مترادف ناسزا : بددهانی، دشنام، سب، سقط، شتم، شنیع، فحش، لعن، ناشایست، هتک، بد، ناروا، ناصواب، نافرزام، نکوهیده
ناسزا
مترادف ناسزا : بددهانی، دشنام، سب، سقط، شتم، شنیع، فحش، لعن، ناشایست، هتک، بد، ناروا، ناصواب، نافرزام، نکوهیده
فارسی به انگلیسی
abuse, billingsgate, curse, execration, expletive, guff, improper, invective, naughty, oath, scurrility, slur, swearword, blasphemy
فارسی به عربی
اقسم
( ناسزا (گویی ) ) کفر
( ناسزا (گویی ) ) کفر
اقسم
مترادف و متضاد
بددهانی، دشنام، سب، سقط، شتم، شنیع، فحش، لعن، ناشایست، هتک
بد، ناروا، ناصواب
نافرزام، نکوهیده
فحش، بد زبانی، بد دهنی، ناسزا، کفر گویی، قسم دروغ
عهد، ناسزا، سوگند
کفر، توهین به مقدسات، ناسزا
کفر، ناسزا، کفر گویی، بی حرمتی به مقدسات
فحش، ناسزا، نفرین
۱. بددهانی، دشنام، سب، سقط، شتم، شنیع، فحش، لعن، ناشایست، هتک
۲. بد، ناروا، ناصواب
۳. نافرزام، نکوهیده
فرهنگ فارسی
دشنام، حرف زشت، آنچه که سزاواروشایسته نباشد
(صفت ) ۱ - نالایق ناسزاوارغیرمستحق . ۲ - نانجیب فرومایه جمع :ناسزایان ناسزا آن ( قد. )مقابل سزاسزاوار. ۳ - کاربد ناصواب .
(صفت ) ۱ - نالایق ناسزاوارغیرمستحق . ۲ - نانجیب فرومایه جمع :ناسزایان ناسزا آن ( قد. )مقابل سزاسزاوار. ۳ - کاربد ناصواب .
فرهنگ معین
(س ) (ص . ) ۱ - ناشایست ، نالایق . ۲ - دشنام ، حرف زشت .
لغت نامه دهخدا
ناسزا. [ س َ ] ( ص مرکب ) ناسزاوار. نالایق. فرومایه ، که سزاوار و لایق نباشد. ( ناظم الاطباء ). ناقابل. نابرازنده. که برازنده و درخور نباشد. نااهل. ناشایسته. غیرمستحق. نالایق : تا اگر همه ولایتها بشود این یکی به دست شما بماندو به دست غربا و ناسزاآن نیوفتد. ( تاریخ سیستان ).
ناسزا را مکن آیفت که آبت بشود
به سزاوار کن آیفت که جاهت دارد.
نه زآن مزد یابد نه هرگز جزا.
به پیش یکی ناسزا بنده گشت.
چنین بر تن خویش ناپارسا.
وز ایشان امید بهی داشتن.
مده ناسزا را بر ایشان مهی.
هستم سزای هرچه در آفاق ناسزا.
زناسزایان تخت نیا گرفت بتیغ
نبیره را چه به از مسند نیا دیدن.
قول احمد را خطا گفتند جمعی ناسزا.
خسته ٔهر ناحفاظ بسته هر ناسزا.
سزای مدح توئی و تراست مدح سزا.
به که حاجت به ناسزا بردن.
هر دلی در حلقه ای در ذکر یارب یارب است.
همیشه خرد را تو دستور دار
بدو جانت از ناسزا دور دار.
چنان چون بود درخور ناسزا.
وز ما چنانکه درخور ما، فعل ناسزا.
ناسزا را مکن آیفت که آبت بشود
به سزاوار کن آیفت که جاهت دارد.
دقیقی.
گشاید در گنج بر ناسزانه زآن مزد یابد نه هرگز جزا.
فردوسی.
بزرگی که بختش پراکنده گشت به پیش یکی ناسزا بنده گشت.
فردوسی.
منم بنده ای شاه را ناسزاچنین بر تن خویش ناپارسا.
فردوسی.
سر ناسزایان برافراشتن وز ایشان امید بهی داشتن.
فردوسی.
مگردان از آزادگان فرهی مده ناسزا را بر ایشان مهی.
اسدی.
گر هیچ ناسزا را خدمت کنم بدانک هستم سزای هرچه در آفاق ناسزا.
مسعودسعد.
تا چون نامه نویسد و اسرار صورت کند مهر بدو برنهد تا چشم خائنان و ناسزاآن از وی دور بود. ( نوروزنامه ).زناسزایان تخت نیا گرفت بتیغ
نبیره را چه به از مسند نیا دیدن.
سوزنی.
حسن یوسف را حسد بردند مشتی ناسپاس قول احمد را خطا گفتند جمعی ناسزا.
خاقانی.
هیچ نکرده گناه تا کی باشم بکوی خسته ٔهر ناحفاظ بسته هر ناسزا.
خاقانی.
به ناسزا چه برم بعد ازین مدایح خویش سزای مدح توئی و تراست مدح سزا.
انوری.
صبر بر قسمت خدا کردن به که حاجت به ناسزا بردن.
سعدی.
تا به گیسوی تو دست ناسزایان کم رسدهر دلی در حلقه ای در ذکر یارب یارب است.
حافظ.
|| ناشایسته. ناسزاوار. نامناسب. ( ناظم الاطباء ). بد. کاربد. ناصواب. نابایست. ناشایست. ناروا. خطا : همیشه خرد را تو دستور دار
بدو جانت از ناسزا دور دار.
فردوسی.
ز کاری که کردی بیابی جزاچنان چون بود درخور ناسزا.
فردوسی.
تا زنداه ی زی گمرهی سازنده ای با ناسزا.ناصرخسرو.
همواره از تو لطف خداوندی آمده ست وز ما چنانکه درخور ما، فعل ناسزا.
سعدی.
از سخن چینان ملالتها پدید آمد ولی ناسزا. [ س َ ] (ص مرکب ) ناسزاوار. نالایق . فرومایه ، که سزاوار و لایق نباشد. (ناظم الاطباء). ناقابل . نابرازنده . که برازنده و درخور نباشد. نااهل . ناشایسته . غیرمستحق . نالایق : تا اگر همه ولایتها بشود این یکی به دست شما بماندو به دست غربا و ناسزاآن نیوفتد. (تاریخ سیستان ).
ناسزا را مکن آیفت که آبت بشود
به سزاوار کن آیفت که جاهت دارد.
گشاید در گنج بر ناسزا
نه زآن مزد یابد نه هرگز جزا.
بزرگی که بختش پراکنده گشت
به پیش یکی ناسزا بنده گشت .
منم بنده ای شاه را ناسزا
چنین بر تن خویش ناپارسا.
سر ناسزایان برافراشتن
وز ایشان امید بهی داشتن .
مگردان از آزادگان فرهی
مده ناسزا را بر ایشان مهی .
گر هیچ ناسزا را خدمت کنم بدانک
هستم سزای هرچه در آفاق ناسزا.
تا چون نامه نویسد و اسرار صورت کند مهر بدو برنهد تا چشم خائنان و ناسزاآن از وی دور بود. (نوروزنامه ).
زناسزایان تخت نیا گرفت بتیغ
نبیره را چه به از مسند نیا دیدن .
حسن یوسف را حسد بردند مشتی ناسپاس
قول احمد را خطا گفتند جمعی ناسزا.
هیچ نکرده گناه تا کی باشم بکوی
خسته ٔهر ناحفاظ بسته ٔ هر ناسزا.
به ناسزا چه برم بعد ازین مدایح خویش
سزای مدح توئی و تراست مدح سزا.
صبر بر قسمت خدا کردن
به که حاجت به ناسزا بردن .
تا به گیسوی تو دست ناسزایان کم رسد
هر دلی در حلقه ای در ذکر یارب یارب است .
|| ناشایسته . ناسزاوار. نامناسب . (ناظم الاطباء). بد. کاربد. ناصواب . نابایست . ناشایست . ناروا. خطا :
همیشه خرد را تو دستور دار
بدو جانت از ناسزا دور دار.
ز کاری که کردی بیابی جزا
چنان چون بود درخور ناسزا.
تا زنداه ی زی گمرهی سازنده ای با ناسزا.
همواره از تو لطف خداوندی آمده ست
وز ما چنانکه درخور ما، فعل ناسزا.
از سخن چینان ملالتها پدید آمد ولی
گر میان همنشینان ناسزائی رفت رفت .
|| بد. ناخوشایند. نامطبوع :
یکی ناسزا آگهی یافتم
بدان آگهی تیز بشتافتم .
|| ناسزاوار. نه درخور. نه به استحقاق :
هر کجا تاریکی آمد ناسزا
از فروغ ما شود شمس الضحی .
|| بدون استحقاق . نابجا. برخلاف واقع. به خلاف حقیقت :
ستاینده ای کو زبهر هوا
ستاید کسی را همی ناسزا.
|| که همال و کفو نیست . که درخورد و قرین و همتا نیست . نادربرابر.نادرخور :
مرا خواستی [ بجنگ ] کس نبودی روا
که پیشت فرستادمی ناسزا.
|| نانجیب . (یادداشت مؤلف ). فرومایه . ناکس :
به تیزیش یک تازیانه بزد
بدانسان که از ناسزایان سزد.
ترا ناسزا خواند و سرسبک
ورا شاه بی رای و مغزش تنک .
بدو گفت خسرو که آری رواست
همه بیمم از مردم ناسزاست .
ناسزائی را که بینی بخت یار
عاقلان تسلیم کردند اختیار.
بود صحبت ناسزا فی المثل
چومستی که افعی نهد در بغل .
|| ننگین . بد. (یادداشت مؤلف ). ناسزاوار :
چو بنهاد بر نامه بر مهر شاه
بفرمود تا دوکدانی سیاه
بیارند با دوک و پنبه دروی
نهاده بسی ناسزا رنگ و بوی .
فرستاده ای بی منش برگزید
که آن خلعت ناسزارا سزید.
نبایست آن خلعت ناسزا
فرستاد نزدیک آن پرجفا.
|| دشنام . زشت . فحش . سقط : روز آدینه قائد بسلام خوارزمشاه آمد مست بود و ناسزاها گفت . (تاریخ بیهقی ص 337).
گر هیچ ناسزا را خدمت کنم بدانک
هستم سزای هرچه در آفاق ناسزا.
بر زبان آنکه فحش و ناسزا باشد روان
گر هزارش فحش گوئی نبود او را زان زیان .
- سخن ناسزا ؛دشنام . ناشایسته : سخنان ناسزا گفتند. (گلستان ).
اینش سزا نبود دل حق گزار من
کز غمگسار خود سخن ناسزا شنید.
|| بیهوده . ناصواب . نادرست . باطل . ناشایست :
چنین بد از اندیشه ٔ شاه نیست
جز از ناسزا گفت بدخواه نیست .
|| گستاخ . نادان . ابله . بی ادب . (ناظم الاطباء).
ناسزا را مکن آیفت که آبت بشود
به سزاوار کن آیفت که جاهت دارد.
دقیقی .
گشاید در گنج بر ناسزا
نه زآن مزد یابد نه هرگز جزا.
فردوسی .
بزرگی که بختش پراکنده گشت
به پیش یکی ناسزا بنده گشت .
فردوسی .
منم بنده ای شاه را ناسزا
چنین بر تن خویش ناپارسا.
فردوسی .
سر ناسزایان برافراشتن
وز ایشان امید بهی داشتن .
فردوسی .
مگردان از آزادگان فرهی
مده ناسزا را بر ایشان مهی .
اسدی .
گر هیچ ناسزا را خدمت کنم بدانک
هستم سزای هرچه در آفاق ناسزا.
مسعودسعد.
تا چون نامه نویسد و اسرار صورت کند مهر بدو برنهد تا چشم خائنان و ناسزاآن از وی دور بود. (نوروزنامه ).
زناسزایان تخت نیا گرفت بتیغ
نبیره را چه به از مسند نیا دیدن .
سوزنی .
حسن یوسف را حسد بردند مشتی ناسپاس
قول احمد را خطا گفتند جمعی ناسزا.
خاقانی .
هیچ نکرده گناه تا کی باشم بکوی
خسته ٔهر ناحفاظ بسته ٔ هر ناسزا.
خاقانی .
به ناسزا چه برم بعد ازین مدایح خویش
سزای مدح توئی و تراست مدح سزا.
انوری .
صبر بر قسمت خدا کردن
به که حاجت به ناسزا بردن .
سعدی .
تا به گیسوی تو دست ناسزایان کم رسد
هر دلی در حلقه ای در ذکر یارب یارب است .
حافظ.
|| ناشایسته . ناسزاوار. نامناسب . (ناظم الاطباء). بد. کاربد. ناصواب . نابایست . ناشایست . ناروا. خطا :
همیشه خرد را تو دستور دار
بدو جانت از ناسزا دور دار.
فردوسی .
ز کاری که کردی بیابی جزا
چنان چون بود درخور ناسزا.
فردوسی .
تا زنداه ی زی گمرهی سازنده ای با ناسزا.
ناصرخسرو.
همواره از تو لطف خداوندی آمده ست
وز ما چنانکه درخور ما، فعل ناسزا.
سعدی .
از سخن چینان ملالتها پدید آمد ولی
گر میان همنشینان ناسزائی رفت رفت .
حافظ.
|| بد. ناخوشایند. نامطبوع :
یکی ناسزا آگهی یافتم
بدان آگهی تیز بشتافتم .
فردوسی .
|| ناسزاوار. نه درخور. نه به استحقاق :
هر کجا تاریکی آمد ناسزا
از فروغ ما شود شمس الضحی .
مولوی .
|| بدون استحقاق . نابجا. برخلاف واقع. به خلاف حقیقت :
ستاینده ای کو زبهر هوا
ستاید کسی را همی ناسزا.
فردوسی .
|| که همال و کفو نیست . که درخورد و قرین و همتا نیست . نادربرابر.نادرخور :
مرا خواستی [ بجنگ ] کس نبودی روا
که پیشت فرستادمی ناسزا.
فردوسی .
|| نانجیب . (یادداشت مؤلف ). فرومایه . ناکس :
به تیزیش یک تازیانه بزد
بدانسان که از ناسزایان سزد.
فردوسی .
ترا ناسزا خواند و سرسبک
ورا شاه بی رای و مغزش تنک .
فردوسی .
بدو گفت خسرو که آری رواست
همه بیمم از مردم ناسزاست .
فردوسی .
ناسزائی را که بینی بخت یار
عاقلان تسلیم کردند اختیار.
سعدی .
بود صحبت ناسزا فی المثل
چومستی که افعی نهد در بغل .
نزاری قهستانی .
|| ننگین . بد. (یادداشت مؤلف ). ناسزاوار :
چو بنهاد بر نامه بر مهر شاه
بفرمود تا دوکدانی سیاه
بیارند با دوک و پنبه دروی
نهاده بسی ناسزا رنگ و بوی .
فردوسی .
فرستاده ای بی منش برگزید
که آن خلعت ناسزارا سزید.
فردوسی .
نبایست آن خلعت ناسزا
فرستاد نزدیک آن پرجفا.
فردوسی .
|| دشنام . زشت . فحش . سقط : روز آدینه قائد بسلام خوارزمشاه آمد مست بود و ناسزاها گفت . (تاریخ بیهقی ص 337).
گر هیچ ناسزا را خدمت کنم بدانک
هستم سزای هرچه در آفاق ناسزا.
مسعودسعد.
بر زبان آنکه فحش و ناسزا باشد روان
گر هزارش فحش گوئی نبود او را زان زیان .
؟
- سخن ناسزا ؛دشنام . ناشایسته : سخنان ناسزا گفتند. (گلستان ).
اینش سزا نبود دل حق گزار من
کز غمگسار خود سخن ناسزا شنید.
حافظ.
|| بیهوده . ناصواب . نادرست . باطل . ناشایست :
چنین بد از اندیشه ٔ شاه نیست
جز از ناسزا گفت بدخواه نیست .
فردوسی .
|| گستاخ . نادان . ابله . بی ادب . (ناظم الاطباء).
فرهنگ عمید
۱. [مجاز] دشنام، حرف زشت.
۲. (صفت ) آنچه سزاوار و شایسته نباشد، ناسزاوار.
۳. [قدیمی] نالایق، فرومایه: ناسزایی را چو بینی بخت یار / عاقلان تسلیم کردند اختیار (سعدی: ۷۵ ).
۲. (صفت ) آنچه سزاوار و شایسته نباشد، ناسزاوار.
۳. [قدیمی] نالایق، فرومایه: ناسزایی را چو بینی بخت یار / عاقلان تسلیم کردند اختیار (سعدی: ۷۵ ).
واژه نامه بختیاریکا
دار حرف؛ دار دِشنُو؛ ریدمال
جدول کلمات
دشنام
پیشنهاد کاربران
سخن زننده ؛ سخن درشت. ناسزا. دشنام. ( فرهنگ فارسی معین ) .
کلمات دیگر: