کلمه جو
صفحه اصلی

نافذ


مترادف نافذ : کارگر، کاری، موثر، ثاقب، جاذب، گیرا، روان

برابر پارسی : فرورونده، روان، درگذرنده

فارسی به انگلیسی

effective, incisive, penetrating, penetrative, pervasive, searching, trenchant, binding, valid, [fig.] binding, [o.s.] penetrating

[o.s.] penetrating


[fig.] binding, valid


effective, incisive, penetrating, penetrative, pervasive, searching, trenchant


فارسی به عربی

حاد , سائد

مترادف و متضاد

pervasive (صفت)
فراگیرنده، نافذ، فراگیر

dominant (صفت)
مافوق، برتر، چیره، برجسته، عمده، غالب، مسلط، حکمفرما، نافذ، نمایان، فائق، مشرف

incisive (صفت)
تیز، قاطع، برنده، نافذ، دندان پیشین، ثنایا

trenchant (صفت)
قطعی، تیز، سخت، قاطع، برنده، نافذ، بران

predominant (صفت)
برجسته، عمده، غالب، مسلط، حکمفرما، نافذ، فائق، مشرف

penetrating (صفت)
نافذ، رسوخ کننده

penetrative (صفت)
نافذ، وابسته به نفوذ کردن

penetrant (صفت)
نافذ، رسوخ کننده

influent (صفت)
نافذ، درون ریز

کارگر، کاری، موثر


ثاقب، جاذب، گیرا


روان


۱. کارگر، کاری، موثر
۲. ثاقب، جاذب، گیرا
۳. روان


فرهنگ فارسی

نفوذکننده، درگذرنده، رسا، روان، مطاع
۱ - ( اسم ) نفوذ کننده فرو رونده : [ شمشیر قضا نافذ و سریع الامضاست .] ۲ - تاثیر کننده روان روا برای روشن مهر و بقدر عالی چرخ بجزم ثابت کوه و بعزم نافذ باد. ( مسعود سعدلغ. ) یاامر( فرمان ) نافذ.امر مطاع فرمان روان . ۳ - ( اسم ) جیوه سیماب .

فرهنگ معین

(فِ ) [ ع . ] (اِفا. ) نفوذکننده ، درگذرنده ، رَسا.

لغت نامه دهخدا

نافذ. [ ف ِ ] ( ع ص ) درگذرنده. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). نفوذکننده. درگذرنده. فرورونده. ( ناظم الاطباء ). نفوذکننده. ( فرهنگ نظام ) روا. روان :
به رای روشن مهر و به قدر عالی چرخ
به حزم ثابت کوه و به عزم نافذ باد.
مسعودسعد.
در درنگ و حزم ثابت کوه شو
در شتاب و عزم نافذ باد باش.
مسعودسعد.
شمشیر قضا نافذ و سریعالامضاست. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 456 ). ناگهان پیراهن ستر او فراگرفتند و مکفوف و ملهوف بیرون کشیدند و به بخارا فرستادند و قضای باری تعالی در او نافذ شد. ( ترجمه تاریخ یمینی ). || جاری شونده. ( آنندراج ) ( فرهنگ نظام ) ( غیاث اللغات ). || امر نافذ؛ مطاع. ( المنجد ). کار روان و مطاع. گویند امره نافذ، ای مطاع. ( منتهی الارب ). نفیذ. امر مطاع. ( از معجم متن اللغة ) ( از اقرب الموارد ). هر حکم مطاعی که در اجرای آن ناگزیر باشند. ( ناظم الاطباء ). روا :
حکم تو بر زمانه بود نافذ
امر تو بر ملوک روان باشد.
مسعودسعد.
زهی به عالی امرت اسیر گشته قدر
زهی به نافذ حکمت مطیع گشته قضا.
مسعودسعد.
و مثال اوامر و نواهی او را در خطه گیتی و اقالیم عالم نافذ گردانید. ( سندبادنامه ). || طریق نافذ؛ راه مسلوک و روان. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). سالک عام. ( المنجد ) ( اقرب الموارد ). راه عامی که هرکسی از آن می رود. ( از معجم متن اللغة ). راهی که مسلک آن برای هرکس عام باشد. ( ناظم الاطباء ). || مرد رسای در هر کار. ( ناظم الاطباء ). رسا در هر امور. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). || ( اِ ) ( اصطلاح کیمیاگری )، جیوه. سیماب. رجوع به سیماب شود. || مفرد نوافذ است و نوافذ، هر سوراخ و روزنی که بدان نفس را سرور یا غم رسد همچو سوراخ گوش و بینی و دهن و سوراخ دبر. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ) ( ناظم الاطباء ). هر رخنه و سوراخی در بدن از قبیل سوراخ بینی و دهن. ( از المنجد ) رجوع به نوافذ شود.

فرهنگ عمید

۱. تاثیرگذار، دارای نفوذ.
۲. امر و فرمان مطاع، روا.
۳. نفوذکننده، درگذرنده.

پیشنهاد کاربران

موثر بودن

معتبر

معتبر است ، درست است


کلمات دیگر: