( مصدر ) انتقام کسی را از دیگری گرفتن
داد ستاندن
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
داد ستاندن. [ س ِ دَ ] ( مص مرکب ) حق خود گرفتن. داد ستدن :
کیست که گوید ترا نگر نخوری می
می خور و داد طرب ز مستان بستان.
که ما چو داد بدادیم داد بستانیم.
داد عمر از زمانه بستانیم
جان بوام از چمانه بستانیم.
بترس ز آه دل بینوا که روز جزا
تظلم آورد و از تو داد بستاند.
ناچار زمانه داد خود بستاند.
خدایا تو بستان ازو داد خلق.
که داد خود بستانم ببوسه از دهنش.
کاین عمر نمی ماند وین عهد نمی پاید.
تا داد خود از کهتر و مهتر بستانی.
که مهتابی دل افروز است و طرف لاله زاری خوش.
شغل همه برسنجی داد همه بستانی
کار همه دریابی حق همه بگزاری.
بر تو و داد تو خوانم آفرین.
که داد من بستانی ز روزگار لئیم.
کیست که گوید ترا نگر نخوری می
می خور و داد طرب ز مستان بستان.
ابوحنیفه اسکافی.
بشعر داد بدادیم داد ما تو بده که ما چو داد بدادیم داد بستانیم.
مسعودسعد.
که برادر شما را دیوان کشتند ومرا بنمودند که ایشان کجایند، و در آنجا بخواهم شد تا داد فرزند خود را بستانم. ( قصص الانبیاء ص 33 ).داد عمر از زمانه بستانیم
جان بوام از چمانه بستانیم.
خاقانی.
نقل است که شقیق در سمرقند مجلس میگفت ، روی بقوم کرد و گفت ای قوم اگر مرده اید بگورستان و اگر کودکید بدبیرستان و اگر دیوانه اید به بیمارستان واگر کافرید کافرستان و ار بنده اید داد مسلمانی از خود بستانید ای مخلوق پرستان. ( تذکرةالاولیاء عطار ).بترس ز آه دل بینوا که روز جزا
تظلم آورد و از تو داد بستاند.
سعدی.
پیداست که امر و نهی تا کی ماندناچار زمانه داد خود بستاند.
سعدی.
نترسد همی ز آه و فریاد خلق خدایا تو بستان ازو داد خلق.
سعدی.
رها نمیکند ایام در کنار منش که داد خود بستانم ببوسه از دهنش.
سعدی.
ساقی بده و بستان داد طرب از دنیاکاین عمر نمی ماند وین عهد نمی پاید.
سعدی.
رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموزتا داد خود از کهتر و مهتر بستانی.
عبید زاکانی.
شب صحبت غنیمت دان و داد خوشدلی بستان که مهتابی دل افروز است و طرف لاله زاری خوش.
حافظ.
|| داد دادن. داد کردن. حق مظلومی از ظالمی گرفتن. خواستن حق ستمدیده ای از ستمکشی. انتصار. ( منتهی الارب ).انتصاف. ( منتهی الارب ) : شغل همه برسنجی داد همه بستانی
کار همه دریابی حق همه بگزاری.
منوچهری.
گر تو زان فاسق ستانی داد من بر تو و داد تو خوانم آفرین.
خاقانی.
ز روزگار عزیز تو آن طمع دارم که داد من بستانی ز روزگار لئیم.
عبدالواسع جبلی.
کلمات دیگر: