کلمه جو
صفحه اصلی

شید


مترادف شید : تزویر، حیله، غش، کید، مکر، نیرنگ | خور، خورشید، شمس، مهر

متضاد شید : ماه

فارسی به انگلیسی

cheat, light, sheen, shine

deceit, fraud


فارسی به عربی

تالق

فرهنگ اسم ها

اسم: شید (دختر، پسر) (فارسی)
معنی: نور، روشنایی، آفتاب، خورشید

مترادف و متضاد

radiance (اسم)
پرتو، درخشندگی، تشعشع، تابندگی، پرتو افکنی، شید

radiancy (اسم)
پرتو، درخشندگی، تشعشع، تابندگی، پرتو افکنی، شید

خور، خورشید، شمس، مهر ≠ ماه


تزویر، حیله، غش، کید، مکر، نیرنگ


فرهنگ فارسی

نور، روشنایی، آفتاب، اندودن دیوار، مکروحیله وریاوتزویروسالوسی
دوم شخص امر حاضر از شدن شوید : هان ای عاشقان . صید آن دام و دانه شید .

فرهنگ معین

(شَ ) [ ع . ] (اِ. ) ۱ - اندودن دیوار با گچ یا آهک . ۲ - در فارسی به معنای مکر و حیله .
(ش ) (ص . ) ۱ - درخشنده ، درخشان . ۲ - نور، روشنایی . ۳ - آفتاب .

(شَ) [ ع . ] (اِ.) 1 - اندودن دیوار با گچ یا آهک . 2 - در فارسی به معنای مکر و حیله .


(ش ) (ص .) 1 - درخشنده ، درخشان . 2 - نور، روشنایی . 3 - آفتاب .


لغت نامه دهخدا

شید. (اِخ ) نام دیهی از دیههای طارمین در شمال سلطانیه . (نزهةالقلوب ج 3 ص 65).


شید. (اِ) نور. (از برهان ). روشنی . (انجمن آرا) (آنندراج ). روشنی . (غیاث اللغات ) (غیاث ) (جهانگیری ). نور در خورشید، چنانکه تاب ،ضیاء است در مهتاب . جعل الشمس ضیاءً و القمر نوراً.(قرآن 5/10). ضیاء. نور. روشنائی . (فرهنگ فارسی معین ). در گاتها از جمشید به «یم » یاد شده است ، بعدها در سایر قسمتهای اوستا کلمه ٔ «خشئت » به آن افزودند و گفتند جمشید چنانکه همین کلمه به هورِ (هور) پیوسته خورشید شد. شید بمعنی نور و فروغ است و خود جداگانه در ادبیات فارسی بسیار استعمال شده است :
بدو گفت زآنسان که تابنده شید
برآید یکی پرده بینم سپید.

فردوسی .


(یشتها ج 1 ص 180 و 304) (تاریخ ایران باستان ج 1 ص 161). این کلمه در اوستا «خشئته » (درخشان )... پهلوی «شت » ، در ارمنی «اشخت » (سرخ قهوه ای در اسب )، پهلوی «شت - ورس » (سرخ مو)، کردی «شی » (روباه )، «شی » (کرند، [ اسب ])... همین کلمه است که در خورشید، و جمشیدآمده . (از حاشیه ٔ برهان چ معین ) :
که هرگز ندیدیم زینگونه شید
رخی همچو گل روی و مویش سپید.

فردوسی .


جمشید بیک روایت برادر طهمورث بوده ست ... و معنی شید نور و بها باشد و از این جملت آفتاب را خورشید گویند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی صص 29-30).
خصم او میغ بود و او خود شید
چه محل میغ را برِخورشید.

سنایی .


- شید آهرمن ؛ ترجمه ٔ نورالشیطان است چه شید بمعنی نور باشد و آهرمن شیطان را گویند. (برهان ) (انجمن آرا).
- || کنایه از خیالات زشت و تخیلات باطل باشد. (برهان ) (انجمن آرا)(آنندراج ).
|| یکی از نامهای آفتاب . (برهان ) (غیاث ) (آنندراج ). خورشید. (انجمن آرا). نامی از نامهای نیر اعظم و همانا که نیر اعظم را بواسطه ٔ کثرت نور و روشنی شعاع به این نام خوانده اند. (جهانگیری ). نام آفتاب است چون هور. (اوبهی ). آفتاب . خورشید. (فرهنگ فارسی معین ). مهر. هور. خور. شمس شارق . بیضا. ذُکاء. (یادداشت مؤلف ). چشمه ٔ آفتاب . (برهان ) (فرهنگ خطی ) :
چو از چرخ بفروخت گردنده شید
جوانان بیداردل پرامید.

فردوسی .


که چون تو ندیده ست یک شاه گاه
نه تابنده شید و نه رخشنده ماه .

فردوسی .


دهاده بر آمد ز هر دو سپاه
تو گفتی برآویخت با شید ماه .

فردوسی .


به برگستوان زنده پیلی سپید
برآویخت از زرچو تابنده شید.

اسدی .


فرازش درفشی درفشان چو شید
به پیکر طرازیده پیل سپید.

اسدی .


بسر بر درفشان درفشی سپید
پرندش همه پیکر ماه و شید.

اسدی .


دگر بهرام دارد وآن دگر شید
دگر دارد بهشت آباد ناهید.

ناصرخسرو.


صدر تو چرخ است و تن را بال نیست
روی تو شید است و جان را چشم درد.

سنایی .


شیده نامی بروشنی چون شید
نقش پیرای هر سیاه و سپید.

نظامی .


در شب دنیا که محجوبست شید
ناظر حق بود و زو بودش امید.

مولوی .


لیک قربی هست با زر شید را
که از آن آگه نباشد بیدرا.

مولوی .


|| (ص ) هر چیز بسیار روشن ، و بعربی کثیرالشعاع خوانند. (از برهان ) (جهانگیری ). هر چیز پرروشنایی . بسیار روشن . روشن ... (فرهنگ خطی ) (فرهنگ اسدی طوسی ) (رشیدی ). || درخشنده . درخشان :
همه در قصبهای سرخ وسفید
همه در گل سرخ بلّور، شید.

یوسف و زلیخا.


زهره کز نور او جهان شید است .

سنایی .


|| افسون و جادو و سحر و نیرنگ . || شرم و حیا و خجالت و شرمساری . (ناظم الاطباء). || (پسوند) با همین معنی مزید مؤخر اسامی قرار گیرد چون : جمشید. خورشید. مه شید. فرشید. فرشیدورد. رخ شید. (یادداشت مؤلف ).

شید. (اِخ ) شیده . نام پسر افراسیاب که او را پشنگ خوانند. (برهان ) (جهانگیری ). رجوع به پشنگ و شیده شود.


شید. (اِخ ) شیده . یکی از شاگردان سنمار که جهت بهرام گور خورنگه و سه دیر را بساخت . (جهانگیری ). رجوع به شیده شود.


شید. ( اِ ) نور. ( از برهان ). روشنی. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ). روشنی. ( غیاث اللغات ) ( غیاث ) ( جهانگیری ). نور در خورشید، چنانکه تاب ،ضیاء است در مهتاب. جعل الشمس ضیاءً و القمر نوراً.( قرآن 5/10 ). ضیاء. نور. روشنائی. ( فرهنگ فارسی معین ). در گاتها از جمشید به «یم » یاد شده است ، بعدها در سایر قسمتهای اوستا کلمه «خشئت » به آن افزودند و گفتند جمشید چنانکه همین کلمه به هورِ ( هور ) پیوسته خورشید شد. شید بمعنی نور و فروغ است و خود جداگانه در ادبیات فارسی بسیار استعمال شده است :
بدو گفت زآنسان که تابنده شید
برآید یکی پرده بینم سپید.
فردوسی.
( یشتها ج 1 ص 180 و 304 ) ( تاریخ ایران باستان ج 1 ص 161 ). این کلمه در اوستا «خشئته » ( درخشان )... پهلوی «شت » ، در ارمنی «اشخت » ( سرخ قهوه ای در اسب )، پهلوی «شت - ورس » ( سرخ مو )، کردی «شی » ( روباه )، «شی » ( کرند، [ اسب ] )... همین کلمه است که در خورشید، و جمشیدآمده. ( از حاشیه برهان چ معین ) :
که هرگز ندیدیم زینگونه شید
رخی همچو گل روی و مویش سپید.
فردوسی.
جمشید بیک روایت برادر طهمورث بوده ست... و معنی شید نور و بها باشد و از این جملت آفتاب را خورشید گویند. ( فارسنامه ابن البلخی صص 29-30 ).
خصم او میغ بود و او خود شید
چه محل میغ را برِخورشید.
سنایی.
- شید آهرمن ؛ ترجمه نورالشیطان است چه شید بمعنی نور باشد و آهرمن شیطان را گویند. ( برهان ) ( انجمن آرا ).
- || کنایه از خیالات زشت و تخیلات باطل باشد. ( برهان ) ( انجمن آرا )( آنندراج ).
|| یکی از نامهای آفتاب. ( برهان ) ( غیاث ) ( آنندراج ). خورشید. ( انجمن آرا ). نامی از نامهای نیر اعظم و همانا که نیر اعظم را بواسطه کثرت نور و روشنی شعاع به این نام خوانده اند. ( جهانگیری ). نام آفتاب است چون هور. ( اوبهی ). آفتاب. خورشید. ( فرهنگ فارسی معین ). مهر. هور. خور. شمس شارق. بیضا. ذُکاء. ( یادداشت مؤلف ). چشمه آفتاب. ( برهان ) ( فرهنگ خطی ) :
چو از چرخ بفروخت گردنده شید
جوانان بیداردل پرامید.
فردوسی.
که چون تو ندیده ست یک شاه گاه
نه تابنده شید و نه رخشنده ماه.
فردوسی.
دهاده بر آمد ز هر دو سپاه
تو گفتی برآویخت با شید ماه.
فردوسی.

شید. [ ش َ ] (ع اِ) هرچه که بدان دیوار را اندایند از آهک و گچ و مانند آن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). گچ . (مهذب الاسماء).


شید. [ ش َ ] (ع مص ) با شید اندودن دیوار را. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). بگچ کردن . (ترجمان القرآن ) (المصادر زوزنی ). بگچ کردن بنائی را. (یادداشت مؤلف ). || بلند گردانیدن دیوار را. (از منتهی الارب ). بنا برافراشتن . (ترجمان القرآن ) (المصادر زوزنی ). || آراستن . (یادداشت مؤلف ). || هلاک شدن . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).


شید. [ ش َ / ش ِ ] (از ع ، اِمص ) زرق و سالوسی و ساختگی . (برهان ). فریب ومکر و حیله و ریا و تزویر. (ناظم الاطباء). مکر و فریب . (غیاث ). شارلاتانی . (یادداشت مؤلف ) :
بر سرت چندان زنیم ای بدصفات
تا بگویی ترک شید و ترهات .

مولوی .


بس بجوشیدی ندیدی گرمیی
پس به شید آورده ای بی شرمیی .

مولوی .


تا زاهد عمرو و بکر و زیدی
اخلاص طلب مکن که شیدی .

سعدی .


زهد نخواهد خرید چاره ٔ رنجور عشق
شمع و شرابست شید پیش تو بفروختن .

سعدی .


سوی مسجد آورد دکان شید
که در خانه کمتر توان یافت صید.

سعدی .


گره بر سرِ بند احسان مزن
که این زرق و شید است و تزویر و فن .

سعدی .


حافظ بحق قرآن کز شید و زرق بازآی
باشد که گوی عیشی در این جهان توان زد.

حافظ.



فرهنگ عمید

۱. نور؛ روشنایی.
۲. آفتاب.
۳. خورشید: ◻︎ دِهادِه برآمد ز هر دو سپاه / تو گفتی برآویخت با شید ماه (فردوسی: ۵/۵۶).


۱. مکر، حیله.
۲. ریا، تزویر، سالوسی.
۱. نور، روشنایی.
۲. آفتاب.
۳. خورشید: دِهادِه برآمد ز هر دو سپاه / تو گفتی برآویخت با شید ماه (فردوسی: ۵/۵۶ ).

۱. مکر؛ حیله.
۲. ریا؛ تزویر؛ سالوسی.


دانشنامه عمومی

پهن کردن


دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] معنی مُّشَیَّدَةٍ: مرتفع و استوارشده (بروج مشیدة یعنی برجهای سخت بنیان . مشیدة از تشیید به معنی رفع و بلندی است که اصل آن از " شید " که به معنی گچ است ،میباشد چون به وسیله گچ بناها مرتفع و زینت داده میشوند. بروج مشیدة معنایش بناهای محکم و بلندی است که در چهار کنج ...
معنی بُرُوجٍ: برجها -بناهای استوار وریشه دار-صورتهای فلکی (کلمه بروج جمع بُرج و برج به معنای آن بنائی است که در چهار گوشه ی قلعهها بنا میکنند و بنیان آن را محکم میکنند تا بتوانند در آن برجها دشمن را دفع کنند و اصل معنای این کلمه ظهور است چون برج هم از راه دور ظا...
تکرار در قرآن: ۲(بار)

پیشنهاد کاربران

در معنی تشنگی ( گویش اچمی )

تابندگی

روشنایی یا درخشندگی

شید ، درخشنده ، نام دختر ؛ در لغت نانه دهخدا در معتی لغت شهربابک می خوانیم ، تا شود شاد شیده از بهرام ، شهربابک به شیره داد تمام ، کل شهر بابک در زمان ساسانیان شیر بهای دختر شاه شده


کلمات دیگر: