کلمه جو
صفحه اصلی

یکدگر

فرهنگ فارسی

(صفت ) همدیگر : خلق یکدیگر را کافر همی خواندند.

لغت نامه دهخدا

یکدگر. [ ی َ / ی ِ دِ گ َ ] ( ضمیرمبهم مرکب ) یکدیگر. ( ناظم الاطباء ) ( یادداشت مؤلف ). همدیگر. ( یادداشت مؤلف ). یکی با دیگری :
پذیره شدش زودفرزند شاه
چو دیدند مر یکدگر را به راه.
دقیقی.
نهاده سر اندر سر یکدگر
چو شیران جنگی گرفته کمر.
فردوسی.
نبی آفتاب و صحابان چو ماه
به هم نسبتی یکدگر راست راه.
فردوسی.
گروهی اند که ندانند باز سیم از سرب
همه دروغ زن و خربطندو خیره سرند
نمتک و بسد نزدیکشان یکی باشد
از آنکه هر دو به گونه شبیه یکدگرند.
قریعالدهر.
ز دیو تَنْت حذر کن که بر تو دیو تَنَت
فسوسها همه از یکدگر بتر دارد.
ناصرخسرو.
گفتم که نفس عاقله با ناطقه است جفت
گفتا که جفت دارند ایشان به یکدگر.
ناصرخسرو.
کی بود کاین سپهر حادثه ساز
همه از یکدگر فروریزد.
انوری.
به غمخوارگی یکدگر غم خوریم
به شادی همان یار یکدیگریم.
نظامی.
هریکی قولی است ضد یکدگر
چون یکی باشد بگو زهر از شکر.
مولوی.
چون ما و شما اقارب یکدگریم
به زان نبود که پرده بر هم ندریم.
سعدی.
تو بینا و ما خائف از یکدگر
که تو پرده پوشی و ما پرده در.
سعدی ( بوستان ).
آب و آتش خلاف یکدگرند
نشنیدیم صبر و عشق انباز.
سعدی.
لقمه ای در میانشان انداز
که تهیگاه یکدگر بدرند.
سعدی.
فغان که نیست بجز عیب یکدگر جستن
نصیب مردم عالم ز آشنایی هم.
صائب.
و رجوع به یکدیگر و همدیگر شود.
- با یکدگر ؛ با هم. با یکدیگر :
ببودند با یکدگر شادمان
فزودی همی هر زمان مهرشان.
فردوسی.
به آواز گفتند با یکدگر
که ما را بد آمد از ایران به سر.
فردوسی.
همه روزش آمد شدن پیش اوست
که هستند با یکدگر سخت دوست.
فردوسی.
نسبتی دارد همانا زلف او با چشم من
بیعتی رفته ست گویی هر دو را با یکدگر.
امیرمعزی.
با یکدگر از طریق طاعت
کردند به پرسشی قناعت.
نظامی.
دف و چنگ با یکدگر سازگار
برآورده زیر از میان ناله زار.
سعدی ( بوستان ).

یکدگر. [ ی َ / ی ِ دِ گ َ ] (ضمیرمبهم مرکب ) یکدیگر. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف ). همدیگر. (یادداشت مؤلف ). یکی با دیگری :
پذیره شدش زودفرزند شاه
چو دیدند مر یکدگر را به راه .

دقیقی .


نهاده سر اندر سر یکدگر
چو شیران جنگی گرفته کمر.

فردوسی .


نبی آفتاب و صحابان چو ماه
به هم نسبتی یکدگر راست راه .

فردوسی .


گروهی اند که ندانند باز سیم از سرب
همه دروغ زن و خربطندو خیره سرند
نمتک و بسد نزدیکشان یکی باشد
از آنکه هر دو به گونه شبیه یکدگرند.

قریعالدهر.


ز دیو تَنْت حذر کن که بر تو دیو تَنَت
فسوسها همه از یکدگر بتر دارد.

ناصرخسرو.


گفتم که نفس عاقله با ناطقه است جفت
گفتا که جفت دارند ایشان به یکدگر.

ناصرخسرو.


کی بود کاین سپهر حادثه ساز
همه از یکدگر فروریزد.

انوری .


به غمخوارگی یکدگر غم خوریم
به شادی همان یار یکدیگریم .

نظامی .


هریکی قولی است ضد یکدگر
چون یکی باشد بگو زهر از شکر.

مولوی .


چون ما و شما اقارب یکدگریم
به زان نبود که پرده بر هم ندریم .

سعدی .


تو بینا و ما خائف از یکدگر
که تو پرده پوشی و ما پرده در.

سعدی (بوستان ).


آب و آتش خلاف یکدگرند
نشنیدیم صبر و عشق انباز.

سعدی .


لقمه ای در میانشان انداز
که تهیگاه یکدگر بدرند.

سعدی .


فغان که نیست بجز عیب یکدگر جستن
نصیب مردم عالم ز آشنایی هم .

صائب .


و رجوع به یکدیگر و همدیگر شود.
- با یکدگر ؛ با هم . با یکدیگر :
ببودند با یکدگر شادمان
فزودی همی هر زمان مهرشان .

فردوسی .


به آواز گفتند با یکدگر
که ما را بد آمد از ایران به سر.

فردوسی .


همه روزش آمد شدن پیش اوست
که هستند با یکدگر سخت دوست .

فردوسی .


نسبتی دارد همانا زلف او با چشم من
بیعتی رفته ست گویی هر دو را با یکدگر.

امیرمعزی .


با یکدگر از طریق طاعت
کردند به پرسشی قناعت .

نظامی .


دف و چنگ با یکدگر سازگار
برآورده زیر از میان ناله زار.

سعدی (بوستان ).


- به یکدگر برکردن ؛ پریشان و منقلب کردن :
مرا مگوی که سعدی چرا پریشانی
خیال روی تو برمی کند به یکدگرم .

سعدی .


- پس یکدگر ؛ پشت سر هم . به دنبال هم . دمادم :
به جایی که پایاب را بد گذر
روان گشت لشکر پس یکدگر.

فردوسی .


- در یکدگر شکستن ؛ در یکدیگر شکستن . درهم شکستن :
زورآزمای قلعه ٔ خیبر که بند او
در یکدگر شکست به بازوی لافتی .

سعدی .


- زی یکدگر ؛ نزدیک هم :
منوچهر از آن روی و نیروی سام
رسیدند زی یکدگر با خرام .

فردوسی .


- همچو یکدگر ؛ شبیه هم . مانند هم . چون یکدیگر :
از ره نام همچو یکدگرند
سوی بی عقل ، هرمس و هرماس .

ناصرخسرو.


- یکدگر گرفتن ورق ؛ با هم چسبیدن اوراق . (آنندراج ) :
دفتر غنچه را که نم بگرفت
ورقش یکدگر گرفت اینک .

امیرخسرو.




کلمات دیگر: