نامردی. [ م َ ] ( حامص مرکب ) پستی. حقارت. ( ناظم الاطباء ). فرومایگی. دنائت. || بی حمیتی. بی غیرتی. بی مروتی. بی رگی. بی تعصبی. ناجوانمردی :
ز نامردی و خواب ایرانیان
برآشفت رستم چو شیر ژیان.
فردوسی.
نشاندند حرم ها را [ حرم سلطان محمد محمودغزنوی را هنگام بردن به قلعه مندیش ] در عماری ها... و بسیاری نامردی رفت در معنی تفتیش و زشت گفتندی. ( تاریخ بیهقی ص 67 ).
ای بدل کرده دین به نامردی
چند از این نان و چند از این خوردی.
سنائی.
گفت هیهات خون خود خوردی
این چه نااهلی است و نامردی.
سعدی.
از آن بی حمیت بباید گریخت
که نامردیش آب مردم بریخت.
سعدی.
|| جبن. ترس. ( ناظم الاطباء ). دلیری و مردانگی نداشتن :
در حلقه کارزار جان دادن
بهتر که گریختن به نامردی.
سعدی.
|| عنن. نزدیکی با زن نتوانستن. ( ناظم الاطباء ). عَنانة. عنینه. تعنینة. ( از منتهی الارب ). مردی نداشتن. از انجام دادن وظایف شوهری و زناشوئی عاجز بودن.