مترادف ناچاری : استیصال، اضطراری، بیچارگی، ضرورت، عجز، لابدی، لاعلاجی
ناچاری
مترادف ناچاری : استیصال، اضطراری، بیچارگی، ضرورت، عجز، لابدی، لاعلاجی
فارسی به انگلیسی
desperation, inevitability, obligation, pinch
مترادف و متضاد
استیصال، اضطراری، بیچارگی، ضرورت، عجز، لابدی، لاعلاجی
ناچاری
فرهنگ فارسی
۱ - بیچارگی لاعلاجی ناگزیری : [ ازناچاری تن باین کارداد. ] ۲ - فقر تهیدستی .
لغت نامه دهخدا
ناچاری. ( حامص مرکب ) بی چارگی. لاعلاجی. درماندگی. ( ناظم الاطباء ). اضطرار. اجبار. ناگزیری. چاره نداشتن. گزیر نداشتن. مجبور بودن. || فقر. استیصال.
- امثال :
از ناچاری بوسه به دم خر زنند ؛ به حکم ضرورت تحمل هرگونه خواری می کنند.
ناچاری را چه دیده ای ؛ گاه سختی مرد به هر ناخواستی تن دهد. ( امثال و حکم ).
- امثال :
از ناچاری بوسه به دم خر زنند ؛ به حکم ضرورت تحمل هرگونه خواری می کنند.
ناچاری را چه دیده ای ؛ گاه سختی مرد به هر ناخواستی تن دهد. ( امثال و حکم ).
فرهنگ عمید
ناچار بودن، بیچارگی.
دانشنامه عمومی
ناچار و ناگزیر بودن در انجام کاری. ناگزیری.
گویش مازنی
/naachaari/ لاعلاج – لابد
لاعلاج – لابد
پیشنهاد کاربران
اجبار
کلمات دیگر: