کلمه جو
صفحه اصلی

بی خود


مترادف بی خود : بی هوش، سرمست، مجذوب، مدهوش، مست ، بیهوده، باطل، پوچ، بی جهت، بی سبب، بی دلیل، نامطلوب، به دردنخور، بد، بی مصرف

متضاد بی خود : بهوش

فارسی به انگلیسی

ecstasy, rapture, unwarranted, undue, motiveless, without a good cause, to no purpose, unduly, [infml.] unwarranted, ecstasized, out of ones senses, needless, needlessly, senselessly, vain, vainly, wanton, piffling, piffle

[informal] unwarranted, undue, motiveless, to no purpose, unduly


ecstasized, out of one's senses


needless, needlessly, senselessly, undue, unduly, unwarranted, vain, vainly, wanton


فارسی به عربی

عاطل , غیر مبرر

مترادف و متضاد

unduly (قید)
ناروا، بی جهت، بی خود

idle (صفت)
سست، بی اساس، تنبل، بیهوده، بی کار، عاطل، بیخود، بی پر و پا

gratuitous (صفت)
رایگان، مفت، بلاعوض، بیخود

بی‌هوش، سرمست، مجذوب، مدهوش، مست ≠ بهوش


فرهنگ فارسی

بیهوش، بیحال، بی ا تیار، خارج شده ازحالت طبیعی
( صفت ) ۱ - بیهوش بیحال . ۲ - بی اختیار بلا اراده . ۳ - شوریده آشفته ۴ - بی جهت.

فرهنگ معین

(خُ ) (ص مر. ) ۱ - بی هوش ، بی حال . ۲ - بی اختیار، بلااراده . ۳ - شوریده . ۴ - (عا. ) بیهوده ، بی فایده .

لغت نامه دهخدا

بیخود. [ خوَدْ / خُدْ ] ( ص مرکب ، ق مرکب ) بی خویش. که با خود نباشد. که حواس او موقتاً کار نکند. مغمی علیه که از هوش شده باشد. بیهوش. مدهوش. از حال رفته.از حال طبیعی خارج شده که اشعار نداشته باشد. که حواس او از کار افتاده باشد. مقابل هشیار :
زمانی فتادی چو مصروع بیخود
زمانی معلق زدی چون کبوتر.
عمعق بخاری.
بیخود افتاد بر در غاری
هر گیاهی به چشم او ماری.
نظامی.
چو گفتی نیمروز مجلس افروز
خرد بیخود بدی تا نیمه روز.
نظامی.
تو گر هوشیاری نه من بیخودم
همان هوشیارم همان بخردم.
نظامی.
همچو مرغ نیم بسمل مانده ام
بیخود و سرگشته تیمار او.
عطار.
یکی بیخود از خشمناکی چو مست
یکی بر زمین می زند هر دودست.
( بوستان چ یوسفی ص 119 ).
|| غافل. ( ترجمان القرآن ). || بی اراده. بی قصد. بی آنکه خواهد و اراده کند :
سخن چون زان بهار نو برآمد
خروشی بیخود از خسرو برآمد.
نظامی.
آمد از بشر بیخود آوازی
چون ز طفلی که برگرد گازی.
نظامی.
|| مقابل با خود. غیرمعتقد به خویشتن خویش. از خودرسته. از خویشتن خویش برآمده :
رازدارم مرا ز دست مده
بیخودان را به خودپرست مده.
خاقانی ( دیوان چ سجادی ص 800 ).
|| واله. شیدا. که خودی را فانی ساخته باشد. شوریده :
با خودی تو لیک مجنون بیخود است
در طریق عشق بیداری بد است.
مولوی.
که تا با خودی در خودت راه نیست
از این نکته جز بیخود آگاه نیست.
سعدی.
زآن بیخودم که عاشق صادق نباشدش
پروای نفس خویشتن از اشتغال دوست.
سعدی.
بی خود از شعشه پرتو ذاتم کردند
باده از جام تجلی صفاتم دادند.
حافظ.
|| یاوه و لغو. بیهوده و بیهودگی. ( ناظم الاطباء ) :
عیش ناخوش همی کنی به سخط
سود بیخود چرا کشی به ستم.
مسعودسعد.
سخنگو چون سخن بیخود نگوید
اگر جز بد بگوید بد نگوید.
نظامی.
|| در تداول عوام. بی سبب. بی علت. بی جهت. ( یادداشت مؤلف ). فلان بی خود این کار را کرد؛ بی جهت به انجام دادن آن پرداخت.

فرهنگ عمید

۱. بی هوش.
۲. بی حال.
۳. بی اختیار.
۴. خارج شده از حالت طبیعی.
۵. شوریده.
۶. بیهوده.

واژه نامه بختیاریکا

ولکووی

پیشنهاد کاربران

قزمیت ، رشقال ، مسخره

در میان قوم بختیاری که با فارسی در این کلمه یک معنی دارد. . . . اگر بحث دوستانه باشد یعنی اشتباه کردن و اگر در درگیری باشد یعنی غلط کردن

به کسی که بیشتر از خود به دیگران هم اهمیت دهد گویند. خود ندارد، خودش را ندارد، بی خود بودن، بدون خویش بودن.

در گویش شهرستان بهاباد وقتی فردی مطلبی را می گوید تا امر گفته شده را انجام ندهد یا با ان مخالفت کندو فرد آمر از پاسخ فرد ناراحت و می خواهد اعتراضش را بیان کند ابتدا کلمه ی بیخود را بیان می کند سپس از او می خواهد که آن کار گفته شده را انجام دهد یا ترک کندکه در این حالت فردی که از او انجام یا ترک کار خواسته شده سعی می کند برای مخالفتش دلیل بیاورد. کلمه ی بیخود یعنی بی جهت و بی دلیل حرف می زنید لذا باید کار خواسته شده را انجام دهید که همانطور که گفته شد فرد سعی می کند که مخاطب را متقاعد کند. مثال فرزند می گوید من نمی توانم بروم نان بگیرم. پدر می گوید بیخود باید بروی نان بگیری در این لحظه فرزند سعی می کند دلیل نرفتن را بگوید که مثلآ امروز مسابقه دارم که در این جا پدر یا متقاعد می شود یا خیر.

بلاموجب ؛ من غیرموجب. بدون جهت. بی سبب.
- بی موجب ؛ بی سبب و جهت. ( ناظم الاطباء ) :
گو به عم زاد از کجا برخاستت آخر بگو
همچنین بی موجبی این دشمنیها با منت.
انوری.
- من غیرموجب ؛ بلاموجب. بدون جهت و سبب. ( ناظم الاطباء ) . و رجوع به ترکیب بلاموجب شود.

بیخود کردی احتمالآ یعنی اینکه در حالت مستی یا هوشیار نبودن با کسی یا چیزی ور رفتن در کل در جامعه ما در حال حاضر معنی خوبی نمیده


کلمات دیگر: