوسی .


و بنده زبون نیست که بدولت خداوند انصاف خویش از وی تواند ستد. (تاریخ بیهقی ).
ترا جنگ با شاه ما آرزوست
گمانی بری کو زبون چون بهوست .

(گرشاسب نامه ص 215).


آزرده کرد کژدم غربت جگر مرا
گویی زبون نیافت ز گیتی مگر مرا.

ناصرخسرو.


زبان از یاد توحیدش زبونست
که از حد و قیاس ما برونست .

ناصرخسرو.


تو که در علم خود زبون باشی
عارف کردگار چون باشی ؟

سنائی .


پیل است در سرما زبون ، پیل هوایی بین کنون
آتش ز کام خود برون هنگام سرما ریخته .

خاقانی .


اوحدی گر تو صد زبان داری
عاشق بی درم زبون باشد.

اوحدی .


چه خیانت بتر ز خون خوردن
وآنگه از حلق هر زبون خوردن .

اوحدی .


گفت پیغمبر که هستند از فنون
اهل جنت در خصومتها زبون
از کمال حزم و سوءالظن خویش
نی ز نقص و بددلی و ضعف کیش .

مولوی .


|| لاغر. زار و نزار :
زبون تر از مه سی روزه ام مهی سی روز
مرا بطنز چو خورشید خواند آن جوزا.

خاقانی .


سالی یک مرتبه شتران راناظر دیده ، بچاقی و لاغری و زبونی اسقاط شتران برسد.(تذکرة الملوک ص 11). || نالنده . (برهان قاطع). نالان و نالنده . || مغلوب و منهزم . (ناظم الاطباء) :
گرفتن ره دشمن اندر گریز
مفرمای و خون زبونان مریز.

اسدی .


|| گرفتار . (شرفنامه ٔ منیری ) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). فارسیان بمعنی گرفتار استعمال کرده اند. (دهار). محبوس و گرفتار. (ناظم الاطباء) :
برده دل من بدست عشق زبونست
سخت زبونی که جان و دلْش ربونست .

جلاب .


چون و چرا مجوی و زبون چرا مباش
زیرا که خود ستور، زبون چرا شده ست .

ناصرخسرو.


ای بوده زبون تن زبهر تن
همواره چرا زبون بزّازی .

ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 476).


با سر تیغ تو عمر سرکشان گشته هبا
در کف سهم تو جان گردنان مانده زبون .

رشید وطواط.


مهی که کرد تنم را به بند فتنه اسیر
بتی که کرد دلم را به دست عشوه زبون .

رشید وطواط.


چو تو در دست نفس خود زبونی
منال از دست شیطان برونی .

پوریای ولی .


بشعر تهنیت ار رفت اندکی تأخیر
تنم رهین عنا بود و جان زبون سقم .

سروش .


|| (اِ) بیعانه و پولی که پیشکی جهت خریدن چیزی میدهند. (ناظم الاطباء). رجوع به ربون و اربون شود. || (ص ) راغب . (برهان قاطع) (دهار) (شرفنامه ٔ منیری ). راغب و حریص و آزمند. (ناظم الاطباء).

زبون . [ زَ ] (ع ص ) اشتر که لگد زند دوشنده را. (مهذب الاسماء): ناقه ٔ زبون ؛ شتر ماده ٔ بسیار راننده و زننده مردم را. (منتهی الارب ). ناقة زبون ؛ یعنی شتری است دورکننده . (شرح قاموس ). شتر لگدزن . (منتخب اللغات ). از شتران ، سخت دورکننده و از خود راننده را گویند. (اقرب الموارد). ناقه ٔ زبون آن است که دوشنده را میزند و میراند و معمولاً ناقه با کنده ٔ زانوان میزند. (تاج العروس ). شتری را گویند که به وقت دوشیدن دوشنده را لگد زند. (برهان قاطع). ناقه ٔ زبون ؛ شتر ماده ٔ بسیار راننده و زننده مردم را. (منتهی الارب ) (آنندراج ). اشتر ماده ٔ دفعکننده . (مقدمة الادب زمخشری ). شتر ماده ٔ لگدزن . (کشف اللغات ). || حرب زبون (مجازاً)؛ جنگی را گویند که دفع میکنند بعضی (از جنگاوران ) بعض دیگر را از بسیاری . (اقرب الموارد) (شرح قاموس ). جنگ سخت که مردم را بازدارد و دور کند از جنگ کردن و جز آن . (منتخب اللغات ). حرب زبون ؛ جنگی را گویند که مردم را مصدوم میسازد و میراند یعنی آنرا به «ناقه ٔ زبون » تشبیه کنند. و در اساس است ، زبون جنگی سخت است مانند ناقه ٔ سختی که لگداندازی میکند. برخی گفته اند جنگ را زبون گویند زیرا جنگاوران دفعمیکنند یکدیگر را از بسیاری و انبوهی . (از تاج العروس ). جنگ که مردم در آن از بسیاری یکدیگر را میرانند. (محیط المحیط) (البستان ). جنگ سخت . (القاموس العصری ، عربی - انگلیسی ) (کشف اللغات ). حرب زبون ؛ جنگ که در آن بجهت کثرت و انبوه بعض مردم دفع کنند مر بعض را. (منتهی الارب ). || چاه که در نورد یا درمیانه ٔ آن که آب در آن گرد آید، واپس رفتگی باشد. (منتهی الارب ). چاهی که در آب کشیدن او واپس شدنی هست . (از شرح قاموس ). چاهی که در جمع شدن آب در آن تأخیر و درنگ باشد. (تاج العروس ) (قاموس ) (اقرب الموارد) (محیط المحیط) (البستان ). || گول . بیخرد. عربی نیست ، مولد و زاییده شده در عربست . (از شرح قاموس ). زبون بمعنی غبی مولد است و بنوشته ٔ صحاح ، زبون بدین معنی از کلام اهل بادیه نیست . و مراد از غبی آن کس است که وهم بسیار دارد و گول میخورد. (از تاج العروس ). گول و نادان . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). غبی که وهم بسیار دارد و گمراه میشود. زبون بدین معنی و بمعنی زیر (حریف )، مولد است و اهل بادیه آنرا بکارنبرند و شاید لغتی آرامی باشد، و زبون در آرامی بمعنی دوست ، خریدار و فروشنده آمده است . و جمع زبون را زبائن گویند و این برخلاف قیاس است ، و جمع قیاسی آن زُبُن است . (از متن اللغة). گول و نادان . (کشف اللغات ). زمخشری آرد: زبون کسیست که بسیار مغبون شود، گویند «یزبن کثیراً»؛ یعنی فراوان مغبون میشود، و این از باب ضبوث و حلوب است یعنی فعل مانند آن دو کلمه مسند است به سبب مجازاً، همچنانکه دراین شعر آمده :
اذا رد عالی القدر من یستعیرها.

(از اساس اللغة زمخشری ).


زبون بمعنی ابله و بمعنی حریف ، از باب ضبوث (ناقه ای که فربهی آنرا با دست بیازمایند) . و حلوب (ناقه ای که شیر او را بدوشند) است . و پیداست که اسناد فعل در «ضبوث » و «حلوب » اسنادی مجازی است ، از قبیل اسناد در «تامر» و «لابن » بمعنی صاحب تمر و صاحب لبن ، و لذا هیچگاه ضبوثة و حلوبة گفته نشده چون در حقیقت این دو، صفت ناقة نیستند تا آنها رامؤنث بیارند. بنابراین میتوان زبون را بدین معنی صفت دانست بمعنی صاحب زبن . (از محیط المحیط) :
ستد و داد را مباش زبون
مرده بهتر که زنده و مغبون .

سنائی .


|| حریف و مقابل ، و بدین معنی مولد است . (منتهی الارب ). حریف و هم پیشه ، مولد است . (از شرح قاموس ). حریف را مولدان زبون و هر یک را زبون گویند. (صحاح اللغة) (قاموس ) (تاج العروس ) (محیط المحیط) (اقرب الموارد). حریف و مقابل ، و بدین معنی مولد است . (ناظم الاطباء). هم پیشه و معامل ، و بدین معنی مولد است و شاید از لغات آرامی باشد. (متن اللغة). || مولدان فروشنده ای را گویند که خریداری ویژه دارد یعنی خریدار فقط از او جنس میخرد و برای خرید تنها نزد او رفت و آمد میکند. و بدین معنی در مقامات حریری «مقامه ٔ قطیعیة» آمده : «قوم بالدون و خرج من الزبون ». برخی گفته اند مقصود حریری آن است که «او ازجمله ٔ اغبیاء است » اما وجه نخست با سخن حریری در این مقامة مناسب تر است زیرا حریری لغزی در کلمه ٔ ضیفن آورده و ضیفن طفیلی را گویند که دنبال میهمان میرود بدون دعوت شدن از طرف میزبان . و این چنین کس را به دنائت توصیف کنند چنانکه خود او گوید: «قوم بالدون »، نه بغباوة . (محیط المحیط). || فروشنده زبون خریدار و خریدار نیز زبون فروشنده است . (از دزی ج 1 ص 578). || در لغت اهل بصره ، خریدار را گویند. (محیط المحیط). خریدار. (دهار) (سروری ) (رشیدی ). زبون خریدار، و در مثل است : اذا رأیت الزبون فخذ منه الاربون . (دیباج الاسماء) :
ای بوده زبون تن زبهر تن
همواره چرا زبون بزازی .

ناصرخسرو.


|| خریداری که چیزها را برغبت تمام بخرد . (برهان قاطع). || خریداری که از یک فروشنده خریداری کند و برای خرید بنزد او رفت و آمد کند، و این لغت مولدان است . آن فروشنده را نیز مولدان زبون و هر یک را زبون آن دگر خوانند. (از محیط المحیط). خریدار و فروشنده هر یک زبون آن دیگر است . (از دزی ج 1 ص 578). || فروشنده ٔ چیزی به دیگری را زبون گویند همچنانکه خریدار را نیز زبون این فروشنده خوانند. (از محیط المحیط) (از دزی ج 1 ص 578). رجوع به معنی قبل شود. || (در تداول عامه ) رفیق نامشروع زن . فاسق زن . و آن زن را زبونة خوانند. و گویند: زوبنها و زوبنته . (محیط المحیط). زبون یک زن شوهردار، معشوق اوست وآن زن معشوقش را زبونه است ، از فعل زوبن . (از دزی ج 1 ص 578). || جامه ای را که به اندازه ٔ پیکر گیرند و پوشند زبون گویند از زبن بمعنی جامه ای بقطع خانه . (از تاج العروس ). نام یک نوع لباس که در میان مردم عراق متداول است زبون باشد. (از مجله ٔ لغةالعرب سال 9 ص 500). جامه ٔ کوچکی که در زیر قبا پوشند.(برهان قاطع). جامه ای که به اندازه ٔ پیکر گرفته و پوشیده میشود. (متن اللغة). || موذی . (کازیمیرسکی ). || مشکل و بازحمت . (ناظم الاطباء). || به معنی زحمت دادن بکسی آمده است . رجوع به دزی ج 1 ص 578 شود. || کسی که معمولاً به حمام عمومی می رود. رجوع به دزی ج 1 ص 578 شود. || (مص ) سرکشی .طغیان . روح عدم اطاعت . رجوع به دزی ج 1 ص 578 شود.

فرهنگ عمید

۱. بیچاره، ناتوان، عاجز.
۲. [قدیمی] خوار.
۳. [قدیمی] زیردست، مغلوب.

گویش مازنی

/zeboon/ زبان

زبان



کلمات دیگر: