مؤید. [ م ُ ءَی ْ ی َ ] ( ع ص ) قوت داده شده. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ).قوت داده شده. نیروداده شده. ( ناظم الاطباء ). قوت داده شده. تقویت شده. نیرویافته. تأییدگشته. ( یادداشت مؤلف ). || تأییدکرده شده و از جانب خداوند تبارک و تعالی نیروداده شده. ( ناظم الاطباء ) :
به علم و عدل و به آزادگی و نیکخوئی
مؤید است و موفق ، مقدم است و امام.
فرخی.
فرق میان پادشاهان مؤید موفق و میان خارجی... آن است که... متغلبان را... خارجی باید گفت. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 93 ).
استاد و طبیب است و مؤید ز خداوند
بل کز حکم و علم مثال است مصور.
ناصرخسرو.
مؤیدی که به حق عنف و لطف سیرت او
معین ظلمت و نور است و یار آتش و آب.
مسعودسعد.
ملک مؤید مظفر منصور معظم. ( سندبادنامه ص 8 ). امیر کبیر عادل مؤید مظفر. ( گلستان ).
مؤید نمی مانداین ملک گیتی
نشاید بر او تکیه بر هیچ مسند.
سعدی.
- مؤید من عنداﷲ ؛ تأییدشده از جانب خدا. که ایزد عزوجل تأییدش کرده باشد. ( از یادداشت مؤلف ).
مؤید. [ م ُ ءَی ْ ی ِ ] ( ع ص ) قوت دهنده. ( از منتهی الارب ) ( آنندراج ). تقویت کننده. نیرودهنده. یاری کننده. مساعد. نیروبخش. قوت دهنده. ( یادداشت مؤلف ). || تأییدکننده. تحکیم کننده. استوارسازنده : سخن فلانی مؤید این مسأله است. ( از یادداشت مؤلف ).
مؤید. [ م ُءْ ی َ ] ( ع ص ) قوت داده شده. نیروداده شده. ( ناظم الاطباء ). قوت داده شده.( منتهی الارب ) ( آنندراج ). و رجوع به مُؤَیَّد شود.
مؤید. [ م ُءْ ی ِ ] ( ع اِ ) کار بزرگ. ( منتهی الارب ) ( مهذب الاسماء ) ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ). دشواری. ج ، مآید. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). داهیه و بلا و سختی. ج ، مآید. ( ناظم الاطباء ).
مؤید. [م ُ ءَی ْ ی َ ] ( اِخ ) ابن عبدالرحیم بن احمدبن محمد بغدادی. او راست رساله ای در اسطرلاب. ( از کشف الظنون ).
مؤید. [ م ُ ءَی ْ ی َ ] ( اِخ ) ابن عبداللطیف نخجوانی. از ادبا بود و قصیده لامیةالعرب شنفری را شرح کرده است. ( از کشف الظنون ).
مؤید. [ م ُ ءَی ْ ی َ ] ( اِخ ) ابن عطاف بن محمدبن علی بن محمد آلوسی ، مکنی به ابوسعید. از بزرگترین گویندگان غزل و هجو و مدح روزگار خود بود و به وزیر عون الدین یحیی بن هبیره انتساب داشت و مدایحی بلند برای او سروده و در اشعار خود ابیاتی بسیار از متنبی تضمین کرده است. وی به سال 466 هَ. ق. در الوس که دیهی در نزدیک حدیثه است به دنیا آمد و به سال 557 هَ. ق. در موصل درگذشت. ( از تاریخ ابن خلکان صص 271-272 ).