کلمه جو
صفحه اصلی

نالیدن


مترادف نالیدن : زاریدن، زاری کردن، ضجر، مویه کردن، موییدن، ناله کردن، تضرع کردن، شکایت کردن، شکوه کردن، گلایه کردن

فارسی به انگلیسی

yammer, to groan, moan, whine, to lament, to complain, bemoan, gripe, grizzle, mope, repine, ululate, whimper, to moan

to groan, to moan, to lament, to complain


bemoan, complain, gripe, grizzle, mope, repine, ululate, whimper, whine


فارسی به عربی

آهة , اشتک , نخیر

مترادف و متضاد

grizzle (فعل)
نالیدن، نیشخند زدن، خاکستری کردن

whimper (فعل)
زوزه کشیدن، ناله کردن، نالیدن، ناله و شکایت کردن، با صدا حرکت کردن، زار زار گریه کردن، شیون و جیغ و داد کردن

groan (فعل)
ناله کردن، نالیدن

whine (فعل)
ناله کردن، نالیدن، ناله و شکایت کردن، با صدا حرکت کردن، با ناله گفتن

complain (فعل)
شکایت کردن، غرولند کردن، نالیدن، ناله و شکایت کردن

grunt (فعل)
نالیدن، خر خر کردن

snuffle (فعل)
نالیدن، تو دماغی حرف زدن، بو کشیدن، زهد فروشی کردن، با صدای بلند نفس کشیدن، با زحمت از بینی نفس کشیدن

زاریدن، زاری کردن، ضجر، مویه کردن، موییدن، ناله کردن


تضرع کردن، شکایت کردن، شکوه کردن، گلایه کردن


۱. زاریدن، زاری کردن، ضجر، مویه کردن، موییدن، ناله کردن
۲. تضرع کردن، شکایت کردن، شکوه کردن، گلایه کردن


فرهنگ فارسی

ناله کردن، زاری کردن، نالنده، ناله کنان، بنال
( مصدر ) ( نالیدنالدخواهدنالیدبنال نالنده نالان نالیده نالش ناله ) ۱ - ناله کردن فریادوفغان کردن : نبینید خویشان و پیوستگان نبینید نالیدن خستگان. ۲ - شکایت کردن گله کردن :[ ازکوتاهی عمرمی نالی ۳ ] ? - دعا کردن بازاری تضرع کردن : چندان دعاکن درنهان چندان بنال اندرشبان کز گنبد هفت آسمان درگوش تو آید صدا. ( دیوان کبیر.۴ ) ۶:۱ - نغمه محزون سردادن آوازحزن انگیز خواندن : طرفه مرغان بردرخت دین همی نالندزار اندر آن گلزار جانت را نوای زار کو ? یانالیدن موسیقی .بترنم در آمدن آن نواخته شدن آن : زنالیدن بوق و بانگ وسرود هوا گشت از آوازبی تار وپود. ۵- بانگ برداشتن خروشیدن :[ واگرهیچ چیزی آلوده بر آن ریگ افکنند بنالد چنانکه رعد بنالد] ۶- تظلم کردن دادخواهی کردن : [ و هرکس که پیش خواجه بزرگ رفت وبنالید جواب آن بودکه کارسلطان وعارض است ومرا درین باب سخنی نیست .] ۷- رنجیدن .۸- مریض شدنبیمارشدن :[ مسکین این فال بز دور است آمد و دیگر روزبنالیدوشب گذشته شدو آنجا دفن کردند ]

فرهنگ معین

(دَ ) (مص ل . ) ۱ - گریه و زاری . ۲ - گله و شکایت کردن .

لغت نامه دهخدا

نالیدن. [ دَ ] ( مص ) زاریدن. با آواز بیان اندوه خویش کردن. ( حاشیه برهان قاطع چ معین ). فریاد و فغان کردن. گریستن. ( آنندراج ). زاریدن. افغان کردن. به آواز اندوه خود را بیان کردن. ( فرهنگ نظام ). گریه کردن با بانگ و آواز. ناله کردن. اظهار درد و دوری نمودن و رنجیدن. ( ناظم الاطباء ). ضحیج. ضجر. تضجر. هیع. هن. نأت.نیئت. ( منتهی الارب ). زفیر. ( تاج المصادر بیهقی ) ( دهار ). هنین. ( منتهی الارب ) ( تاج المصادر بیهقی ) ( صراح ). آه و فغان کردن. به زاری صدا برآوردن. بیتابی نمودن. زاریدن. ( حاشیه برهان قاطع چ معین ) :
ای عاشق مهجور ز کام دل خود دور
می نال و همی چاو که معذوری معذور.
ابوشعیب هروی.
نبینیدخویشان و پیوستگان
نبینید نالیدن خستگان.
فردوسی.
پدر جست و برزد یکی سرد باد
بنالید و مژگان به هم برنهاد.
فردوسی.
منیژه چو بشنید نالید سخت
که بر من چه آمد ز بدخواه بخت.
فردوسی.
سحرگاهان بنالد مرغ بر شاخ
چو جان عاشقان از درد هجران.
ناصرخسرو.
چون به نزدیک مدینه رسید بیمار گشت. روزی چند برآمد می نالید. مردم می گفتند: یا رسول اﷲ! ماندگی راه است. ( قصص ص 233 ).
نالیدن بلبل ز نوآموزی عشق است
هرگز نشنیدیم ز پروانه نوائی.
سوزنی.
گهی بنالد بر مرده کسان او زار
به آوخ آوخ و درد و دریغ و هایاهای.
سوزنی.
خاقانیا بنال که بر ساز روزگار
خوشتر ز ناله تو نوائی نیافتم.
خاقانی.
چون ننالم که در خرابی دل
غم تن و اندُه زمانه خورم.
خاقانی.
در هوای چمن ای مرغ گرفتار منال
شب دراز است دمی در قفس و دام بخسب.
خاقانی.
با خود غزلی همی سگالید
گه نوحه نمود و گاه نالید.
نظامی.
بدان ماند اندرز شوریده حال
که گوئی به کژدم گزیده منال.
سعدی.
همه از دست غیر می نالند
سعدی از دست خویشتن فریاد.
سعدی.
بنال سعدی اگر عشق دوستان داری
که هیچ بلبل از این ناله در قفس نکند.
سعدی.
پیرمردی ز نزع می نالید
پیرزن صندلش همی مالید.
سعدی.
گویند یک شب با شاپور به هم در جامه خواب خفته بودمی نالید، شاپور پرسید: از چه می نالی ؟ این دختر گفت... ( فارسنامه ابن بلخی ص 62 ).

نالیدن . [ دَ ] (مص ) زاریدن . با آواز بیان اندوه خویش کردن . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). فریاد و فغان کردن . گریستن . (آنندراج ). زاریدن . افغان کردن . به آواز اندوه خود را بیان کردن . (فرهنگ نظام ). گریه کردن با بانگ و آواز. ناله کردن . اظهار درد و دوری نمودن و رنجیدن . (ناظم الاطباء). ضحیج . ضجر. تضجر. هیع. هن . نأت .نیئت . (منتهی الارب ). زفیر. (تاج المصادر بیهقی ) (دهار). هنین . (منتهی الارب ) (تاج المصادر بیهقی ) (صراح ). آه و فغان کردن . به زاری صدا برآوردن . بیتابی نمودن . زاریدن . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ) :
ای عاشق مهجور ز کام دل خود دور
می نال و همی چاو که معذوری معذور.

ابوشعیب هروی .


نبینیدخویشان و پیوستگان
نبینید نالیدن خستگان .

فردوسی .


پدر جست و برزد یکی سرد باد
بنالید و مژگان به هم برنهاد.

فردوسی .


منیژه چو بشنید نالید سخت
که بر من چه آمد ز بدخواه بخت .

فردوسی .


سحرگاهان بنالد مرغ بر شاخ
چو جان عاشقان از درد هجران .

ناصرخسرو.


چون به نزدیک مدینه رسید بیمار گشت . روزی چند برآمد می نالید. مردم می گفتند: یا رسول اﷲ! ماندگی راه است . (قصص ص 233).
نالیدن بلبل ز نوآموزی عشق است
هرگز نشنیدیم ز پروانه نوائی .

سوزنی .


گهی بنالد بر مرده ٔ کسان او زار
به آوخ آوخ و درد و دریغ و هایاهای .

سوزنی .


خاقانیا بنال که بر ساز روزگار
خوشتر ز ناله ٔ تو نوائی نیافتم .

خاقانی .


چون ننالم که در خرابی دل
غم تن و اندُه زمانه خورم .

خاقانی .


در هوای چمن ای مرغ گرفتار منال
شب دراز است دمی در قفس و دام بخسب .

خاقانی .


با خود غزلی همی سگالید
گه نوحه نمود و گاه نالید.

نظامی .


بدان ماند اندرز شوریده حال
که گوئی به کژدم گزیده منال .

سعدی .


همه از دست غیر می نالند
سعدی از دست خویشتن فریاد.

سعدی .


بنال سعدی اگر عشق دوستان داری
که هیچ بلبل از این ناله در قفس نکند.

سعدی .


پیرمردی ز نزع می نالید
پیرزن صندلش همی مالید.

سعدی .


گویند یک شب با شاپور به هم در جامه ٔ خواب خفته بودمی نالید، شاپور پرسید: از چه می نالی ؟ این دختر گفت ... (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 62).
می نالم از جدائی تو دمبدم چو نی
وین طرفه تر که از تو نیم یک نفس جدا.

جامی .


بی روی تو نالد دل از این سینه ٔ صدچاک
چون مرغ قفس کز غم گلزار بنالد.

جامی .


اسیر درد شبهای جدائی
چنین نالد ز درد بینوائی .

وحشی .


پای تا سر داغ گشتم دل سراپا درد شد
چند نالم وای دل تا چند سوزم وای من .

وحشی .


گرخندیدم ز خنده ام دل نگشاد
گر نالیدم ز ناله کارم نگشود.

عاشق اصفهانی .


نالیدن بلبل ز نوآموزی عشق است
هرگز نشنیدیم ز پروانه صدائی .

حزین لاهیجی .


دوتا شدم ز غم عشق و زار می نالم
به ناله دال بود قامت خمیده ٔ چنگ .

مشفقی تاجیکستانی .


چاک کردم پیرهن زآن سرو سیمین تن جدا
من جدا نالیدم از هجران و پیراهن جدا.

مشفقی .


|| تظلم . (از دهار). دادخواهی . به تظلم به شکایت آمدن . به قصد دادخواهی شکوه بردن :
بیامد خداوند آن کشت زار
به پیش نگهبان بنالید زار.

فردوسی .


بنالید سودابه و داد خواست
ز شاه جهاندار فریاد خواست .

فردوسی .


بنالم ز تو پیش یزدان پاک
خروشان به سر بر پراکنده خاک .

فردوسی .


و هر کس که پیش خواجه ٔ بزرگ رفت و بنالید جواب آن بود که کار سلطان و عارض است و مرا در این باب سخنی نیست . (تاریخ بیهقی ص 260).
جز آنکه به پیش تو همی نالم
من پیش که دانم این سخن گفتن .

ناصرخسرو.


من از فلک به تو نالم که از تو دشمن و دوست
چو از فلک به مصیبت همی رسندو به سور.

انوری .


از تو به که نالم که دگر داور نیست
وز دست تو هیچ دست بالاتر نیست .

سعدی .


|| شکایت کردن . (ناظم الاطباء). شکایت . اشتکاء. (ترجمان القرآن ). شکوه کردن . شکوی . شکایت بردن . گله کردن . گلایه . اظهارتألم کردن :
کرا آزمودیش یار تو گشت
منال ار گناهی بر او برگذشت .

ابوشکور.


گر از زیردستان بنالدکسی
گر از لشکری رنج یابد بسی .

فردوسی .


بدو گفت ضحاک چندین منال
که مهمان گستاخ بهتر بفال .

فردوسی .


نه بنالید از ایشان کس نه کس بتپید
بازآمد همگان را سوی چرخشت کشید.

منوچهری .


از آن روزی که از تو شد چه نالی
وز آن روزی که نامد چون سگالی .

(ویس و رامین ).


چند بنالی که بد شده ست زمانه
عیب و بدت بر زمانه چون فکنی چون .

ناصرخسرو.


با تو ز دست فلک خیره چه نالم از آنک
هست درستم که پای بیش به ره بشکند.

خاقانی .


بنالید وقتی زنی پیش شوی
که دیگر مخر نان ز بقال کوی .

سعدی .


نداند کز محبت با خبر نیست
همی نالد که با عشقم اثر نیست .

وصال .


- نالیدن از ؛ شکایت کردن از. شکوه برداشتن از. شکوه بردن از. به شکایت آمدن از :
چه بندی دل اندر سرای سپنج
چه نازی به گنج و چه نالی ز رنج .

فردوسی .


بدانگه که بازآمد از روم شاه
بنالید از آن جنبش و رنج راه .

فردوسی .


به یزدان نمایم به روز شمار
بنالم ز بدکن به پروردگار.

فردوسی .


شاخ انگور کهن دخترکان زاد بسی
که نه از درد بنالید ونه برزد نفسی .

منوچهری .


تو ای دانشی چند نالی ز چرخ
که ایزد بدی دادت از چرخ برخ .

اسدی .


بنالم به تو ای علیم قدیر
ز اهل خراسان صغیرو کبیر.

ناصرخسرو.


نالیدنت از جهل خویش باید
از حجت بیچاره چند نالی .

ناصرخسرو.


امت را چون ز آل می ببرد یار
جز به تو یارب ز یار بدبه که نالم .

ناصرخسرو.


پیش رفتند از جهودان فدک و خیبر و بنی قریظه بنالیدند. (قصص ).
زین چرخ بنالم به پیش آن
کز چرخ بهمت دهدم داد.

مسعودسعد.


سنگ پشت از ره فراق بنالید. (کلیله و دمنه ).
شه که عادل بود ز قحط منال
عدل سلطان به از فراخی سال .

سنائی .


ز او [ از چرخ ]، چه نالی که چون تو مجبور است
ز او چه گریی که چون تو حیران است .

ادیب صابر.


ننالم از غم هجرت چو وصل حاصل اوست
که زیر رنج بود گنج های پنهانی .

مجیر بیلقانی .


ننالیدم ز تو هرگز ولی این بار می نالم
که زخمت را محابائی نمی بینم نمی بینم .

خاقانی .


دانه ٔ دست پایدام تو گشت
از که نالی که خویشتن کردی .

خاقانی .


ما نمی گفتیم کم نال از حرج
صبر کن کالصبر مفتاح الفرج .

مولوی .


که نالد ز ظالم که در دور تست
که هر جور کو می کند جورتست .

سعدی .


شبانگه کارد بر حلقش بمالید
روان گوسپند از وی بنالید.

سعدی .


هرگز از دور زمان ننالیده ام مگر وقتی که پایم برهنه مانده بود. (گلستان ).
من نه آنم که به جوراز تو بنالم حاشا
چاکر معتقد و بنده ٔ دولتخواهم .

حافظ.


- نالیدن به ؛ شکایت بردن به . شکوه کردن به :
بدان زهر تریاک نامد بکار
ز هرمز به یزدان بنالید زار.

فردوسی .


چو فرزند سام نریمان ز بند
بنالد به پروردگار بلند.

فردوسی .


بنالید دستان به پروردگار
که ای برتر از گردش روزگار.

فردوسی .


ندانم بخت را با من چه کین است
به که نالم به که زین بخت وارون ؟

لبیبی .


نامه ها نبشتند به ماوراءالنهر و رسولان فرستادند و به اعیان ترکان بنالیدند. (تاریخ بیهقی ). || رنجیدن . (ناظم الاطباء). || آواز. صدا. آوا. ترنم . آواز کردن . صدا کردن . مترنم شدن .
- نالیدن ادوات موسیقی ؛ به ترنم درآمدن آن . نواخته شدن آن :
ز نالیدن بوق و بانگ سرود
هوا گشت از آواز بی تار و پود.

فردوسی .


هوا ابر بست از بخور و عبیر
بخندید بم ّ و بنالید زیر.

فردوسی .


همه شهر ز آوای هندی درای
ز نالیدن بربط و چنگ و نای .

فردوسی .


ما به شادی همه گوئیم که ای رود بموی
ما به پدرام همی گوئیم ای زیر بنال .

فرخی .


- نالیدن مرغ و بلبل ؛ آواز خواندن . صدا کردن . نغمه سرائی کردن :
به پالیز بلبل بنالد همی
گل از ناله ٔ او ببالد همی .

فردوسی .


دوش مرغی به صبح می نالید
عقل و صبرم ببرد و طاقت و هوش .

سعدی .


گه ابرخیرخیر ببارد بر آبدان
گه مرغ زارزار بنالد به مرغزار.

شیبانی .


|| غریدن . بانگ برداشتن . صدا کردن . بانگ کردن . خروشیدن . غریویدن : و اگر هیچ چیزی آلوده بر آن ریگ افکنند بنالد چنانکه رعد بنالد. (تاریخ سیستان ).
بغرید کوس و بنالید نای
تو گفتی زمین اندرآمد ز جای .

فردوسی .


روز وغا که تابد چون برق روی تیغ
هنگام کین که نالد چون رعد نای کوس ؟

صباحی .


گاه غوکوس آمد و نالیدن شیپور
کز مرگ پدر، پور بنالد همه در غم .

فتح اﷲخان شیبانی .


برق چون دلبران بخندد خوش
رعد چون بیدلان بنالدزار.

شیبانی .


|| تضرع کردن . دعا و التماس کردن :
بنالید در پیش جان آفرین
که ای از تو برپا سپهر برین .

فردوسی .


گوئی که حجتی تو و نالی به راه من
از نال خشک خیره چه بندی کمر مرا.

ناصرخسرو.


اگر چنانچه بهتر شوم ترا صد چوب بزنم تا این سخن چرا گفتی پس بنالید و گفت ... (قصص ص 139).
- نالیدن با ؛ تضرع و زاری کردن به :
ببارید دستان زدو دیده خون
بنالید با داور رهنمون .

فردوسی .


- نالیدن بر ؛ تضرّع کردن به . به تضرع آمدن نزدِ :
سیاوش بنالید بر کردگار
که ای برتر از گردش روزگار.

فردوسی .


بنالید بر کردگار جهان
بزاری همی آرزو کرد آن .

فردوسی .


زچنگ روزه به زنهار عید خواهم رفت
بر او بنالم و گویم مرا ز روزه بخر.

فرخی .


مگر جامه یکسر پرستنده وار
بپوشندو نالند بر کردگار.

اسدی .


اگر زیردستی درافتد ز پای
حذر کن ز نالیدنش بر خدای .

سعدی .


- نالیدن به ؛ تضرع و التماس و الحاح کردن نزدِ... دعا کردن به :
به یزدان بنالید کای کردگار
بدین کار این بنده را پاس دار.

فردوسی .


به یزدان بنالید گودرز پیر
که ای دادگر مر مرا دست گیر.

فردوسی .


بنالید دستان به پروردگار
که ای برتر از گردش روزگار.

فردوسی .


دلش تنگ شد آنگه به خدا بنالید و گفت : خدایا یک گناه کردم مرا از بهشت بیرون کردی . (قصص ص 112). موسی بنالید و گفت چه کنم ؟ فرمان آمد که یا موسی از خرقهای درویشان پاره ای نقاب کن . (قصص ص 112). ایزدتعالی گندم غذاء او [آدم ، پس از بدر افتادن از بهشت ] کرد هرچند از وی میخورد سیری نیافت به ایزدتعالی بنالید. جو بفرستاد تا از آن نان کرد و بخورد و به سیری رسید. (نوروزنامه ).
به درگاه فرمانده ذوالجلال
چو درویش پیش توانگر بنال .

سعدی .


|| مریض شدن . مریض بودن . بیمار شدن . ناخوشی . ناتندرستی . ناچاقی . ناخوش شدن :
چوشد سال آن پارسائی دوهفت
بنالید و آن سرو نازان بچفت .

فردوسی .


ده و هشت بگذشت سال از برش
بنالید چون تیره گشت اخترش
بگفت این و یک هفته زآن پس بزیست
برفت و بر او تخت چندی گریست .

فردوسی .


من اندر خدمتش تقصیر کردم ...
... مرا عذری به یاد آر ای برادر
اگر گویم بنالیدم بد افتد
که باشد مرد نالان زار و لاغر.

فرخی .


چو سرو سیمین بودی چو نال زرد شدی
مگر ز رنج بنالیده ای به راه اندر.

فرخی .


مگر امسال چو پیرار بنالید ملک
نی ، من آشوب از این گونه ندیدم پیرار.

فرخی .


مسکین این فال بزد و راست آمد و دیگر روز بنالید و شب گذشته شد و آنجا دفن کردند. (تاریخ بیهقی ص 461). حکایتی خوش است که عجوزی روستائی را دختر بنالید. (نقض الفضائح ص 272).

فرهنگ عمید

زاری کردن از درد یا از سوز دل، ناله کردن.

گویش اصفهانی

تکیه ای: benâli
طاری: nâlây(mun)
طامه ای: nâlâɂan
طرقی: nâlâymun
کشه ای: nâlâymun
نطنزی: nâlâɂan


گویش بختیاری

نالیدن.


واژه نامه بختیاریکا

دا دا کِردِن

پیشنهاد کاربران

ضج

زک

بروز دادن عوارض آزار ، و نفرین کردن به کسی


کلمات دیگر: