( عاجز آمدن ) ۱ - ناتوان شدن ضعیف گشتن . ۲ - فرو ماندن درماندن خسته شدن .
عاجز امدن
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
( عاجز آمدن ) عاجز آمدن. [ ج ِ م َ دَ ] ( مص مرکب ) ناتوان ماندن. قادر نبودن. توانا نبودن : چنان نبشتی که از آن نیکوتر نبودی چنانکه دبیران استاد در انشاء آن عاجز آمدندی. ( تاریخ بیهقی ).
آن را که مصطفی چو همه عاجز آمدند
در حرب روز بدر بدو داد رایتش.
چون دو تا شد عاجز آید از گسستن زال زر.
آن را که مصطفی چو همه عاجز آمدند
در حرب روز بدر بدو داد رایتش.
ناصرخسرو.
رشته تایکتاست آن را زور زالی بگسلدچون دو تا شد عاجز آید از گسستن زال زر.
سنائی.
دعوی طبابت کردند و از معالجه ها عاجز آمدند. ( مجالس سعدی ص 14 ). جمالی که زبان فصاحت از بیان صباحت عاجزآمدی. ( گلستان ). رجوع به عاجز شود.پیشنهاد کاربران
قاصر آمدن
( مصدر ) عاجز آمدن ناتوان شدن .
( مصدر ) عاجز آمدن ناتوان شدن .
عاجز آمدن : ناتوان شدن .
( مرزبان نامه، محمد روشن ج اول، چاپ دوم، ۱۳۶۷، ص 152 ) .
( مرزبان نامه، محمد روشن ج اول، چاپ دوم، ۱۳۶۷، ص 152 ) .
کلمات دیگر: