کلمه جو
صفحه اصلی

بوزنه

فرهنگ فارسی

( اسم ) بوزینه

لغت نامه دهخدا

بوزنه. [ زَ ن َ /ن ِ / زِ ن َ / ن ِ ] ( اِ ) میمون را گویند و بعربی حمدونه خوانند. ( برهان ). مخفف ابوزَنَّه که کنیت میمون است و آنرا بفارسی کپی خوانند و گاه تصرف کرده ، بوزینه به اشباع بعدالزاء و بوزنینه بزیادت نون نیز استعمال کنند و می تواند که بوزینه مخفف ابوزینه باشد و تحتانی در آن عوض نون اول بود بر قیاس دینار که اصل دنار بتشدید نون بود و بر این تقدیر یای اشباع نباشد، زیرا که تخفیف لفظ عربی در فارسی شایع است بخلاف زیادت در لفظ عربی. ( آنندراج ). بوزینه. ( ناظم الاطباء ) ( فرهنگ فارسی معین ). بوزنه. ( منتهی الارب ) :
مردم نه ای ای خربچه میماند رویت
چون بوزنه ای کو به سگی بازنماید.
طیان.
و بوزنه مر گربه را دوست دارد که گربه را کنار گیرد همی بوسدش. ( جامعالحکمتین ص 171 ).
و بفرمود تا همه مطربان و مسخرگان و هزاران سگان شکاری و بوزنه ، از این جنسها که تماشای ملوک باشد، از سرای خلافت بیرون گردند. ( مجمل التواریخ و القصص ).
هان و هان کم گوی کز خوبی سمر گشتم بخلق
بر دهان همچو کون بوزنه مسمار زن.
سوزنی.
خنبک زند چو بوزنه چنبک زند چو خرس
این بوزنینه ریشک پهنانه منظرک.
خاقانی.
در روزگار ماضی عهد گذشته بوزنه ای از دنیا اعراض کرد. ( سندبادنامه ص 162 ). بوزنه گرد انجیرستان می گشت و... ( سندبادنامه ص 164 ).

فرهنگ عمید

= بوزینه

بوزینه#NAME?



کلمات دیگر: