از خواب برخاستن ٠ بیدار گردیدن ٠
بیدار گشتن
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
بیدار گشتن. [ گ َ ت َ ] ( مص مرکب ) از خواب برخاستن. بیدار گردیدن :
کنون چون برآرد سپهر آفتاب
سر شاه بیدار گردد ز خواب.
زان خواب گران گشتند ایدون همه بیدار.
ببانگ دهل خواجه بیدار گشت
چه داند شب پاسبان چون گذشت.
پیری و جوانی چو شب و روز برآمد
ما شب شد و روز آمد و بیدار نگشتیم.
کنون چون برآرد سپهر آفتاب
سر شاه بیدار گردد ز خواب.
فردوسی.
گوئی همه زین پیش بخواب اندر بودندزان خواب گران گشتند ایدون همه بیدار.
فرخی.
خداوند خانه بحرکت ایشان بیدار گشت. ( کلیله و دمنه ).ببانگ دهل خواجه بیدار گشت
چه داند شب پاسبان چون گذشت.
سعدی.
|| مجازاً، متنبه شدن. آگاه شدن. هوشیار شدن. از جهل و غفلت برآمدن : پیری و جوانی چو شب و روز برآمد
ما شب شد و روز آمد و بیدار نگشتیم.
سعدی.
کلمات دیگر: