کلمه جو
صفحه اصلی

سپاس


مترادف سپاس : ثنا، حمد، ستایش، درود، امتنان، تشکر، حق شناسی، شکر، قدردانی، منت، شکرگزاری

متضاد سپاس : کفران، ناشکری

فارسی به انگلیسی

appreciation, gratitude, merci, testimonial, thank-you, thanks, thanksgiving, tribute, veneration, ta

appreciation, gratitude, merci, testimonial, thank-you, thanks, thanksgiving, tribute, veneration


thanks


فارسی به عربی

اسخر

فرهنگ اسم ها

(تلفظ: sepās) قدردانی و حق‌شناسی از نیکی‌های کسی ، شکرگزاری ، شکر ؛ حمد ، ستایش .


اسم: سپاس (پسر) (فارسی) (تلفظ: sepās) (فارسی: سپاس) (انگلیسی: sepas)
معنی: حمد، ستایش، قدردانی و حق شناسی از نیکی های کسی، شکر، شکرگزاری

مترادف و متضاد

ثنا، حمد، ستایش ≠ کفران، ناشکری


درود


امتنان، تشکر، حق‌شناسی، شکر، قدردانی، منت، شکرگزاری


thank (اسم)
سپاسگزاری، تشکر، تقدیر، سپاس، اظهار تشکر

۱. ثنا، حمد، ستایش
۲. درود،
۳. امتنان، تشکر، حقشناسی، شکر، قدردانی، منت، شکرگزاری ≠ کفران، ناشکری


فرهنگ فارسی

حمدوثنا، شکر، ستایش، لطف وشفقت، منت، سپاسه
( اسم ) ۱ - حمد ستایش . ۲ - شکر نعمت . ۳ - منت . ۴ - لطف شفقت .

فرهنگ معین

(س ) (اِ. ) ستایش ، شکر.

لغت نامه دهخدا

سپاس . [ س ِ ] (اِ) پهلوی «سپاس » ، ارمنی «سپاس - ام » (خدمت ). (حاشیه ٔ برهان قاطع معین ). حمد و شکر و نعمت . (برهان ) (غیاث ). حمد. (دهار) :
نکردی خدای جهان را سپاس
نبودی بدین بر دری ره شناس .

دقیقی .


سپاس تو گوش است و چشم و زبان
کزین سه رسد نیک و بد بیگمان .

فردوسی .


ز یزدان سپاس و بدویم پناه
که فرزند ما شد بدین پایگاه .

فردوسی .


ای عطابخش پذیرنده ز خواهنده سپاس
رای تو خوبی و آئین تو فضل و احسان .

فرخی .


سپاس مر خدای را که برگزید محمد را که صلوة باد بر او. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 308).
زبان برگشادش بشکر و سپاس
شده مر سپاس ورا حق شناس .

شمسی (یوسف و زلیخا).


همی گفت هر کس که یزدان سپاس
که رستی تو از رنج و ما از هراس .

اسدی .


سپهدار گفتا سپاس از خدای
که جفت مرا چون تو آمد بجای .

اسدی .


سپاس آن بی همال و یار با قدرت توانا را
کزو یابد توانایی و قدرت بر توانایی .

ناصرخسرو.


هم مقصر بُوَم اگر شب و روز
بسپاست برآورم انفاس .

ناصرخسرو.


سپاس و حمد و ثنا و شکر مر آفریدگار را عزاسمه که خطه ٔ اسلام و واسطه ٔ عقد عالم را... (کلیله و دمنه ). سپاس و ستایش مر خدای را جل جلاله که ... (کلیله و دمنه ).
سپاس آن را که او دادم دل و جان تا بر این و آن
ز رنج تو نهم منت ز داغ تو سپاس ای جان .

سوزنی .


از ده خیال تو که بده شب بتو رسد
بر دل هزار منت و بر دیده صد سپاس .

خاقانی .


هنوزت سپاس اندکی گفته اند
ز چندین هزاران یکی گفته اند.

سعدی (بوستان ).


یکی را دیدم که یک پای نداشت سپاس نعمت حق بجای آوردم ... (گلستان ).
بدین سپاس که مجلس منور است بدوست
گرت چو شمع جفایی رسد بسوز و بساز.

حافظ.


|| قبول و منت . (برهان ) (انجمن آرا). منت . (شرفنامه ). قبول . (رشیدی ) (جهانگیری ) :
نباید که بادی بر او بر جهد
وگر کس سپاسی بر اوبر نهد.

فردوسی .


سپاسی بدین کار بر من نهی
کز اندیشه گردد دل من تهی .

فردوسی .


بخواندش ستاره شناس بزرگ
به خود برنهادش سپاس بزرگ .

فردوسی .


نسودی سه دیگر گُرُه را شناس
کجا نیست از کس بر ایشان سپاس .

فردوسی .


تا تو بولایت بنشستی چو اساسی
کس را نبود با تو در این باب سپاسی .

منوچهری .


و مال بسیار و مردم بیشمار و حدت تمام دهیم تا بر دست تو این کار برود، بی ناز و سپاس ایشان . (تاریخ بیهقی ).
گیاه است پوشیدن و خوردنم
سپاس کسی نیست بر گردنم .

اسدی .


اما از توانگر کالا خریدن بغبن نه مزد بود و نه سپاس و ضایع کردن مال بود. (کیمیای سعادت ).
جز سپاس تو نیست بر سر من
آفریننده را هزار سپاس .

مسعودسعد.


با این همه کرامت که [ سلطان ]با بنده کرده است ... هیچ سپاس و منت بر بنده ننهد، بر دل خویش نهد. (نوروزنامه ).
نکنم روی ورا با مه دوهفته قیاس
ور کنم برمه دوهفته نهم بار سپاس .

سوزنی .


ندارم سپاس خسان چون ندارم
سوی مال و نان پاره میل و نزاعی .

خاقانی .


|| لطف و شفقت و مرحمت . (برهان ). لطف . (صحاح الفرس )(رشیدی ).
- بی سپاس ؛ بی سبب . بیهوده :
بمن بر منه نام جم بی سپاس
مرا نام ماهان کوهی شناس .

اسدی .


- ناسپاس ؛ کافر نعمت . ناشکر. که شکر نعمت نکند :
بفرجام کار آیدت رنج و درد
بگرد در ناسپاسان مگرد.

فردوسی .


نبوم ناسپاس ازو که ستور
سوی فرزانه بهتر از نسپاس .

ناصرخسرو.


چون گردنکش و ناسپاس شد و بخدایی دعوی کرد فرشتگان از وی بازگشتند. (قصص الانبیاء ص 37).
سپاس خدا کن که بر ناسپاس
نگوید ثنا مرد مردم شناس .

نظامی .


گر انصاف خواهی سگ حق شناس
بسیرت به از مردم ناسپاس .

سعدی (بوستان ).


سگ حقشناس به از آدمی ناسپاس . (گلستان ).

سپاس. [ س ِ ] ( اِ ) پهلوی «سپاس » ، ارمنی «سپاس - ام » ( خدمت ). ( حاشیه برهان قاطع معین ). حمد و شکر و نعمت. ( برهان ) ( غیاث ). حمد. ( دهار ) :
نکردی خدای جهان را سپاس
نبودی بدین بر دری ره شناس.
دقیقی.
سپاس تو گوش است و چشم و زبان
کزین سه رسد نیک و بد بیگمان.
فردوسی.
ز یزدان سپاس و بدویم پناه
که فرزند ما شد بدین پایگاه.
فردوسی.
ای عطابخش پذیرنده ز خواهنده سپاس
رای تو خوبی و آئین تو فضل و احسان.
فرخی.
سپاس مر خدای را که برگزید محمد را که صلوة باد بر او. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 308 ).
زبان برگشادش بشکر و سپاس
شده مر سپاس ورا حق شناس.
شمسی ( یوسف و زلیخا ).
همی گفت هر کس که یزدان سپاس
که رستی تو از رنج و ما از هراس.
اسدی.
سپهدار گفتا سپاس از خدای
که جفت مرا چون تو آمد بجای.
اسدی.
سپاس آن بی همال و یار با قدرت توانا را
کزو یابد توانایی و قدرت بر توانایی.
ناصرخسرو.
هم مقصر بُوَم اگر شب و روز
بسپاست برآورم انفاس.
ناصرخسرو.
سپاس و حمد و ثنا و شکر مر آفریدگار را عزاسمه که خطه اسلام و واسطه عقد عالم را... ( کلیله و دمنه ). سپاس و ستایش مر خدای را جل جلاله که... ( کلیله و دمنه ).
سپاس آن را که او دادم دل و جان تا بر این و آن
ز رنج تو نهم منت ز داغ تو سپاس ای جان.
سوزنی.
از ده خیال تو که بده شب بتو رسد
بر دل هزار منت و بر دیده صد سپاس.
خاقانی.
هنوزت سپاس اندکی گفته اند
ز چندین هزاران یکی گفته اند.
سعدی ( بوستان ).
یکی را دیدم که یک پای نداشت سپاس نعمت حق بجای آوردم... ( گلستان ).
بدین سپاس که مجلس منور است بدوست
گرت چو شمع جفایی رسد بسوز و بساز.
حافظ.
|| قبول و منت. ( برهان ) ( انجمن آرا ). منت. ( شرفنامه ). قبول. ( رشیدی ) ( جهانگیری ) :
نباید که بادی بر او بر جهد
وگر کس سپاسی بر اوبر نهد.
فردوسی.
سپاسی بدین کار بر من نهی
کز اندیشه گردد دل من تهی.
فردوسی.
بخواندش ستاره شناس بزرگ
به خود برنهادش سپاس بزرگ.
فردوسی.

فرهنگ عمید

۱. حمد، ثنا، درود، ستایش.
۲. شکر: سپاس خدا کن که بر ناسپاس / نگوید ثنا مرد مردم شناس (نظامی۵: ۸۳۱ )، هنوزت سپاس اندکی گفته اند / ز بیور هزاران یکی گفته اند (سعدی۱: ۱۷۴ )، به این سپاس که مجلس منوّرست به دوست / گرت چو شمع جفایی رسد بسوز و بساز (حافظ: ۵۲۲ ).
۳. لطف، شفقت.
۴. [قدیمی] منت.
* سپاس پذیرفتن: (مصدر لازم ) [قدیمی]
۱. قبول منت کردن، ممنون شدن.
۲. شکر کردن.
* سپاس داشتن: (مصدر لازم )
۱. شکر نعمت به جا آوردن، ممنون بودن.
۲. [قدیمی] منت داشتن.
* سپاس گزاردن: (مصدر لازم ) [قدیمی] شکر نعمت به جا آوردن، شکر کردن.

۱. حمد؛ ثنا؛ درود؛ ستایش.
۲. شکر: ◻︎ سپاس خدا کن که بر ناسپاس / نگوید ثنا مرد مردم‌شناس (نظامی۵: ۸۳۱)، ◻︎ هنوزت سپاس اندکی گفته‌اند / ز بیور‌هزاران یکی گفته‌اند (سعدی۱: ۱۷۴)، ◻︎ به این سپاس که مجلس منوّرست به ‌دوست / گرت چو شمع جفایی رسد بسوز و بساز (حافظ: ۵۲۲).
۳. لطف؛ شفقت.
۴. [قدیمی] منت.
⟨ سپاس پذیرفتن: (مصدر لازم) [قدیمی]
۱. قبول منت کردن؛ ممنون شدن.
۲. شکر کردن.
⟨ سپاس داشتن: (مصدر لازم)
۱. شکر نعمت به جا آوردن؛ ممنون بودن.
۲. [قدیمی] منت داشتن.
⟨ سپاس ‌گزاردن: (مصدر لازم) [قدیمی] شکر نعمت به جا آوردن؛ شکر کردن.


جدول کلمات

شکر

پیشنهاد کاربران

الحمد

در زمان هخامنشیان مردمان سه چیز را پاس می گذاشتند:
گفتار نیک
پندار نیک
کردار نیک
مردمان این سه تا را پاس می دانستند یعنی سه پاس داشتند


سه پاس تو چشم است و گوش و زبان
کزین سه رسد نیک و بد بی گمان

فردوسی

سپاس =دعاخیر اوستایی است

سپاس=معادل اهدنا صراط المستقیم است یعنی برو که گمراه نگردی و همیشه پندار و رفتار و کردار تو نیکو باشد پس دعای زیبایی در اوستا میباشد که تقریبا برابر عاقبت به خیر شوی است ولی خود جمله عاقبت بخیر ی نیست و سپاس دعای منحصر بفردی است که نظیرش را من ندیده ام

ثنا، حمد، ستایش، درود، امتنان، تشکر، حق شناسی، شکر، قدردانی، منت، شکرگزاری

کلمه ای کردی و پهلوی و آشوری است

همان طور که دوستان هم گفتند: پاسداشت پندار وگفتار و کردار تنها راه رستگاری، رهیدن و نجان یافتن است


کلمات دیگر: