کلمه جو
صفحه اصلی

نالان


مترادف نالان : رنجور، زاری کنان، گریان، مویه کنان، نالنده، ناله گر، نعره زنان، نوحه گر

فارسی به انگلیسی

groaning, complaining

مترادف و متضاد

weepy (صفت)
گریان، عزادار، نالان

رنجور، زاری‌کنان، گریان، مویه‌کنان، نالنده، ناله‌گر، نعره‌زنان، نوحه‌گر


فرهنگ فارسی

نالیدن
۱ - ( صفت ) نالنده ناله کننده : اگرگویم بنالیدم برافتد که باشد مرد نالان زرد و لاغر. ( فرخی .د.۲ ) ۱۸۳ - شکایت کننده شاکی . ۳ - آوازخوان مترنم. ۴ - مریض بیمار. ۵- درحال نالیدن ناله کنان .
نال .

فرهنگ معین

(ص فا. ) ناله کننده .

لغت نامه دهخدا

نالان. ( نف ) ( از: نال ، نالیدن + ان ، پسوند صفت فاعلی ). ( حاشیه برهان قاطع چ معین ). ناله کننده. ( برهان قاطع ) ( از آنندراج ) ( انجمن آرا ) ( ناظم الاطباء ). حنان. حنانه. که می نالد. که نالد. که ناله کند :
دلخسته و محرومم و پیخسته و گمراه
گریان به سپیده دم و نالان به سحرگاه.
خسروانی.
همی بود نالان ز درد شکم
به بازارگان داد چندی درم.
فردوسی.
بس کن آن قصه رباب کنون
زرد و نالان شدی چو رود و رباب.
ناصرخسرو.
شاد بودی به بانگ زیر کنون
زار و نالان شدی و زرد چو زیر.
ناصرخسرو.
عاجز در کارها حیران بود و وقت حادثه سراسیمه و نالان. ( کلیله و دمنه ).
بربط آبستن تن و نالان دل و مردان به طبع
جان بر آن آبستن فریادخوان افشانده اند.
خاقانی.
چو من در پایش افتادم چو خلخال زرش ، گفتا
که چون خلخال ما هم زرد و هم نالان و زار است این.
خاقانی.
گهی نالان چو ابر نوبهاری
گهی گریان چو ابر از بیقراری.
نظامی.
دلش نالان و چشمش زار و گریان
جگر از آتش غم گشته بریان.
نظامی.
|| نغمه گر. آوازخوان. مترنم :
واﷲ از این خار در بستان شوم
همچو بلبل زین سبب نالان شوم.
مولوی.
همیشه من چو بلبل بر گل از عشقش بُوَم نالان
بخاصه چون رود بلبل به سوی گلستان اندر.
فتح اﷲخان شیبانی.
|| شکوه کننده. شکایت کننده. شاکی :
همه ساله بیکار و نالان ز بخت
نه رای و نه دانش نه زیبای تخت.
فردوسی.
منم بیمار و نالان زین شب تار
که در شب بیش باشد درد بیمار.
( ویس و رامین ).
چرخ چون چرخ زنان نالان است
دل ز چرخ اینهمه نالان چه کنم.
خاقانی.
که زمانه هم از تو نالانتر
که کرم را در او مجال نماند.
خاقانی.
|| مریض. علیل. رنجور. بیمار. ناخوش. دردمند :
آن کسی را که دل بود نالان
او علاج خلاشمه نکند.
شهید.
او سنگدل و من بمانده نالان
چرویده و رفته زدست چاره.
منجیک.
اگر گویم بنالیدم بد افتد
که باشد مرد نالان زار و لاغر.
فرخی.
و نیز از بغداد اخبار رسیده است که خلیفه القادرباﷲ نالان است. ( تاریخ بیهقی ص 258 ). وی [سلطان محمود ] خود پیر شده است و ضعیف گشته و نالان می باشد و عمرش سر آمده. ( تاریخ بیهقی ص 129 ). این وزیر سخت نالان است. ( تاریخ بیهقی ص 368 ). و رشید را بضرورت به خراسان باید رفت و نالان بود در راه. ( مجمل التواریخ ). پیوسته نالان بود و خواب از وی بگسست و بر نعشی خفته بر دوش همی بردندش. ( مجمل التواریخ ).

نالان . (اِخ ) محمدرضا (میرزا...) ابن محمد عباس لکهنوئی ، متخلص به نالان . از شاعران قرن سیزدهم است و به روایت مؤلف صبح گلشن در قصبه ٔ جایس از مضافات لکهنو مسکن داشته و از شاگردان میرزا قتیل شاعر بوده و به عهد جوانی درگذشته است . او راست :
تا کی به شب فراق سازم
ای بخت شبی ز خواب برخیز.
یار می آید و من از سر ضعف
نتوانم ز خویشتن رفتن .
رجوع به تذکره ٔ صبح گلشن ص 501 و قاموس الاعلام ج 6 شود.


نالان . (اِخ ) نام کوهی است میان شیراز و کازرون . (برهان قاطع) (آنندراج ) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) :
بشنزه در کازرون مالند و من
ناله از شوقم به نالان میرسد.

بسحاق اطعمه .



نالان . (نف ) (از: نال ، نالیدن + ان ، پسوند صفت فاعلی ). (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). ناله کننده . (برهان قاطع) (از آنندراج ) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). حنان . حنانه . که می نالد. که نالد. که ناله کند :
دلخسته و محرومم و پیخسته و گمراه
گریان به سپیده دم و نالان به سحرگاه .

خسروانی .


همی بود نالان ز درد شکم
به بازارگان داد چندی درم .

فردوسی .


بس کن آن قصه ٔ رباب کنون
زرد و نالان شدی چو رود و رباب .

ناصرخسرو.


شاد بودی به بانگ زیر کنون
زار و نالان شدی و زرد چو زیر.

ناصرخسرو.


عاجز در کارها حیران بود و وقت حادثه سراسیمه و نالان . (کلیله و دمنه ).
بربط آبستن تن و نالان دل و مردان به طبع
جان بر آن آبستن فریادخوان افشانده اند.

خاقانی .


چو من در پایش افتادم چو خلخال زرش ، گفتا
که چون خلخال ما هم زرد و هم نالان و زار است این .

خاقانی .


گهی نالان چو ابر نوبهاری
گهی گریان چو ابر از بیقراری .

نظامی .


دلش نالان و چشمش زار و گریان
جگر از آتش غم گشته بریان .

نظامی .


|| نغمه گر. آوازخوان . مترنم :
واﷲ از این خار در بستان شوم
همچو بلبل زین سبب نالان شوم .

مولوی .


همیشه من چو بلبل بر گل از عشقش بُوَم نالان
بخاصه چون رود بلبل به سوی گلستان اندر.

فتح اﷲخان شیبانی .


|| شکوه کننده . شکایت کننده . شاکی :
همه ساله بیکار و نالان ز بخت
نه رای و نه دانش نه زیبای تخت .

فردوسی .


منم بیمار و نالان زین شب تار
که در شب بیش باشد درد بیمار.

(ویس و رامین ).


چرخ چون چرخ زنان نالان است
دل ز چرخ اینهمه نالان چه کنم .

خاقانی .


که زمانه هم از تو نالانتر
که کرم را در او مجال نماند.

خاقانی .


|| مریض . علیل . رنجور. بیمار. ناخوش . دردمند :
آن کسی را که دل بود نالان
او علاج خلاشمه نکند.

شهید.


او سنگدل و من بمانده نالان
چرویده و رفته زدست چاره .

منجیک .


اگر گویم بنالیدم بد افتد
که باشد مرد نالان زار و لاغر.

فرخی .


و نیز از بغداد اخبار رسیده است که خلیفه القادرباﷲ نالان است . (تاریخ بیهقی ص 258). وی [سلطان محمود ] خود پیر شده است و ضعیف گشته و نالان می باشد و عمرش سر آمده . (تاریخ بیهقی ص 129). این وزیر سخت نالان است . (تاریخ بیهقی ص 368). و رشید را بضرورت به خراسان باید رفت و نالان بود در راه . (مجمل التواریخ ). پیوسته نالان بود و خواب از وی بگسست و بر نعشی خفته بر دوش همی بردندش . (مجمل التواریخ ).
ترا مشکوی مشکین پرغزالان
میفکن سگ بر این آهوی نالان .

نظامی .


جان نالان را به داروخانه ٔ گردون مبر
کز کَفَش جان داروئی جز سم نخواهی یافتن .

عطار.


|| (ق مرکب ) ناله کنان . در حال نالیدن :
بخورد اندکی نان و نالان بخفت
به دستار چینی رخ اندر نهفت .

فردوسی .


از آن خوردن زهر با کس نگفت
یکی جامه افکند و نالان بخفت .

فردوسی .


چو این گفته شد سوی مهمان گذشت
ابا چامه و چنگ نالان گذشت .

فردوسی .


شیر مجروح و نالان بازآمد. (کلیله و دمنه ).
نالان چو کبوتری که از خلق
خون در لب بچگان فروریخت .

خاقانی .


امروز پیشم آمد نالان و زار و گریان
حالی بسوخت جانم کردم از او سوائی .

خاقانی .


اگر پیری گه مردن چرا بینند نالانت
که طفل آنک گه زادن همی بینند گریانش .

خاقانی .


زمانی گشت گرد چشمه نالان
به گریه دستها بر چشم مالان .

نظامی .


سلیمی که یکچند نالان نخفت
خداوند را شکر صحت نگفت .

سعدی .



فرهنگ عمید

نالنده، ناله کنان.

واژه نامه بختیاریکا

کپنا؛ هِپِنا؛ کِمنا

جدول کلمات

گریان

پیشنهاد کاربران

قیز =دختر=دغتراز فعل دوغماق. . . . . . . . . . . اوغلان و هر کلمه کی آخیری لان دی تورکی دی. مثلا گیلان، سبلان، سهلان، ایسفهلان، میلان، اوجالان ( لعنتدیق اوجالان ) ، ایلان، یالان، قافلان، اسلان ( اصلان ) ، هیلان ( رانش زمین در تورکی ) ، بیلان، سیلان، شیلانه، لانه، الان، ، پالان، بالان ( تله=گرگ بالادیده=گرگ باتجربه ) . . . . . نالان ( نال آن ) هر کلمه ایی آخرش آل باشد تورکی است. مثل نال، قال ( قال گذاشتن ) ، بال


کلمات دیگر: