کلمه جو
صفحه اصلی

ناظر


مترادف ناظر : کارگزار، مباشر، وکیل، متصدی، مراقب، تماشاچی، تماشاگر، حاضر، شاهد، نظاره گر، عاشق

برابر پارسی : کارگزار، نگرنده

فارسی به انگلیسی

spectator, observer, controller, overseer


seeing, watching, controlling


supervisor, seeing, watching, controlling, supervising, spectator, observer, controller, overseer, beholder, onlooker, watcher

beholder, observer, onlooker, overseer, watcher


فارسی به عربی

جهاز السیطرة , کبیر الخدم , متفرج , محصل الدیون , مراقب , مشاهد , مشرف , مضیف

مترادف و متضاد

کارگزار، مباشر، وکیل


متصدی، مراقب


تماشاچی، تماشاگر، حاضر، شاهد، نظاره‌گر


عاشق


proctor (اسم)
نایب، ناظر، متولی، وکیل قانونی، بازرس دانشجویان

supervisor (اسم)
سرپرست، ناظر، مباشر، برنگر

superintendent (اسم)
مدیر، سرپرست، رئیس، ناظر، متصدی، مباشر

warden (اسم)
سرپرست، رئیس، ناظر، متصدی، نگهبان، بازرس، قراول، زوار، والی

bailiff (اسم)
مدیر تصفیه، ضابط، امین صلح یا قاضی، ناظر، نگهبان دژ سلطنتی

steward (اسم)
پیشکار، ناظر، مباشر، خوانسالار، وکیل خرج

chamberlain (اسم)
پیشکار، ناظر، حاجب، رئیس خلوت

majordomo (اسم)
پیشکار، ناظر، خوانسالار، بزرگتر خانه، وکیل خرج، متصدی امور خانوادگی

bystander (اسم)
ناظر، تماشاچی، تماشاگر، بیننده

overseer (اسم)
سرپرست، ناظر، متصدی، مباشر

viewer (اسم)
ناظر، تماشاچی، تماشاگر، بیننده

spectator (اسم)
ناظر، تماشاگر، بیننده

surveillant (اسم)
ناظر، محافظ، مبصر کلاس

butler (اسم)
ناظر، ساقی، ابدارباشی، پیشخدمت سفره

onlooker (اسم)
ناظر، تماشاچی، تماشاگر

looker on (اسم)
شاهد، ناظر، تماشاچی، بیننده

controller (اسم)
ناظر، کنترل کننده، بازرس، حسابدار ممیز

intendant (اسم)
مدیر، ناظر، مباشر، پیشکار دارایی، مامور مالی

manciple (اسم)
ناظر، ناظم

۱. کارگزار، مباشر، وکیل
۲. متصدی، مراقب
۳. تماشاچی، تماشاگر، حاضر، شاهد، نظارهگر
۴. عاشق


فرهنگ فارسی

نظرکننده، بیننده، دیده بان، نظارت ورسیدگی
(اسم ) ۱ - نظرکننده نگرنده .۲ - عاشق مقابل منظور.۳ - مباشرکارگزار.یا ناظرخرج ( هزینه ). آنکه متصدی خرید لوازم خانه یا موسسه ایست.۴ - معاون صدراعظم (صفویه ) ۵ - رئیس دربار( صفویه ) ۶ - جاسوس . ۷ - متصدی امور موقوفه . توضیح غالبادر وقف نامه هاغیراز متولی کس دیگری نیز برای مراقبت کارهای متولی بنام [ ناظر] معین میشودجمع : ناظرین .یاناظراستصوابی .اگر واقف کارهای متولی رادرموقوفه منوط بتصویب وامضای ناظر کرده باشد این گونه ناظر را ناظراستصوابی میگویند.یاناظراطلاعی.اگرمتولی را ملزم کرده باشندکه امور وقف را بنظر واطلاع برساند ناظر برساند ناظر را ناظر اطلاعی نامند. یا ناظر خاص . آنکه نظارتش در تولیت از طرف واقف معین شده .۸- منشیی که که در راس منشیان دیگر و مراقب آنانست .یا ناظر در سرای.منشیی که درسرای پادشاهان می نشست تاحضور و غیاب چاکران را یاد داشت کند. ۹- استخوانی که از پیشانی تا خیشوم فرود آید. ۱٠ -کوکبی که بیکی از نظرات خمسه ( مقارنه تسدیس تربیع تثلیث ومقابله ) بکوکب دیگر متصل گردد. یاناظر بیوتات .کسی که مخارج بیوتات دولتی را متعهد بود( صفویه ) یا ناظردواب .بازرس چارپایان بارکش شاه میر آخورباشی صحرا ( صفویه ) .یاناظر رسومات .داروغه ای که خراج مکانها و راهها بعهده او محول بوده .

فرهنگ معین

(ظِ ) [ ع . ] (اِفا. ) ۱ - نظرکننده ، بیننده . ۲ - کسی که بر کاری نظارت و رسیدگی می کند. ۳ - مباشر، کارگزار. ج . نظار.

لغت نامه دهخدا

ناظر. [ ظِ ] ( ع ص ، اِ ) نظرکننده. ( فرهنگ نظام ). نگرنده. ( مهذب الاسماء ). نگرنده. نگاه کننده. ( ناظم الاطباء ). نگران. که می نگرد. تماشاگر :
تا مبصر را دل اندر معرفت روشن شود
تا منجم را دو چشم اندر فلک ناظر شود.
منوچهری.
در روی اهل حکمت ازآن کاهل حکمتی
ناظر به عین شفقت و مهر و ترحمی.
سوزنی.
چنان شد باغ کز نظاره او
همی خیره بماند چشم ناظر.
انوری.
برای نزهت ناظران و فسحت حاضران کتاب گلستان تصنیف توانم کرد. ( گلستان )
اگر شرمت از دیده ناظر است
نه ای بی بصر غیب دان حاضر است.
سعدی.
|| متوجه :
سوی من نحس زمان هرگز ناظر نبود
تا خداوند زمان را به سوی من نظر است.
ناصرخسرو.
|| بیننده. ( فرهنگ نظام ). شاهد : ائمه معرفت و هدایت در انجمن وی ناظر و واقف. ( ترجمه تاریخ یمینی ).
- ناظر به چیزی بودن ؛ اشعار داشتن. چیزی را بیان کردن. مطلبی را متضمن بودن : رساله ناظر بدین ترجمه و بیان است. ( ترجمه یمینی ص 442 ).
|| عاشق. مقابل منظور. که به معشوق توجه دارد. که دلش در هوای منظوری است :
تو هم معشوق و هم عاشق تو هم مطلوب و هم طالب
تو هم منظور و هم ناظر تو هم شاهی و هم دربان.
ناصرخسرو.
هر آن ناظرکه منظوری ندارد
چراغ دولتش نوری ندارد.
سعدی.
|| آنکه توشه و آذوقه خریداری می کند و تدارک می بیند. ( ناظم الاطباء ). || خواجه سرا. ( غیاث اللغات ). || باغبان. ( منتهی الارب ). رزبان و حارس رز. ( اقرب الموارد ). ناطور. باغبان. ( ناظم الاطباء ). حافظ و حارس رز و زراعت. ( از المنجد ). رجوع به ناطور شود. || الامین یبعثه السلطان لیستبری امر جماعة فی قریة. ( معجم متن اللغة ) ( از اقرب الموارد ) ( المنجد ). آن را که برای مراقبت اعمال و رفتار دیگری می گمارند. مراقب :
چون قضا رنگ حادثات زند
ناظرش حزم پیش بین تو باد.
انوری.
چو مشرف دو دست از امانت بداشت
بباید بر او ناظری برگماشت.
سعدی.
ور او نیز درساخت با خاطرش
ز مشرف عمل برکن و ناظرش.
سعدی.
|| کنایه از جاسوس و هرکاره. ( آنندراج ). || دیده بان. نگاهبان. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). نگهبان. ( ناظم الاطباء ). || نام یک رتبه دولتی است که به اختلاف اعصار فرق می کرده و با لفظ دیگر جفت شده یک لقب دولتی هم می ساخته مثل ناظرالملک و ناظرالدولة. ( فرهنگ نظام ). || متولی و عهده دار اداره وقف. آنکه تولی موقوفه ای را متعهد است. رجوع به ناظر خاص و ناظر عام شود. || کسی که متولی اداره امری است ، چون ناظر داخلی یا ناظرالتجارة. ( از معجم متن اللغة ) ( از المنجد ) ( اقرب الموارد ). مباشر. کارگزار. ( ناظم الاطباء ). آنکه انجام کاری را بر عهده گیرد. وکیل :

ناظر. [ ظِ ] (ع ص ، اِ) نظرکننده . (فرهنگ نظام ). نگرنده . (مهذب الاسماء). نگرنده . نگاه کننده . (ناظم الاطباء). نگران . که می نگرد. تماشاگر :
تا مبصر را دل اندر معرفت روشن شود
تا منجم را دو چشم اندر فلک ناظر شود.

منوچهری .


در روی اهل حکمت ازآن کاهل حکمتی
ناظر به عین شفقت و مهر و ترحمی .

سوزنی .


چنان شد باغ کز نظاره ٔ او
همی خیره بماند چشم ناظر.

انوری .


برای نزهت ناظران و فسحت حاضران کتاب گلستان تصنیف توانم کرد. (گلستان )
اگر شرمت از دیده ٔ ناظر است
نه ای بی بصر غیب دان حاضر است .

سعدی .


|| متوجه :
سوی من نحس زمان هرگز ناظر نبود
تا خداوند زمان را به سوی من نظر است .

ناصرخسرو.


|| بیننده . (فرهنگ نظام ). شاهد : ائمه ٔ معرفت و هدایت در انجمن وی ناظر و واقف . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
- ناظر به چیزی بودن ؛ اشعار داشتن . چیزی را بیان کردن . مطلبی را متضمن بودن : رساله ناظر بدین ترجمه و بیان است . (ترجمه ٔ یمینی ص 442).
|| عاشق . مقابل منظور. که به معشوق توجه دارد. که دلش در هوای منظوری است :
تو هم معشوق و هم عاشق تو هم مطلوب و هم طالب
تو هم منظور و هم ناظر تو هم شاهی و هم دربان .

ناصرخسرو.


هر آن ناظرکه منظوری ندارد
چراغ دولتش نوری ندارد.

سعدی .


|| آنکه توشه و آذوقه خریداری می کند و تدارک می بیند. (ناظم الاطباء). || خواجه سرا. (غیاث اللغات ). || باغبان . (منتهی الارب ). رزبان و حارس رز. (اقرب الموارد). ناطور. باغبان . (ناظم الاطباء). حافظ و حارس رز و زراعت . (از المنجد). رجوع به ناطور شود. || الامین یبعثه السلطان لیستبری ٔ امر جماعة فی قریة. (معجم متن اللغة) (از اقرب الموارد) (المنجد). آن را که برای مراقبت اعمال و رفتار دیگری می گمارند. مراقب :
چون قضا رنگ حادثات زند
ناظرش حزم پیش بین تو باد.

انوری .


چو مشرف دو دست از امانت بداشت
بباید بر او ناظری برگماشت .

سعدی .


ور او نیز درساخت با خاطرش
ز مشرف عمل برکن و ناظرش .

سعدی .


|| کنایه از جاسوس و هرکاره . (آنندراج ). || دیده بان . نگاهبان . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). نگهبان . (ناظم الاطباء). || نام یک رتبه ٔ دولتی است که به اختلاف اعصار فرق می کرده و با لفظ دیگر جفت شده یک لقب دولتی هم می ساخته مثل ناظرالملک و ناظرالدولة. (فرهنگ نظام ). || متولی و عهده دار اداره ٔ وقف . آنکه تولی موقوفه ای را متعهد است . رجوع به ناظر خاص و ناظر عام شود. || کسی که متولی اداره ٔ امری است ، چون ناظر داخلی یا ناظرالتجارة. (از معجم متن اللغة) (از المنجد) (اقرب الموارد). مباشر. کارگزار. (ناظم الاطباء). آنکه انجام کاری را بر عهده گیرد. وکیل :
باده چندانی که در میخانه می گوید سخن
ناز دستور است و ناظر چشم و ابرو حاجب است .

مخلص کاشی (از آنندراج ).


|| نویسنده که بالای نویسندگان مقرر گردانیده شود تا معامله ٔ ایشان را نظر کرده باشد. (آنندراج ) (غیاث اللغات ). رجوع به ناظر درسرای شود. || میر سامان و ناظر بیوتات و داروغه . (آنندراج ). میر سامان و آنکه در کاری نظارت دارد و خوب و بد کار سپرده ٔ وی می باشد. (ناظم الاطباء). رجوع به ناظر بیوتات شود. || چشم یا نقطه ٔ سیاه چشم یا مردمک چشم . (منتهی الارب ). خود چشم یا سیاهی که مردمک چشم در آن است . (از معجم متن اللغة) (از اقرب الموارد) (از المنجد). در عربی به معنی چشم هم هست .(فرهنگ نظام ). چشم و نقطه ٔ سیاه و مردمک چشم . (ناظم الاطباء). سیاهی چشم که مردمک اندر آن پیدا آید. (مهذب الاسماء). چشم . دیده . مردمک چشم . مردمک . ببک . به به . نی نی . انسان العین . ج ، نواظر :
کیست آن کش سر پیوند تو در خاطر نیست
یا نظر با تو ندارد مگرش ناظر نیست .

سعدی .


|| شدیدالناظر؛ پاک از تهمت که به پری چشم نظر کند. (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). هو شدیدالناظر؛ بری ٔ من التهمة ینظر بمل ء عینه . (معجم متن اللغة) (اقرب الموارد) (المنجد). || بینائی یا رگ بینائی . (منتهی الارب ). بصر. (معجم متن اللغة). بینائی چشم . (ناظم الاطباء). بینائی . || رگی است در جانب بینی که اشک از وی گشاید. (منتهی الارب ) (از معجم متن اللغة). رگی در بینی که اشک از وی برآید. (ناظم الاطباء). او عرق ملتف بالانف و هما ناظران . (معجم متن اللغة). رجوع به ناظران شود. || استخوانی است که از پیشانی تا خیاشم فرود آید. (منتهی الارب ) (از معجم متن اللغة) (ازاقرب الموارد) (از المنجد). استخوانی که از پیشانی تا خیشوم فرود آید. (ناظم الاطباء). || (اصطلاح احکام ) کوکبی را ناظر گویند که به یکی از نظرات خمسه متصل به کوکب یا به جزئی از فلک شود. مقابل ساقط. (یادداشت مؤلف ).

فرهنگ عمید

۱. بیننده، نظرکننده.
۲. (اسم، صفت ) دیده بان.
۳. کسی که برای نظارت و رسیدگی به کاری معین شود.
۴. (اسم ) [مجاز] چشم.

دانشنامه عمومی

نگرنده.


پیشنهاد کاربران

نظارت کننده

ناظِر
نِگَرَنده ، بَرنِگَرَنده

دیده بان، بازرس ( در بسیاری باره ها )

این واژه اربی است و پارسی آن اینهاست:
جاگرَت jãgrat ( سنسکریت؛ جاگر= نظارت + «اَت» )
آخژاک ãxžãk، آخژَت ãxžat، آخژار ãxžãr ( آخژ از اوستایی: آخش= نظارت + «اک، اَت، آر» )
دَسوژارdasužãr، دَسوژاک dasužãk، دَسوژَت dasužat ( دَسوژ از اوستایی: دَثوشو= نظارت + «آر، آک، ات» )
نیهَراک niharãk، نیهَرار niharãr، نیهَرَت niharat ( نیهَر= نظارت؛ اوستایی + «آک، آر، اَت» )
نیرازَت nirãzat، نیرازاک nirãzãk، نیرازار nirãzãr ( نیراز= نظارت؛ اوستایی + «اَت، آک، آر» )

تماشاگر

" نگرور " ، " دیده ور"

برابر این واژه واژه های جاگر و بنگر و نگرنده و دیده بان میباشد

نگاه کننده

وکیل - تماشاچی - مراقب



کلمات دیگر: