کلمه جو
صفحه اصلی

ناطق


مترادف ناطق : خطیب، سخنران، سخنگو، سخنور، نطاق، گویا، متکلم، جاندار، ذی روح، مدرک، آشکار، بین

متضاد ناطق : صامت

برابر پارسی : سخنران، سخنگو، سخنگوی، سخنور، گویا

فارسی به انگلیسی

speaking, talking, rational, speaker, orator

speaker, orator


talking, rational


orator


فارسی به عربی

کتیب , متکلم , ناطق

عربی به فارسی

سخنران , ناطق , سخنگو


فرهنگ اسم ها

اسم: ناطق (پسر) (عربی) (تلفظ: nāteq) (فارسی: ناطق) (انگلیسی: nategh)
معنی: سخن گو، خطیب، سخنران، گوینده، دارای توانایی سخن گفتن، گویا، ( در قدیم ) آشکارا، واضح، بیّن، ( در قدیم ) آشکار کننده، بازگو کننده، ( در ادیان ) در نزد شیعه ی اسماعیلی، پیامبر اسلام ( ص )

(تلفظ: nāteq) (عربی) سخنران ؛ گوینده ، سخن‌گو ؛ دارای توانایی سخن گفتن ، گویا ؛ (در قدیم) آشکارا ، واضح، بین ؛ (در قدیم) آشکار کننده ، بازگو کننده ؛ (در ادیان) در نزد شیعه‌ی اسماعیلی ، پیغمبر (ص) .


مترادف و متضاد

speaker (اسم)
سخنگو، گوینده، سخن ران، ناطق، متکلم، حرف زن، رئیس مجلس شورا

talker (اسم)
سخنگو، گوینده، حرف مفت زن، ناطق، ادم ناطق، اهل محاوره

orator (اسم)
سخنور، سخن ران، خطیب، ناطق، سخن پرداز

talking (صفت)
سخنگو، ناطق

خطیب، سخنران، سخنگو، سخنور، نطاق ≠ صامت


گویا، متکلم


جاندار، ذی‌روح


مدرک


آشکار، بین


۱. خطیب، سخنران، سخنگو، سخنور، نطاق
۲. گویا، متکلم
۳. جاندار، ذیروح
۴. مدرک
۵. آشکار، بین ≠ صامت


فرهنگ فارسی

نطق کننده، گوینده، سخنگو، سخنران
۱ - ( اسم ) آنکه سخن گویدگوینده سخن گوی . ۲ - خطیب متکلم جمع :ناطقین . ۳ - ( صفت ) آشکاربین :حجت ناطق دلیل ناطق .۴ - ذی روح جاندار حیوان مقابل جامد: گر دلی داری و دلبندیت نیست پس چه فرق ارناطقی یا جامدی . ( سعدی .لغ. ) ۵- چارپای ( شترگاوگوسفند )مقابل صامت : [ و بعد از آن آنچه از صامت و ناطق و ستور و برده داشت نسختی پرداخت .] یاناطق و صامت .مجموعه چارپایان و غلامان و کنیزان و زر و سیم کسی . ۶- آنکه دارای نفس ناطقه است دراک مدرک : [ چنانکه بپرسی که :مردم کدام حیوان است ? گویند که :ناطق ...] ۷- ( اسماعیلیله ) پیغمبر: [ کسی است ( که ) واضع شرع ( است ) وشرع متقدمان منسوخ کند...ناطق ظاهر شریعت گوید...کار ناطق وضع تنزیل است ] مقابل صامت .یا فیلم ناطق .
مسیحا ابن ملا نویدی شیرازی متخلص به ناطق از شاعران عهد صفویه است .

فرهنگ معین

(طِ ) [ ع . ] ۱ - (اِفا. ) نطق کننده ، گوینده . ۲ - سخنران ، خطیب . ۳ - اموال جاندار مانند: چهارپا، غلام .

لغت نامه دهخدا

ناطق. [ طِ ] ( ع ص ) اسم فاعل از نطق. ( اقرب الموارد ). گوینده. ( منتهی الارب ). گویا. ( آنندراج ). ( فرهنگ نظام ). سخنگوی. ( دهار ) ( مهذب الاسماء ). که سخن می گوید :
زنطق ار فرومانده بلبل من اینک
چو بلبل به مدح خداوند ناطق.
ادیب صابر.
نیست از تیر چرخ ناطق تر
دست از نطق زید و عمرو بدار.
انوری.
زبان کلک تو ناطق به پاسخ تقدیر
سحاب دست تو حامل به لؤلؤ لالا.
انوری.
ناطق آن کس شد که از مادر شنود.
مولوی.
اگر ناطقی طبل پریاوه ای
وگر خامشی نقش گرماوه ای.
سعدی.
|| خطیب. متکلم. سخنران. آنکه در انجمنی و مجلسی نطق می کندو سخن می راند. که نطق می کند. || آشکارکننده. و عرب این را در چیزها استعمال کند که اسکات خصم بدان توان شد چون حجت ناطق و دلیل ناطق و مصحف ناطق و قرآن ناطق. ( آنندراج ): کتاب الناطق ؛ البین. ( معجم متن اللغة ) ( المنجد ). کتاب واضح و آشکار. ( ناظم الاطباء ). مبین. بیان کننده :
نبندد حجت ناطق زبان منکران ورنه
ز عیسی روی شرم آلود مریم بود گویاتر.
صائب ( از آنندراج ).
مصحف ناطق شد از خط صفحه رخسار یار
مور گویا در کف دست سلیمان می شود.
؟ ( از آنندراج ).
- ناطق به چیزی بودن ؛ بیان کردن مطلبی را. روشن کردن وآشکار کردن مطلب را : چنانکه آن نسخه که داری بدان ناطق است. ( تاریخ بیهقی ص 213 ). و تواریخ متقدمان به ذکر آن ناطق. ( کلیله و دمنه ).
|| جاندار. ذی روح. مقابل جامد :
هر آدمیی که حی ناطق باشد
باید که چو عذرا و چو وامق باشد.
( قابوس نامه ).
گر دلی داری و دلبندیت نیست
پس چه فرق ار ناطقی یا جامدی.
سعدی.
|| حیوان. حیوان رابه جهت صدایش ناطق نامیده اند. ( اقرب الموارد ): ما له ناطق ولا صامت ؛ او را نه حیوانیست نه مالی دیگر. ( منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ). ضد صامت. ناطق از مال ،مراد حیوان است. ( از معجم متن اللغة ). شتر و گاو و گوسفند. مقابل صامت که زر و سیم است. ( السامی ): مال ناطق ؛ بنده و دواب ، مقابل مال صامت. ( یادداشت مؤلف ). ستور و بنده و مال جاندار : هرچه این سگ ناحفاظ را هست صامت و ناطق به نوشتکین بخشیدم. ( تاریخ بیهقی ص 417 ). و احتیاط کن تا هیچ از صامت و ناطق این مرد پوشیده نماند. ( تاریخ بیهقی ص 235 ). و بعد از آن آنچه از صامت و ناطق و ستور و برده داشت نسختی پرداخت. ( تاریخ بیهقی ص 364 ). و تجملی قوی یافته چون غلامان ترک و کنیزکان خوب و اسبان راهوار و ساختهای زر و جامه های فاخر و ناطق و صامت فراوان. ( چهار مقاله ).اگر از صامت نصیب نمی شود از ناطق چیزی به چنگ آرم. ( سندبادنامه ص 219 ). || ( اصطلاح منطق ) آنکه صاحب قوه نطق باشد. ( معجم متن اللغة ). مراد از ناطق در جمله «الانسان حیوان ناطق » آن قوه موجود در ضمیرانسان است که بدان وسیله بیان معانی کند. ( از اقرب الموارد ). حیوانی که دارای نفس درّاکه باشد در مقابل صامت یعنی حیوانی که دارای نفس درّاکه و شعور نیست ،و انما نعنی بالناطق شی له نطق و شی له نفس ناطقة. ( فرهنگ علوم عقلی ص 589 از شفای بوعلی ج 2 ص 505 و تفسیر مابعد الطبیعه ابن رشد ص 230 و دستورالعلماء ج 3 ص 393 ). || عاقل. ( از المنجد ). مدرک کلیات. || ( اِخ ) نزد سبعیه مراد از ناطق پیغمبر است. ( از اقرب الموارد ). نامی است که باطنیان به رسول اکرم دهند. ( از بیان الادیان ).

ناطق . [ طِ ] (اِخ ) باقر (شیخ ...) شیرازی ، متخلص به ناطق . شاعری از قریه ٔ کویم شیراز است . در نسخه ٔخطی مرآت الفصاحة (مؤلف در اوایل قرن چهاردهم ) از او ذکری رفته است . رجوع به فرهنگ سخنوران ص 589 شود.


ناطق . [ طِ ] (اِخ ) حسن یزدی (میرزا سید...) متخلص به ناطق . از شاعران قرن سیزدهم هجری است . در تذکره ٔ خطی حدیقةالشعراء تألیف دیوان بیگی شیرازی ص 188 از او ذکری رفته است . رجوع به فرهنگ سخنوران ص 590 شود.


ناطق . [ طِ ] (اِخ ) رحمت اﷲ (خواجه ...) لاهوری به روایت مؤلف صبح گلشن «در دهلی نشو و نما یافته و برای کسب کمال به ملک توران شتافته ... مدتی در فرح آباد به سر برد و در آخر عمر به دارالحکومه ٔ لکهنو اقامت گزیده همانجا جان به قابض ارواح سپرد» . او راست :
هوس دوستی مثل تو دشمن کردم
نکند شعله به خس آنچه به خود من کردم .

*


جائی که سیر آن قد و بالا کند کسی
از سرو بوستان چه تماشا کند کسی .

*


بلهوس را به لبان تو هوس آمد و رفت
بر سر قند مکرر چو مگس آمد و رفت .
رجوع به تذکره ٔ صبح گلشن ص 496 و قاموس الاعلام ج 6 ص 455 شود.

ناطق . [ طِ ] (اِخ ) گل محمدخان مکرانی . به روایت مؤلف شمع انجمن از دیار خود به هندوستان مهاجرت کرده و در لکهنو اقامت گزیده و به سال 1264 هَ . ق . درگذشته است . او راست :
ناطق ابنای روزگار کرند
خود بنه گوش بر فسانه ٔ خویش .

*


به دل مرده نبخشید حیات آب خضر
زنده از خاک در باده فروشش کردم
یاد آن طالع فرخنده که دشنامم داد
طلب بوسه اگر از لب نوشش کردم .

*


کو غارتی که جبه و دستار شیخ را
بفروشم و تهیه ٔ رطل گران کنم .

ناطق . [ طِ ] (اِخ ) محمد (شیخ ...) ابن آقا میرزا محمدعلی مجتهد شیرازی . از شاعران قرن سیزدهم است و مرحوم فرصت در آثارالعجم این ابیات را از وی آورده است :
آن روز که آشفته به رخ موی تو کردند
صد سلسله دل بسته ٔ گیسوی تو کردند
دیوانه به زنجیر شود عاقل و ما را
دیوانه از آن زلف سمن بوی تو کردند.
رجوع به آثارالعجم ص 570 شود.


ناطق . [ طِ ] (اِخ ) محمد شفیع (میر سید...) اصلا از سادات اصفهان است و در ولایت دکن (هندوستان ) تولد یافته وبا شیخ محمدعلی حزین در شاه جهان آباد معاشرت داشته وبه روایت سیدعبداﷲ شوشتری «در کمال سلامت نفس و استغنای طبع و تعفف و قناعت به تحصیل مشغول و از صحبت ابنای زمان متوحش است ... و شعر او در اغلب به تتبع حافظ شیراز است ». او راست :
نکنند اهل هنر هیچ به دنیا هوسی
پنجه ٔ باز نشد وا به شکارمگسی
راه بیهوده عبث این همه هرسو مشتاب
خدمت پیر مغان کن که به جائی برسی .


ناطق . [ طِ ] (اِخ ) محمدحسن کاشانی (میرزا...) داماد فتحعلی خان صبا و از شاعران قرن سیزدهم کاشان است . در نسخه ٔ خطی مدایح معتمدی تألیف محمدعلی بهار اصفهانی ذکری از او رفته است . رجوع به فرهنگ سخنواران ص 589 شود.


ناطق . [ طِ ] (اِخ ) مسیحابن ملانویدی شیرازی ، متخلص به ناطق . از شاعران عهد صفویه است . نصرآبادی آرد «نسخ تعلیق را بسیار خوش می نویسد و شعرش هم لطیف است ... اما روزگار با او سازگاری ننموده چنانکه کمال عسرت را دارد». او راست :
نسازد آشتی گرد کدورت پاک از دلها
کند به زخم را مرهم ولی ظاهر بود جایش .

*


ز جوش گریه دو چشمم حباب سوخته است
کباب وار سرشک من آب سوخته است
هلاک جلوه ٔ خورشیدطلعتی گردم
که سایه در قدمش آفتاب سوخته است .
رجوع به تذکره ٔ نصرآبادی ص 112 ذیل مسیحا شود.

فرهنگ عمید

۱. نطق کننده، سخنران.
۲. گوینده، سخنگو.
۳. [قدیمی] آشکارا، واضح.

فرهنگ فارسی ساره

سخنران، سخنگو


واژه نامه بختیاریکا

گُها

جدول کلمات

گویا

پیشنهاد کاربران

خوش کلام، سخنگو ( در شعر بقال و طوطی نیز وجود دارد. )
درخطاب ادمی ناطق بدی در نوای طوطیان حاذق بدی
دراینجا این شعر مربوط به کتاب فارسی دهم است که معنی ناطق را میگوید خوش کلام، حاظر جواب.

خوش کلام ، حاضر جواب، سخنگو: )

صاحب سخن


کلمات دیگر: