مترادف زبردستی : تبحر، چابکی، چالاکی، خبرگی، زرنگی، قدرت، مهارت، اقتدار، توانایی
زبردستی
مترادف زبردستی : تبحر، چابکی، چالاکی، خبرگی، زرنگی، قدرت، مهارت، اقتدار، توانایی
فارسی به انگلیسی
proficiency, skill, superiority, upper hand
adroitness, artifice, craft, deftness, dexterity, facility, hand, prowess, skill
فارسی به عربی
براعة
ببراعة , مهارة
ببراعة , مهارة
براعة
مترادف و متضاد
سررشته، سامان، مهارت، تردستی، استادی، هنرمندی، زبر دستی، عرضه، ورزیدگی، کاردانی، چیره دستی
چابکی، مهارت، چالاکی، تردستی، زبر دستی، سبکدستی
مهارت، چیرگی، زبر دستی، کارایی، تخصص
پا، حکومت، برتری، بازو، عظمت، قدرت، نیرو، برق، توان، زبر دستی، زور، سلطه، سلطنت، نیرومندی، بنیه، توش، اقتدار، قدرت دید ذره بین، سلطه نیروی برق
تردستی، زبر دستی، زرنگی
تبحر، چابکی، چالاکی، خبرگی، زرنگی، قدرت، مهارت
اقتدار، توانایی
۱. تبحر، چابکی، چالاکی، خبرگی، زرنگی، قدرت، مهارت
۲. اقتدار، توانایی
فرهنگ فارسی
۱ - توانایی اقتدار مقابل زیر دستی. ۲ - فرمانروایی مقابل زیر دستی مافوقی بالا دستی مقابل زیر دستی .
ظلم و تعدی و درشتی غلبه و شدت و برتری بزرگی و آقایی قدرت و زورمندی
ظلم و تعدی و درشتی غلبه و شدت و برتری بزرگی و آقایی قدرت و زورمندی
فرهنگ معین
( ~. ) (حامص . ) توانایی ، مهارت .
لغت نامه دهخدا
زبردستی. [ زَ ب َ دَ ] ( حامص مرکب ) ظلم و تعدی و زور و ستم و درشتی و سختی و جور. ( ناظم الاطباء ) :
غم زیردستان بخور زینهار
بترس از زبردستی روزگار.
آب که میلش همه با پستی است
در پریش لاف زبردستی است.
موج زند سینه که تالب بود
کوزه بریزد چو لبالب بود.
بادت ز جهانیان زبردستی
کز رنج مجیر زیردستانی.
فلک حریف زبردستی مدارا نیست.
بچار صدر زبردستی ائمه تراست
چنانکه دست کس ازدست تو زبر نبود.
غم زیردستان بخور زینهار
بترس از زبردستی روزگار.
سعدی.
|| غلبه و شدت و برتری و استیلاء. ( ناظم الاطباء ) : آب که میلش همه با پستی است
در پریش لاف زبردستی است.
موج زند سینه که تالب بود
کوزه بریزد چو لبالب بود.
امیرخسرو دهلوی.
|| بزرگی. بزرگ منشی. آقایی. اهمیت. بزرگواری : و صیت حدیث دریادلی و زبردستی ایشان برروی زمین منتشر. ( ترجمه محاسن اصفهان ص 31 ). || قدرت. زورمندی. توانائی. اقتدار. زورمند بودن. پهلوانی : بادت ز جهانیان زبردستی
کز رنج مجیر زیردستانی.
سوزنی.
گر از تحمل من خصم شد زبون چه عجب فلک حریف زبردستی مدارا نیست.
صائب.
|| چالاکی. جلدی. مهارت. || صدرنشینی. بالاترنشینی. لایق صدر بودن. زبردست بودن : بچار صدر زبردستی ائمه تراست
چنانکه دست کس ازدست تو زبر نبود.
سوزنی.
فرهنگ عمید
۱. چالاکی، مهارت.
۲. [قدیمی] توانایی، زورمندی: غم زیردستان بخور زینهار / بترس از زبردستی روزگار (سعدی۱: ۶۴ ).
۲. [قدیمی] توانایی، زورمندی: غم زیردستان بخور زینهار / بترس از زبردستی روزگار (سعدی۱: ۶۴ ).
پیشنهاد کاربران
تیز . چابک . فرز
ید طولی
کلمات دیگر: