( جان بر آمدن ) مردن
جان برامدن
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
( جان برآمدن ) جان برآمدن. [ ب َ م َ دَ ] ( مص مرکب ) جان بیرون رفتن. مردن :
نه چندان بخور کز دهانت برآید
نه چندان که از ضعف جانت برآید.
بزه کردی و نکردند مؤذنان ثوابی.
برآید چه سود انگبین در دهن.
شرمنده ام که در غمش آسان برآمده.
نه چندان بخور کز دهانت برآید
نه چندان که از ضعف جانت برآید.
سعدی.
بچه دیر ماندی ای صبح که جان من برآمدبزه کردی و نکردند مؤذنان ثوابی.
سعدی.
رمق مانده ای را که جان از بدن برآید چه سود انگبین در دهن.
سعدی.
تا رفته از نظر ز تنم جان برآمده شرمنده ام که در غمش آسان برآمده.
حزین اصفهانی ( از ارمغان آصفی ).
کلمات دیگر: