کلمه جو
صفحه اصلی

سایس


مترادف سائس : دیان، دیپلمات، سیاس، سیاستمدار

متضاد سائس : بی سیاست

مترادف و متضاد

governor (اسم)
طرفدار، پروانه، حاکم، سایس، فرماندار، حکمران

ruler (اسم)
رئیس، خط، فرمانفرما، فرمانروا، سر کرده، سایس، خط کش، حکمران

sovereign (اسم)
طرفدار، فرمانروا، سایس، پادشاه، سلطان، شهریار

diplomat (اسم)
دیپلمات، سیاستمدار، رجل سیاسی، سیاس، سایس

politician (اسم)
سیاستمدار، سایس، سیاست باز، اهل سیاست

statesman (اسم)
سیاستمدار، رجل سیاسی، سایس، زمامدار

hakim (اسم)
سایس

۱. مدیر، مدبر، کاردان
۲. سیاستمدار، باسیاست
۳. باکیاست


دیان، دیپلمات، سیاس، سیاستمدار ≠ بیسیاست


فرهنگ فارسی

ادب کننده، تربیت کننده، رام کننده، کاردان
۱ - ادب کننده تربیت کننده . ۲ - رام کننده . ۳ - کسی که کارهای جمعی را با تدبیر اداره کند کاردان سیاستمدار . ۴ - حاکم فرمانروا . یا سایس پنجم رواق . مریخ . ( چه در فلک پنجم است ) .

۱ - ادب کننده تربیت کننده . ۲ - رام کننده . ۳ - کسی که کارهای جمعی را با تدبیر اداره کند کاردان سیاستمدار . ۴ - حاکم فرمانروا . یا سایس پنجم رواق . مریخ . ( چه در فلک پنجم است ) .

فرهنگ معین

(یِ ) [ ع . سائس ] (اِفا. ) ۱ - ادب کننده . ۲ - رام کننده .

لغت نامه دهخدا

سایس. [ ی ِ ] ( ع ص ) رجوع به سائس شود.

سائس. [ ءِ ] ( ع ص ، اِ ) سیاست دان. سیاست مدار. مرد سیاست. سیاست کننده. ( غیاث ). راه برنده مردمان. ج ، سائسین : پادشاهی عادل و والئی سایس. ( سندبادنامه ص 46 ). || ادب آموزنده. ( شرح قاموس ). || متولی امر. مدیر. ( اقرب الموارد ): لابد سائسی باید و قاهری لازم آید، آن سائس و قاهر را ملک خوانند. ( چهارمقاله چ معین ص 18 ).
سر خسروان افسر آل سلجوق
که سائس تر از آل ساسان نماید.
خاقانی.
شاهی است سائس دین ، نوری است سایه حق
تأیید حق تعالی ،کرده ندا تعالش.
خاقانی.
اول سلجوقیان سنجر ثانی که هست
سائس خیر العباد سایه رب النسم.
خاقانی ( دیوان ص 266 ).
نصر برادرت ملک مشرق و سائس جمهور خلق را. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 446 ). || فرمانده. قائد. آمر. مرد امر و نهی :
صبرکن بر سفاهت جاهل
تا شوی سائس ولایت دل.
سنائی.
سایه چتر سیاهت نبود جز خورشید
سائس لشکر جاهت نسزد جز بهرام.
بدر چاچی ( از آنندراج ).
|| بخشی یا کوتوال را گویند. ( بهار عجم ) ( آنندراج ). || نگهبان. ( غیاث ) ( مؤید ). || نگهبان اسپان. ( غیاث ) ( مؤید ). ستوربان ، ستوروان ، ستوردار. تیماردار. رائض دواب. ج ، سُوّاس ، ساسة. || دندان کرم خورده. بن دندان کرم خورده. سیاهی است در دندان و دندانی است که خورده شده است. ( شرح قاموس ).

فرهنگ عمید

۱. ادب کننده، تربیت کننده.
۲. رام کننده.
۳. کسی که کار های قوم و جماعتی را از روی عقل و تدبیر اداره کند، کاردان، سیاست مدار.

پیشنهاد کاربران

شهردان


کلمات دیگر: