مترادف تیزبین : تیزنظر، تیزنگر، دقیق، روشن بین، زیرک، کنجکاو، عاقبت اندیش، عاقبت نگر، مال اندیش، صائب نظر، باریک بین
تیزبین
مترادف تیزبین : تیزنظر، تیزنگر، دقیق، روشن بین، زیرک، کنجکاو، عاقبت اندیش، عاقبت نگر، مال اندیش، صائب نظر، باریک بین
فارسی به انگلیسی
acute, astute, discriminating, eagle-eyed, keen, lynx-eyed, microscopic, perceptive, percipient, sharp, sharp-eyed, sharp-sighted
مترادف و متضاد
تیز نظر، هوشیار، تیز بین، دارای فکر صائب
تیز بین
تیز بین، مانند جانور سیاه گوش
تیز بین، تیز هوش
تیز بین، تیز چشم
تیزنظر، تیزنگر، دقیق، روشنبین، زیرک، کنجکاو
عاقبتاندیش، عاقبتنگر، مالاندیش
صائبنظر، باریکبین
۱. تیزنظر، تیزنگر، دقیق، روشنبین، زیرک، کنجکاو
۲. عاقبتاندیش، عاقبتنگر، مالاندیش
۳. صائبنظر، باریکبین
فرهنگ فارسی
کنایه ازشخص دقیق وکنجکاو، دقت وکنجکاوی
( صفت ) دقیق بادقت کنجکاو .
( صفت ) دقیق بادقت کنجکاو .
فرهنگ معین
(ص فا. ) دقیق ، کنجکاو.
لغت نامه دهخدا
تیزبین. ( نف مرکب ) تیزچشم... معروف. ( آنندراج ). کسی که دور را خوب می بیند. ( ناظم الاطباء ). دقیق. بادقت. کنجکاو. ( فرهنگ فارسی معین ) :
زودرو عزم او فراز و نشیب
تیزبین حزم او سپید و سیاه.
به چشم تیزبین کی می توان دید.
دیده ست بکرات بیشمار
در معرکه ها چرخ تیزبین
با بیلک او مرگ هم عنان
با رایت او فتح همنشین.
در حفاظ گله امین منست.
بادیه پیمای و مراحل گزین.
به دیدن تیزبین و در شدن تیز.
نقادی چشم تیزبینان.
خط تو چشم بسته خال تو لال کرده.
تا ببیند که ماهتابی هست.
خرد تیزبین ما بگریخت.
از آن عادت شریف ، از آن دست گنج بخش
از آن رای تیزبین ، وزآن گرز گاوسار.
زودرو عزم او فراز و نشیب
تیزبین حزم او سپید و سیاه.
ابوالفرج رونی.
گل بی خار اندر گلشن دهربه چشم تیزبین کی می توان دید.
مسعودسعد.
و تیزبینان زمره انسانی گفته اند که کل شی یرجع الی اصله. ( چهارمقاله نظامی ).دیده ست بکرات بیشمار
در معرکه ها چرخ تیزبین
با بیلک او مرگ هم عنان
با رایت او فتح همنشین.
انوری ( از یادداشت بخط مرحوم دهخدا ).
این ، دستور تیزبین منست در حفاظ گله امین منست.
نظامی.
صیدگری بود عجب تیزبین بادیه پیمای و مراحل گزین.
نظامی.
قوی پشت و گران نعل و سبک خیزبه دیدن تیزبین و در شدن تیز.
نظامی.
می کرد سها ز همنشینان نقادی چشم تیزبینان.
نظامی.
گویاترین کسی را کو تیزبین تر آمدخط تو چشم بسته خال تو لال کرده.
عطار.
تیزبین باد آفتاب پرست تا ببیند که ماهتابی هست.
ظهوری ( از آنندراج ).
دست عرفی نقاب راز گشودخرد تیزبین ما بگریخت.
ظهوری ( ایضاً ).
- رای تیزبین ؛ نظر صائب.اندیشه دقیق و باریک بین : از آن عادت شریف ، از آن دست گنج بخش
از آن رای تیزبین ، وزآن گرز گاوسار.
فرخی.
رجوع به تیز و دیگر ترکیبهای آن شود.فرهنگ عمید
۱. دارای قوۀ بینایی دقیق.
۲. [مجاز] دقیق، کنجکاو، و باهوش.
۲. [مجاز] دقیق، کنجکاو، و باهوش.
پیشنهاد کاربران
Sharp - sighted
- تیزچشم ؛ تیزبین :
روز صیادم بد و شب پاسبان
تیزچشم و صیدگیرو دزدران.
مولوی.
روز صیادم بد و شب پاسبان
تیزچشم و صیدگیرو دزدران.
مولوی.
تیزچشم. [ چ َ / چ ِ ] ( ص مرکب ) کسی که چشمش بخوبی و تندی می بیند. ( ناظم الاطباء ) . تیزبین. ( آنندراج ) . تیزبصر. سخت بینا :
تیزچشم آهن جگرفولاددل کیمخت لب
سیم دندان چاه بینی ناوه کام و لوح روی.
منوچهری.
روز صیادم بدو، شب پاسبان
تیزچشم و صیدگیر و دزدران.
مولوی.
طرفه کور دوربین تیزچشم
لیک از اشتر نبیند غیر پشم.
مولوی.
در نگاه تیزچشمان سرمه شو
در مذاق تلخ کامان شکر آی.
ظهوری ( از آنندراج ) .
|| خشم آلود غضبناک :
برآشفت بهرام و شد تیزچشم
ز گفتار پرموده آمد به خشم.
فردوسی.
رجوع به تیز و دیگر ترکیبهای آن شود.
تیزچشم آهن جگرفولاددل کیمخت لب
سیم دندان چاه بینی ناوه کام و لوح روی.
منوچهری.
روز صیادم بدو، شب پاسبان
تیزچشم و صیدگیر و دزدران.
مولوی.
طرفه کور دوربین تیزچشم
لیک از اشتر نبیند غیر پشم.
مولوی.
در نگاه تیزچشمان سرمه شو
در مذاق تلخ کامان شکر آی.
ظهوری ( از آنندراج ) .
|| خشم آلود غضبناک :
برآشفت بهرام و شد تیزچشم
ز گفتار پرموده آمد به خشم.
فردوسی.
رجوع به تیز و دیگر ترکیبهای آن شود.
Keen - sighted
Keen - eyed
Lynx - sighted
Sharp - sighted
Sharp - eyed
Eagle - sighted
Eagle - eyed
Microscopic
Keen - eyed
Lynx - sighted
Sharp - sighted
Sharp - eyed
Eagle - sighted
Eagle - eyed
Microscopic
کلمات دیگر: