کلمه جو
صفحه اصلی

مشار


مترادف مشار : مستشار، مشاور، ندیم، رای زن

فارسی به انگلیسی

indicated, pointed to

مترادف و متضاد

مستشار، مشاور، ندیم، رای‌زن


فرهنگ فارسی

اشاره شده، آنچه که به آن اشاره شده ، طرف شورومشورت ، مشارالیه: کسی که به اواشاره شده ، مشاربالبنان: انگشت نما
(اسم ) ۱- اشاره کرده شده . ۲ - آنکه طرف مشورت قرار گیرد .
انگبین چیدن از خانه زنبور عسل

فرهنگ معین

(مُ ) [ ع . ] (اِمف . ) اشاره شده ، آنچه به آن اشاره شده .

لغت نامه دهخدا

مشار. [ م َ ] ( ع اِ ) خانه زنبور که از وی عسل گیرند. ( ناظم الاطباء ). خلیة. ( اقرب الموارد ) ( محیط المحیط ).

مشار. [ م َ ] ( ع مص ) انگبین چیدن از خانه زنبور عسل. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ) ( از محیط المحیط ). شور. ( ناظم الاطباء ). و رجوع به شور و شیار و مشارة شود.

مشار. [ م ُ ] ( ع ص ) اشارت کرده شده. ( غیاث ) ( آنندراج ). اشاره کرده شده. ( ناظم الاطباء ) ( از محیط المحیط ). راهنمائی شده. ( از اقرب الموارد ) :
خدای مبدع هرچ آن ترا به وهم و به حس
محاط و مدرک و معلوم و مبصر است و مشار.
ناصرخسرو.
پیشروم عقل بود تا به جهان
کرد به حکمت چنین مشار مرا.
ناصرخسرو.
خیل سخن را رهی و بنده من کرد
آن که ز یزدان به علم و عدل مشار است.
ناصرخسرو.
- مشارٌالیه ؛ ترجمه این لفظ اشارت کرده شده بسوی او، یعنی انگشت نما. ( غیاث ) ( آنندراج ). اشاره شده.نشان داده شده. ( از ناظم الاطباء ). مشهور و معروف و زبانزد و مورد اشاره خاص و عام :
بهر گناه مشارالیه خلق شدم
از آن که وسوسه ٔدیو بد مشیر مرا.
سوزنی.
در صناعت بی نظیر و در براعت عبارت مشارالیه. ( ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 283 ).
- || کنایه از معتبر... و در خیابان و غیره نوشته که چون شخصی ذی عزت را مردم به یکدیگر به اشاره نمایند،لهذا به معنی کسی که به جاه و جلال رسد و مردم بسوی او به انگشت اشاره کنند. ( غیاث ) ( آنندراج ). صاحب عزت و خداوند جاه و جلال. ( ناظم الاطباء ).
- || کنکاش کرده شده از او. ( ناظم الاطباء ). مورد مشورت. مورد اعتماد. که از او نظرخواهند : همچنین نظم سعادتش در ترقی بود تا به اوج ارادت برسید و مقرب حضرت سلطان و مشارالیه و معتمد علیه گشت. ( گلستان ). به انواع علوم و فنون کمالات آراسته و مشارالیه و قاضی القضاة... ( تاریخ غازانی ص 242 ).
- || اشاره شده. نشان داده شده. ( از ناظم الاطباء ) :
چه مولانا مشارالیه ادام اﷲ قدرته در فنون آداب و... عدیم النظیر و... است. ( تاریخ قم ص 4 ).
|| ماذی مشار؛ شهد سپید که در گرفتن آن اعانت کرده شود. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). عسل مشار؛ عسلی که در چیدن آن ( گرفتن ازکندو ) کمک شده باشد. ( از اقرب الموارد ). || که مورد اطمینان است و طرف شور و مشورت قرار می گیرد. طرف مشاوره. رای زننده :

مشار. [ م َ ] (ع اِ) خانه ٔ زنبور که از وی عسل گیرند. (ناظم الاطباء). خلیة. (اقرب الموارد) (محیط المحیط).


مشار. [ م َ ] (ع مص ) انگبین چیدن از خانه ٔ زنبور عسل . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). شور. (ناظم الاطباء). و رجوع به شور و شیار و مشارة شود.


مشار. [ م ُ ] (ع ص ) اشارت کرده شده . (غیاث ) (آنندراج ). اشاره کرده شده . (ناظم الاطباء) (از محیط المحیط). راهنمائی شده . (از اقرب الموارد) :
خدای مبدع هرچ آن ترا به وهم و به حس
محاط و مدرک و معلوم و مبصر است و مشار.

ناصرخسرو.


پیشروم عقل بود تا به جهان
کرد به حکمت چنین مشار مرا.

ناصرخسرو.


خیل سخن را رهی و بنده ٔ من کرد
آن که ز یزدان به علم و عدل مشار است .

ناصرخسرو.


- مشارٌالیه ؛ ترجمه ٔ این لفظ اشارت کرده شده بسوی او، یعنی انگشت نما. (غیاث ) (آنندراج ). اشاره شده .نشان داده شده . (از ناظم الاطباء). مشهور و معروف و زبانزد و مورد اشاره ٔ خاص و عام :
بهر گناه مشارالیه خلق شدم
از آن که وسوسه ٔدیو بد مشیر مرا.

سوزنی .


در صناعت بی نظیر و در براعت عبارت مشارالیه . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 283).
- || کنایه از معتبر... و در خیابان و غیره نوشته که چون شخصی ذی عزت را مردم به یکدیگر به اشاره نمایند،لهذا به معنی کسی که به جاه و جلال رسد و مردم بسوی او به انگشت اشاره کنند. (غیاث ) (آنندراج ). صاحب عزت و خداوند جاه و جلال . (ناظم الاطباء).
- || کنکاش کرده شده از او. (ناظم الاطباء). مورد مشورت . مورد اعتماد. که از او نظرخواهند : همچنین نظم سعادتش در ترقی بود تا به اوج ارادت برسید و مقرب حضرت سلطان و مشارالیه و معتمد علیه گشت . (گلستان ). به انواع علوم و فنون کمالات آراسته و مشارالیه و قاضی القضاة... (تاریخ غازانی ص 242).
- || اشاره شده . نشان داده شده . (از ناظم الاطباء) :
چه مولانا مشارالیه ادام اﷲ قدرته در فنون آداب و... عدیم النظیر و... است . (تاریخ قم ص 4).
|| ماذی مشار؛ شهد سپید که در گرفتن آن اعانت کرده شود. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). عسل مشار؛ عسلی که در چیدن آن (گرفتن ازکندو) کمک شده باشد. (از اقرب الموارد). || که مورد اطمینان است و طرف شور و مشورت قرار می گیرد. طرف مشاوره . رای زننده :
چنانکه کرد همی اقتضا سیاست ملک
سها به جای قمر بود چندگاه مشار.

ابوحنیفه (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 280).


ترا بدانچه کنی رای پیر و بخت جوان
به حل و عقد ممالک مشیر باد و مشار.

مسعودسعد.


تا عقل گه مشیر بود گه مشار باد
اقبال و دولت تو مشیر و مشار ملک .

مسعودسعد.


فضل و دولت را مداری ملک و ملت را مشار
دین و دولت را پناهی عز و حشمت را مشیر.

سنائی .



فرهنگ عمید

۱. طرف شور و مشورت.
۲. [قدیمی] اشاره شده، آنچه به آن اشاره شده.

پیشنهاد کاربران

مشاور . . . . .


کلمات دیگر: