die, to deprive of life
میراندن
فارسی به انگلیسی
dampen, slay
فرهنگ فارسی
میرانیدن: مرگ دادن، کشتن، باعث مردن کسی شدن
لغت نامه دهخدا
میراندن. [ دَ ] ( مص ) میرانیدن. سبب مرگ شدن. کشتن. ماتة. ( یادداشت مؤلف ). گرفتن حیات. کشتن و به قتل رسانیدن. ( آنندراج ) : پس آن که مردنی است میمیراند و آن دیگر را میگذارد تا وقت موعود دررسد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 307 ).
به خون ناحق ما را چرا بمیراند
خدای اگر سوی او خونی و ستمکاریم.
پدیدآور خلق عالم تویی
تو میرانی و زنده کن هم تویی.
ممیران کسی را و هرگز ممیر.
بمیران خویشتن را تا نمیری.
- میراندن دل ؛ افسرده و سرد و بی امید کردن آن : پس سلیمان به اندیشه فرو شد. آن مرد گفت خنده دل را بمیراند. ( قصص الانبیاء ص 174 ). و رجوع به مردن و میرانیدن شود.
|| خاموش کردن. کشتن. چنانکه شعله چراغ یا آتش را نابود کردن : بسته شود شکافها و ایمن گردد راهها و شیرین شود آبها و فرونشاند چراغ آشوبها را و بمیراند آتش فتنه ها را. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 312 ).
به خون ناحق ما را چرا بمیراند
خدای اگر سوی او خونی و ستمکاریم.
ناصرخسرو.
حق تعالی در آسمان ملایک را بمیراند و در جهان بجز جبرائیل نماند. ( قصص الانبیاء ص 16 ).پدیدآور خلق عالم تویی
تو میرانی و زنده کن هم تویی.
نظامی.
کم خود نخواهی کم کس مگیرممیران کسی را و هرگز ممیر.
نظامی.
نمانی گر بماندن خو بگیری بمیران خویشتن را تا نمیری.
نظامی ( خسرو و شیرین ص 428 ).
- فرومیراندن ؛ نابود کردن. از میان بردن : و اگر ضمادی خنک یا قابض برنهند هم سبب علت را زیادت کند و هم حرارت غریزی فرو میراند و هلاک کند. ( ذخیره خوارزمشاهی ).- میراندن دل ؛ افسرده و سرد و بی امید کردن آن : پس سلیمان به اندیشه فرو شد. آن مرد گفت خنده دل را بمیراند. ( قصص الانبیاء ص 174 ). و رجوع به مردن و میرانیدن شود.
|| خاموش کردن. کشتن. چنانکه شعله چراغ یا آتش را نابود کردن : بسته شود شکافها و ایمن گردد راهها و شیرین شود آبها و فرونشاند چراغ آشوبها را و بمیراند آتش فتنه ها را. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 312 ).
فرهنگ عمید
باعث مردن کسی شدن، کُشتن.
پیشنهاد کاربران
- جان برکندن ؛ جان ستدن. جان بگرفتن. از بین بردن. نابود کردن کسی :
ازینسان همی افکند دشمنان
همی برکند جان آهرمنان.
فردوسی.
ازینسان همی افکند دشمنان
همی برکند جان آهرمنان.
فردوسی.
جان گرفتن
کلمات دیگر: