کلمه جو
صفحه اصلی

پیلوار

فرهنگ فارسی

مانندپیل، پیل مانند، بارپیل وباریک پیل، بیلبار
( اسم )۱- باریک فیل مقداری که بر یک پیلی بار توان کردن : پیلبار : عنصری از خسرو غازی شه زابل بشعر پیلوار زر گرفتن و دیبه و اسب و ستام ... ( سوزنی ) ۲- بسیار بسیار.

لغت نامه دهخدا

پیلوار. ( ص مرکب ) مانند فیل. فیل آسا. پیل سان. فیلوار :
چون بوم بام چشم به ابرو برد بخشم
وز کینه گشته پره بینیش پیلوار.
سوزنی.
|| چون فیل از گرانی و عظم جثه. به اندازه و به قدر پیل. ( فرهنگ نظام ). به قدر جسد پیل. ( انجمن آرا ). به گونه فیل از تناوری :
که او پهلوان جهان را ببست
تن پیلوارش به آهن بخست.
دقیقی.
سرانجام ترکان بتیرش زنند
تن پیلوارش بخاک افکنند.
دقیقی.
جهان بر جهاندار تاریک شد
تن پیلواریش باریک شد.
دقیقی.
فرامرز را زنده بردار کرد
تن پیلوارش نگونسار کرد.
فردوسی.
ز پای اندر آمد تن پیلوار
جدا کردش از تن سر اسفندیار.
فردوسی.
سر فور هندی بخاک اندر است
تن پیلوارش بچاک اندر است.
فردوسی.
نه خسروپرستی نه یزدان پرست
تن پیلوار سپهبد که خست.
فردوسی.
تن پیلوارش چو این گفته شد
شد از تشنگی سست و آشفته شد.
فردوسی.
کمربند کاکوی بگرفت خوار
ز زین برگرفت آن تن پیلوار.
فردوسی.
تنش پیلوار و رخش چون بهار
پدر چون بدیدش بنالید زار.
فردوسی.
سر تاجدار از تن پیلوار
بخنجر جدا کرد و برگشت کار.
فردوسی.
تن پیلوارش به بر در گرفت
فراوان بر او آفرین برگرفت.
فردوسی.
کنون چنبری گشت بالای سرو
تن پیلوارت بکر دار غرو.
فردوسی.
کشد جوشن و خود و کوپال من
تن پیلوار و بر و یال من.
فردوسی.
ز بهر نام اگر شاه زاولی محمود
به پیلوار بشاعر همی شیانی داد
کنون کجاست بیا گو بجود شاه نگر
که جود او بصله گنج شایگانی داد.
امیر معزی.
عبور آن دهد کو بود مورخوار
دهد پیل را طعمه پیلوار.
نظامی.
|| مقدار بار یک فیل. مقداری که بر پیلی بارتوان کرد. مقدار حمل یک فیل. پیلبار :
به یک بار چندان که یک پیلوار
همانا بسنگ رطل بد هزار.
اسدی.
طعم خاک وقدرآتش جوی ، کآب و باد را ست
گرت رنگ و بوی بخشد پیلور صد پیلوار.
سنائی.
عنصری از خسرو غازی شه زابل بشعر
پیلوار زر گرفت و دیبه و اسب و ستام.

پیلوار. (ص مرکب ) مانند فیل . فیل آسا. پیل سان . فیلوار :
چون بوم بام چشم به ابرو برد بخشم
وز کینه گشته پره ٔ بینیش پیلوار.

سوزنی .


|| چون فیل از گرانی و عظم جثه . به اندازه و به قدر پیل . (فرهنگ نظام ). به قدر جسد پیل . (انجمن آرا). به گونه ٔ فیل از تناوری :
که او پهلوان جهان را ببست
تن پیلوارش به آهن بخست .

دقیقی .


سرانجام ترکان بتیرش زنند
تن پیلوارش بخاک افکنند.

دقیقی .


جهان بر جهاندار تاریک شد
تن پیلواریش باریک شد.

دقیقی .


فرامرز را زنده بردار کرد
تن پیلوارش نگونسار کرد.

فردوسی .


ز پای اندر آمد تن پیلوار
جدا کردش از تن سر اسفندیار.

فردوسی .


سر فور هندی بخاک اندر است
تن پیلوارش بچاک اندر است .

فردوسی .


نه خسروپرستی نه یزدان پرست
تن پیلوار سپهبد که خست .

فردوسی .


تن پیلوارش چو این گفته شد
شد از تشنگی سست و آشفته شد.

فردوسی .


کمربند کاکوی بگرفت خوار
ز زین برگرفت آن تن پیلوار.

فردوسی .


تنش پیلوار و رخش چون بهار
پدر چون بدیدش بنالید زار.

فردوسی .


سر تاجدار از تن پیلوار
بخنجر جدا کرد و برگشت کار.

فردوسی .


تن پیلوارش به بر در گرفت
فراوان بر او آفرین برگرفت .

فردوسی .


کنون چنبری گشت بالای سرو
تن پیلوارت بکر دار غرو.

فردوسی .


کشد جوشن و خود و کوپال من
تن پیلوار و بر و یال من .

فردوسی .


ز بهر نام اگر شاه زاولی محمود
به پیلوار بشاعر همی شیانی داد
کنون کجاست بیا گو بجود شاه نگر
که جود او بصله گنج شایگانی داد.

امیر معزی .


عبور آن دهد کو بود مورخوار
دهد پیل را طعمه ٔ پیلوار.

نظامی .


|| مقدار بار یک فیل . مقداری که بر پیلی بارتوان کرد. مقدار حمل یک فیل . پیلبار :
به یک بار چندان که یک پیلوار
همانا بسنگ رطل بد هزار.

اسدی .


طعم خاک وقدرآتش جوی ، کآب و باد را ست
گرت رنگ و بوی بخشد پیلور صد پیلوار.

سنائی .


عنصری از خسرو غازی شه زابل بشعر
پیلوار زر گرفت و دیبه و اسب و ستام .

سوزنی .


زر پیلوار از تو مقصود نیست
که پیل تو چون پیل محمود نیست .

نظامی .


|| بسیار بسیار. (برهان ).

فرهنگ عمید

۱. مانند پیل، پیل مانند.
۲. (اسم ) = پیلبار

پیشنهاد کاربران

پیل وار : نماد بسیاری و گرانی بار ، نماد بسیاری و انبوهی بار
زر پیلوار از تو مقصود نیست
که پیل تو چون پیل محمود نیست
ز هر چیز چندان کِش اندازه نیست
اگر بر نهی ، پیل باید دویست
دکتر کزازی در مورد این ترکیب می نویسد : 《 اگر در نشان دادن بسیاری و گرانی گنج سخن از پیل رفته است، از آن است که در پندار شناسی سخن پارسی ، باری که بر پیل می نهند نماد گونه ی بسیاری و انبوهی است. 》
نامه ی باستان ، ج ۳ ، داستان سیاوش ، دکتر کزازی ۱۳۸۴، ص ۲۴۳.



کلمات دیگر: