کلمه جو
صفحه اصلی

بوینده

فرهنگ فارسی

( اسم ) بوی کننده یا حاست ( حاس. )

لغت نامه دهخدا

بوینده. [ ی َ دَ / دِ ] ( نف ) بوی کننده. ( فرهنگ فارسی معین ). که ببوید. || دارای بوی. آنکه بوی دهد. آنچه بوی دهد. بویا. معطر :
بشمشاد بوینده عنبرفروش
بیاقوت گوینده در خنده نوش.
اسدی.
روان را بشمشاد بوینده رنج
خرد را بمرجان گوینده گنج.
اسدی.
رخشنده تر از سهیل و خورشید
بوینده تر از عبیر و عنبر.
ناصرخسرو.
گیسوی تو شهبال همای نبوی دان
بوینده چو مشک تبت و تنکت و تمغاج.
سوزنی ( دیوان چ شاه حسینی ص 145 ).
|| حاست ( حاسه ) شامه. ( فرهنگ فارسی معین ).

فرهنگ عمید

کسی که چیزی را بو بکشد، بوکننده.

دانشنامه عمومی

بویَنده (osphradium) اندام بویایی در برخی نرم تنان است که با اندام تنفسی آن ها اتصال دارد. به باور دانشمندان کارکرد اصلی این اندام آزمایش آب وارده از نظر گل و لای و ذرات تغذیه ای احتمالی است. تمامی اعضای سرده حلزون های مخروطی Conus بوینده دارند.
Hulbert G. C. E. B. & Yonge C. M. (1937). "A Possible Function of the Osphradium in the Gastropoda". Nature 139: 840-841. doi:10.1038/139840b0.
Brown A. C. & Noble R. G. (1960). "Function of the Osphradium in Bullia (Gastropoda)". Nature 188: 1045-1045. doi:10.1038/1881045a0.
بسیاری از نرم تن شناسان بر این باورند که حضور بوینده در این جانوران را باید یک هم جداریختی synapomorphy نرم تنی به شمار آورد. گرچه یک "بویندهٔ" واقعاً هم ساخت homologous هنوز در برخی گروه ها ازجمله گهواره دریایی یافته نشده است.
منظور از هم جداریختی، صفاتی است که در نزدیک ترین نیای دو یا چند تاکسون یافت می شود اما در نیای قدیمی تر آن ها وجود نداشته است.

جدول کلمات

بویا


کلمات دیگر: